✳ زهرا با ترشرویی گفت: «نوبتی هم که باشه، نوبت یه فرمانده دیگهس. شما نزدیک یک ساله که اینجایید.»
حسین جواب اخم زهرا را با ترشرویی داد و گفت: «نهال دفاع وطنی تازه به بار نشسته و اگه رهاش کنم، خشک میشه و دمشق به شرایط روزهای اولی که شما دیدید برمیگرده.»
زهرا معصومانه پرسید: «پس تکلیف ما چی میشه؟» و چشمانش میان حلقۀ اشک نشست.
حسین میدانست دخترش غیرت مردانه دارد. از طرفی نمیخواست که گریۀ زهرا را ببیند. ناچار شد گوشهای از جنایات تروریستهای مسلح را بازگو کند. گفت: «زهراجان! دخترم! من برات خاطرهای تعریف میکنم. خودت قضاوت کن که آیا با وجود این شرایط میتونم تکلیف الهیام رو زمین بذارم؟»
و ادامه داد: «برای توجیه فرماندهان سوری، به منطقهای رفته بودیم که اون شهر بظاهر امن به نظر میرسید؛ اما راننده میترسید که وارد شهر بشه. با اصرار من و تأکید چند فرمانده سوری، راننده مجبور شد وارد شهر بشه. اونجا رو قبلاً تنهایی شناسایی کرده بودم که چندهزار شیعه داشت؛ اما تروریستهای مسلح داخل شهر مثل طاعون پراکنده شده بودن.
ظهر شد. داشت کارمون تموم میشد. فرماندهان رو به ناهار دعوت کردم. مهمون من شدن؛ البته به صرف ساندویچ. بعد از غذا و چرخیدن توی شهر، راننده گفت بنزین نداریم. آدرس پمپ بنزین رو گرفتیم و به محض اینکه وارد پمپ بنزین شدیم، سرهای بریدهای رو دیدیم که تکفیریها برای ایجاد ترس و وحشت مردم، روی پمپها قطار کرده بودن. اون سرها متعلق به همان شیعیانی بود که با سران تکفیریها بیعت کرده بودن. زهراجان! هر روز تو یه گوشهای از سوریه چندین جنایت مثل این اتفاق میافته. تروریستهای وارداتی از همه جای دنیا به این جماعت پلید اضافه میشن. حالا من کنج عافیت رو انتخاب کنم و برگردم؟ آیا این سرهای از بدن جداافتاده زن و بچه نداشتن؟ آیا این ظلم نیست؟ به خدا قسم اگر این اتفاق تو قلب امریکا هم میافتاد، من تکلیف خودم میدونستم که برای دفاع و دادخواهی از مردم بیگناه، کاری کنم.»
زهرا سرش را پایین انداخت و دانههای اشک روی شیار صورتش غلتید.
#حمید_حسام#خداحافظ_سالارخاطرات پروانه چراغنوروزی، همسر سرلشکر پاسدار شهید
#حسین_همدانینشر ۲۷ بعثت
صفحه ۹۱.
@Ab_o_Atash