[آدم وحشت زده به حوا گفت]:
((چگونه در برابر وسوسهی نافرمانی از آن ممنوعیتِ شدید، تسلیم شدی و پا فراتر نهادی؟! چگونه به آن میوهی ممنوعه تجاوز کردی؟!
آخر چگونه یکی از نیرنگهای دشمن شومی که او را نمیشناختی، فریبت داد...؟! و اینک، او مرا نیز در کنار تو، به سقوط وا داشت... زیرا تصمیم من یقینا این است که با تو جان سپارم. آخر چگونه می توانم بی تو زنده بمانم؟! چگونه میتوانم گفت و گوی شیرین با تو را و عشقی که ما را این گونه به هم پیوند داده است رها سازم تا در این جنگل وحشی ، تنها و بیکس باقی بمانم...؟!
حتی چنانچه خدای متعال حوایی دیگر بیافریند و من نیز دندهی دیگری فراهم آورم، باز غمِ از دست رفتن تو هرگز از قلبم برون نخواهد رفت.
نه! نه! ... بنا به رابطهی طبیعت، خود را به تو نزدیک حس میکنم: به راستی تو گوشتی از گوشت من، و استخوانی از استخوان منی!
سرنوشت من، هرگز از سرنوشت تو جدا نخواهد شد، حال در سعادت باشم یا در رنج و محنت! ))
آدم با وجودِ همهی آنچه که در آن باره دانسته بود، حتی دمی در خوردن میوه درنگ ننمود.
او هرگز فریب نخورد، بلکه به طرزی
جنونآمیز، با زیبایی و جذابیت زنانه، مغلوب گشت...
#فئودور_داستایفسکی@Aphrodite89