「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#قسمت_سیزدهم
Channel
Logo of the Telegram channel 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@AFLAKIAN1Promote
338
subscribers
15.5K
photos
2.7K
videos
4.1K
links
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
#قسمت_سیزدهم
#عشق_که_در_نمیزند

مثبته!!!
- چی مثبته خانم حالتون خوبه؟!
جواب تست حاملگیتون مثب خانوم تبریک
میگم!!
-چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیه ات. خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم:
بزار امشب سوپرایزشون میکنم.جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه.کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و...
اوه کلی چیز میز درست کردم و واس امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی اینارو‌هم دعوت کردم.خداروشکر شب یلدا بود و یه بهونه داشتم واس دعوت کردنشون.
....‌‌‌‌‌‌.....
بفرمایید بفرمایید خوش اومدید.
سلام عشق خاله .هستیا دیگه تقریبا یک سال و‌نیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومدتو پرید بغل علیو با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت.همه اومده بودن و همه چی اماده بود .یه رب بعد شام میوه ها که تموم شد.رو به همه بلند گفتم:
یه سوپرایز دارم واستون!؟
علی متعجب گفت: چی؟؟؟
صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش دادن بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی؟!؟
علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و ....
گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت:
آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟!
علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدلی بلند گفت :
نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘
با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼
- ممنونم مادرجون
اون شبم از شب های خاص زندگیم ‌بود و خیلی خوش گذشت.
.........‌...
با مخالفت های شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد. سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم.فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.
.............
خانم لطفا بخوابید رو تخت
اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیورد و گفت:
- دکتر پس جنسیتش چیه؟!
- مگه فرقی ام میکنه!؟
- نه هردو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونم.
دکتر بعد یه برسی گفت:
شما خیلی خوشبختین
علی گفت : چرا؟!
- چون بچتون پسره دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم.
علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت:
ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟!
- اره شکر خدا حالش خوبه.
.................
علی دستمو بگیر که با این شکمم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅
- ااا زبونت گاز بگیر خدانکنه.
علی دستمو گرفت و از پله آتلیه بالا رفتیم.تصمیم داشتم تو این ماهای اخر یه عکس یاد بودی از دوران حاملگیم بگیرم. یه لباس سر همی پسرونه ام برداشتم که تو عکس معلوم بشه نینیمون گل پسره 🌼
- خب خانوم یکم اینطرف تر اهان حالا خوبه.اماده ۱ ، ۲ ، ۳
یدونه تکی و یدونه با عشقم و فسقلمون گرفتیم.....
..............
یه هفته بعد عکسامون اماده شد واقعا قشنگ‌شده بود خدایا ممنونم واس بهترین لحظه هایی که بهم دادی. این وروجم هر لحظه با حرکاتش انرژی جدیدی بهم میداد.مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واس انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم.
...............
صدای علی تو خونه پیچید که میگف:
- ملکه ملکه من اومدم.
از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم
- جونم ، خوش اومدی
حاله خانم و شاهزاده ما چطوره؟!
مگه این پسر شیطون تو واس من وقت میزاره از صبح تا شب داره اینور اونور میره تو شکمم اصلا صبر نداره.
- خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زود تر ملکه رو ببینه🌼🌸
- اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم.
- خانومی
- جونم
- یه اسم پیدا کردم واس شاهزادمون
- جدی ؟! چی؟!
امیر طاها چطوره؟!
امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم.
پس قبوله اسمشو این بزاریم؟!
چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼
حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره
- چشم شما امر کنید😉
...............
آروم باش ملکه من گریه نداره ان شاا... سالم دنیا میاد.بسپار دست خدا.
علی از تختم جدا شد و رفتم تو اتاق عمل.....
چشمام و که باز کردم علی رو دیدم.
- خانومم من حالش چطوره؟!
خوبم. علی بچم حالش خوبه؟
- نگران اون شاهزادت نباش از من و تونم حالش بهتره.
پرستار با تخت بچه از در اومد تو و گفت
- مامان بابا من اومدم🌼
علی گفت: خوش اومدی گل پسرم.
امیر طاها رو بلند کرد و گذاشت تو بغلم .چشماشو بسته بود . امیر طاها مامانی چشماتو باز کن گلم 🌼
- ااا بین از الان حرفمو گوش نمیکنه علی چشماشو باز نکرد.😧

#نویسنده Shiva_f@

#ادامه_داره_...

بامــــاهمـــراه باشــید🌹
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
قسمت دوازدهم اینڪ شوکران اسفند و فروردین رو دوست دارم،چون همه چیز نو میشه.تو وجود منم تحول ایجاد میشه.توي خونه ي ما که کودتا میشد انگار...! ولی اون سال با اینکه اولین سالے بود که خونه ي خودم بودم هیچ کاري نکرده بودم.... مادرو خواهرام با مادر و خواهر  منوچهر…
🌹#قسمت_سیزدهم

👈اینڪ شوکران


ناهار خونه ي پدر منوچهر بودیم .ازاونجا ماشین بابا رو برداشتیم رفتیم ولیعصر براے خرید ....



《به نظرش شلوار لے به منوچهر خیلے مے آمد.سرتا پایش را ورانداز کرد و «مبارك باشد»ي گفت.برایش عیدے شلوار لے خریده بود،منوچهر اما معذب بود.
میگفت:"فرشته،باور کن نمے تونم تحملش کنم".
چه فرق هایے داشتند!منوچهر شلوار لے نمیپوشید،اودکلن نمے زد،فرشته یواشکے لباس هاي او را اودکلنے میکرد.دست به ریشش نمیزد.همیشه کوتاه و آنکارد شده بود،اما حاضر نبود با تیغ بزند.انگشتر طلایے را که پدر فرشته سر عقد هدیه داده بود،دستش نمے کرد.حتے حاضر نشد شب عروسے کراوات بزند،امافرشته این چیزها را دوست داشت...》



هفته ي اول عید به همه گفتم قراره بریم مسافرت.تلفن رو از پریز کشیدم تمام هفته هفته رو خودمون بودیم دور از همه....
بعداز عید منوچهر رفت توي سپاه و رسما سپاهے شد.من بے حال و بے حوصله امتحانات نهایے رو مے دادم.احساس مے کردم سرما خوردم.استخونام درد میکردن...
امتحان آخر رو داده بودم و اومده بودم.منوچهر از سرکار،یکسره رفته بود خونه پدرم.مادرم برامون قرمه سبزے پخته بود،داده بود منوچهر بیاره سر سفره .زیر چشمے نگاهم مے کرد و مے خندید.

گفتم:" چیه؟خنده داره؟بخندتا تو هم مریض شی".
گفت:"من از این مریضیا نمیگیرم".
گفتم:"فکر مے کنه تافته ے جدا بافتست!"
گفت:"به هر حال،من خوشحالم،چون قراره بابا شم و تو مامان".
نمیفهمیدم چے میگه...
گفت:"شرط مے بندم بعد از ظهر وقت گرفتم بریم دکتر".

خودش با دکتر حرف زده بود،حالتاے منو گفته بود دکتر احتمال داده بود باردار باشم.زدم زیر گریه...
اصلاخوشحال نشدم...
فڪرمے کردم بین من و منوچهر فاصله میندازه...

منوچهرگفت:"به خاطر تو رفتم نه به خاطر بچه اینو هم بگم چون خوابشو دیدم..."


#ادامه_دارد..
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#قسمت_دوازدهم کوچ غریبانه💔 -من که عروس نیستم عروسڪ خیمه شب بازے ام که تو دست یه عده دارم مے چرخم.شماهم خودتون رو زیاد به  زحمت نندازید این جشن و مراسم ارزششو نداره که یه عروس آنچنانے داشته باشه.ےهآرایش سرهم بندے کنید  بره. -این جوریم که نمے شه مادرجون…
#قسمت_سیزدهم

کوچ غریبانه💔

مثل همین دفعه ی آخر هنگام مراسم عقد محمد و شهلا.بعد از بله ی عروس چنان شور و هلهله ای به پا
شد که صدا به صدا نمی رسید.عمه سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:این کلید و بگیر برو از زیرزمین از توی
گنجه ی دیواری یه جعبه ی مخمل قرمزه وردار بیار.نفهمیدم در آن هیاهو و بلوا مسعود چه طور متوجه ی من شد که
پشت سرم از پله ها پایین آمد.
-کجا داری می ری؟
-خصوصیه نمی تونم بگم.
-جدی؟پس تو مسائل خصوصی هم داری که من ازش خبر ندارم؟
داشتم سر به سرش می گذاشتم.
-پس چی مگه قراره تو همه چیز رو بدونی؟
-پس قضیه ایه که قرار نیست من بدونم؟
برق چشم های خمارش جوری بود که دلم برایش ضعف می رفت.
-نه که قرار نیست آقا...حالا از جلوی راه برو کنار بذار رد شم.
-باشه می رم کنار ولی اگه نگی جریان چیه منم بهت نمی گم تو زیرزمین چی هست.
یک سرو گردن از من بلندتر بود سرم را مقابلش بالا بردم و با سرتقی خاصی گفتم:
-بهتره منو نترسونی چون توی زیرزمین شما هیچی نیست.
از جلوی در زیرزمین کنار رفت و درحالی که تبسم موزیانه ای به لبهایش بود گفت:
-از ما گفتن...حالا خود دانی.
مطمئن بودم سربه سرم می گذارد.برای همین بدون هیچ واهمه ای در را باز کردم و بیخیال وارد زیرزمین شدم.با
وجود روشنایی حیاط همه جا تاریک بود و در نگاه اول اطراف دیده نمی شد.دنبال کلید برق می گشتم که ناگهان
موجودی جیغ کشان به طرفم حمله ور شد.یک آن چنان وحشت کردم که با فریادی از ترس به عقب برگشتم و بی
اختیار به اولین پناهگاه چنگ انداختم.مسعود پشیمان از کاری که کرده بود محکم مرا در آغوش گرفت و سعی
داشت آرامم کند.نفهمیدم چه قدر گذشت تا لرزشی که از ترس به تنم افتاده بود آرام گرفت.وقتی جرات کردم
چشمهایم را باز کنم نگاهم به بچه میمونی افتاد که با زنجیر مهار شده بود و مدام بالا و پایین می پرید و صداهای
عجیبی درمی آورد.
-این دیگه چیه؟!
-یه امانتی مزاحم.مال دوستمه.داشت می رفت سفر سپردش به من.
-فکر نکردی ممکنه از ترس سکته کنم؟
-تقصیر خودته که همیشه می خوای پر دل و جرات به نظر بیای.اگه اون همه لجاجت نمی کردی...ولی راستش خیلی
پشیمونم و خودمو بابت کاری که کردم نمی بخشم.اگه توهم نبخشی حق داری.
-با این حال که نمی تونم ببخشمت چون دست و پام هنوزم داره می لرزه ولی اگه یه کم همین جا روی پله بشینی
بزاری منم کنارت استراحت کنم شاید بخشیدمت.
به حالت نشسته سرم را به شانه اش تکیه دادم.پلکهایم خود به خود بسته شد.عطری که از وجودش به مشام می
رسید مست کننده بود.در حالتی بین خواب و بیداری دیدم صدایم می کنند حتما عمه از غیبتم دلواپس شده کسی را
دنبالم فرستاده بود.صدا از دور به گوش می رسید.
-مانی...مانی حواست کجاست؟این بار سوم بود که خطبه رو خوند چرا جواب نمی دی؟
به حالتی منگ به اطراف نگاه کردم وآهسته پرسیدم:
-چی باید بگم؟
صدای زنانه ای حرص آلود به حالت نجوا کنار گوشم گفت:
-بگو با اجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله

ادامه دارد...
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_دوازدهم بعد  از ورودشون  خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد خون گرمیشون رو دوست داشتم اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن.  مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم.  به محض ورودمون…
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سیزدهم
داشتم بال در میاوردم.  الهی من قوربون داداش گلم بشم. پریدم بغلش کردم و آغوشش شد قرارگاه اشک های دلتنگی خواهرانه. .
.
.
ساعت 10/5 بود بعد از شام راه افتادیم به سمت تهران.( مامان اینا میخواستن برن مسجد جمکران ولی من گفتم حوصله ندارم و تا داشتیم شام میخوردیم امیرعلی رفت و برگشت.  من هم چون از مسجد خوشم  نمیومد مامان اینارو راضی کردم که نریم. ) حوصلم حسابی سر رفته بود امیرعلی سرش تو گوشیش بود مامان و بابا هم که داشتن باهم حرف میزدن و چون شیشه ها پایین بود صداشونو نمیشنیدم.خودمو به امیرعلی نزدیک کردم و صفحه گوشیش رو نگاه کردم.  چشمام از تعجب گرد شده بود . وای خدای من این پسره چه خوشگله فکر کنم دچار عشق در نگاه اول شدم رفت . یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا.
امیرعلی_ یه تقی یه توقی یه اجازه ای.
_ امیر این کیه؟
امیرعلی_ اره خواهری اجازه میدم راحت باش
_ عههههههه.  میگم این کیه؟
امیرعلی_ ممنون واقعا.  دوستمه
_ کدوم دوستت؟
امیرعلی_ یه جوری میگی انگار دوستای منو میشناسی.
_ خوب بگو بشناسم.  امیر جووووونم.
امیرعلی_ جوووونم؟
_ این دوستت قصد از.....
امیرعلی_ خجالت بکش. 😡
_ شوخی کردم بابا.  خوب حالا بگو.
امیرعلی_ این اقای خوشگل ،خوشتیپ بهترین دوست منه.  21 سالشه و....
یه دفعه بغض کرد و چی؟ خوب بگو دیگه.  دهع.
_ و چی؟
امیرعلی_ اها راستی لبنانی هستش.
_ هااااااااا؟!؟!؟!؟! دوست لبنانی داررررررری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امیرعلی_ اره مگه چه اشکالی داره؟
_ نگفتی و چی؟؟؟؟
امیرعلی_ رفت مدافع حرم بانو بشه.  محمد احمد مشلب دوست شهید منه.
انگار که یه لحظه دنیا برام وایساد نفهمیدم چم شد.  با حس خیسی اشک رو گونم و نگاه های سرشار از تعجب امیرعلی به خودم اومدم....

#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓
❤️
┗╯\╲

═══❀❀❀💞❀❀❀═══ادامه دارد....
🌈 #قسمت_سیزدهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃

سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم:
_نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟
-اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.😒

نگران شدم.صداش ناراحت بود...
خدایا خودت بخیر کن.😥🙏

سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت:
_بالاخره راضی شد.😬
مریم به من گفت:
_به زحمت افتادی.😊
گفتم:
_ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد.

باشوخی های محمد 😁و سهیل😃 وشیرین کاری های ضحی😍👧🏻 با شادی شام خوردیم.
بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت:
_عمه بیا بریم بازی.

کفشهامو پوشیدم👟👟 و رفتم دنبالش.
ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت:
_اجازه بدید من تابش میدم.

سرمو برگردوندم...
خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر #نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار.
#به_محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که #بذار صحبت کنه.
سهیل گفت:
_آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم.
گفتم:_باشه.

رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد.
با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_برای #خیلی_ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟

یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم
خداجونم!
چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ 💖انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.

سهیل گفت:
_سؤال خنده داری پرسیدم؟😐

-نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.🙂الان همچین حسی بهم دست داد.
سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد.😟 گفتم:
_خدا برای من #همه_ی زندگیمه.از وقتی #بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی #خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم.

سهیل بادقت گوش میداد...

گفتم:
_وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از #آرامشی داشته باشم.وقتی #صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به #یاد نعمت هایی که دارم میخورم. #مراقبم تا به #احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو #شکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به #ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه...


ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین...
تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...🤔
ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود.
اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.😊

سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد،
اما خبری از سهیل نبود...

ادامه‌ دارد...

📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🍃🍃⚘﷽⚘🍃 📕#نگاه_خدا #قسمت‌دوازدهم بابا رضا: به یه شرط اجازه میدم که بری - چه شرطی؟ بابا رضا : اینکه ازدواج کنی ،بعد هر جا که دوست داشتی میتونی بری بابا این حرف و گفت و بلند شد و رفت الان اینو چیکارش کنم تا صبح فکرم درگیر بود چیکار کنم بابا راضی بشه …
🍃🍃⚘﷽⚘🍃

📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_سیزدهم

حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار ،دیدم عاطفه مثل همیشه سرش رو ،روی سنگ قبر شهیدش گذاشته داره گریه میکنه رفتم کنار...
- سلام برادر،ببخشید این دوستمون دنبال یه شوهر میگرده هم جنس شما،منظورم یکی که بوی شهادت بده
عاطی: عه سارا بس کن زشته
- چی چی زشته همیشه میای اینجا گریه میکنی، لااقل حرف دلتو بلند بهش بگو دیگه ،شاید راهی پیدا شد از دستت راحت شدیم
عاطی: دیوونه،لازم نکرده ،بریم...
- من خواستم کمکت کرده باشم تا زودتر به آرزوت برسی ،وگرنه که بریم تو راه دبه ترشی و بخریم
عاطی: بی مزه
(سوار ماشین شدیم رفتیم پاتوق همیشگی )
- عاطی کمک میخوام
عاطی: باز چه گندی زدی
- یه جور میگی که هیچی در حال خرابکاری ام که
عاطی: نه اینکه نیستی ....
حالا بگو چی شده !
- میخوام از ایران برم ،بابا نمیزاره
عاطی: اول اینکه غلط کردی میخوای بری ،دومم دست حاجی درد نکنه که نمیزاره
- عه مسخره بازی در نیار ،میخوام برم کانادا درسمو ادامه بدم ،تازه مادر جون و خاله زهرات واسه بابا رضا میخوان زن بگیرن
عاطی: وااایی شوخی نکن
- نه بیکارم دارم اراجیف میافم
- بابا میگه شوهر کنم برم الان من چیکار کنم
عاطی: این دیگه بحران بزرگیه که همه درگیرش هستیم ،بی شوهری
( کیف مو برداشتم پرت کردم سمتش) خیلی دیونه ای ،من چی میگم تو چی میگی
عاطی: سارا جان من پسر بودم میتونستم کمکت کنم ولی حیف که دخترم ،داداش مجردم ندارم بیاد بگیره تو رو پس بیخیال رفتن شو
- من میگم نمیخوام شوهر کنم تو داری دنبال شوهر میگردی برام
عاطی: من دیگه تا همین اندازه مخم کار میکرد بیشتر از این دیگه شرمنده - پاشو پاشو بریم ببینم چه گِلی به سرم بگیرم
عاطی: وایستا هنوز شیر موزم تموم نشده - کوفتت بشه زود باش
عاطفه رو رسوندم خونه شون رفتم خونه اصلا حوصله هیچ چیزیو نداشتم رفتم تو اتاقم
واسه شامم بیرون نیومدم
تو فکر این بودم چیکار کنم ،به ذهنم رسید واسه ساناز زنگ بزنم - الو ساناز !
سهیل : سلام سارا خوبی؟
( چه بی ادب خانمش و یادت رفت؟ )
- سلام آقا سهیل خوبی؟ خاله خوبه؟
سهیل : مرسی تو خوبی ؟ شرمنده ساناز خوابیده من گوشیشو برداشتم - خیلی ممنوم ،اشکالی نداره فردا تماس میگیرم ،به خانواده سلام برسونین
سهیل: اوکی،شما هم سلام برسونین
آه که چقدر از این پسره بدم میاد
اینقدر خسته بودم که خوابم برد ؛
صبح ساعت ۸ کلاس داشتم
با صدای زنگ گوشیم بلند شدم
آماده شدم رفتم از پله ها پایین دیدم میز صبحانه آماده اس ،صبحانه رو خوردم ....

ادامه دارد ....

🌾🌾🌷🌷
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_دوازدهم -بالا تو اتاقشون دارن اسباب بازیاشونو جمع میکنن سهیل بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت اتاق بچه ها رفت، درو باز کرد. علی و ریحانه با دیدن سهیل از خوشحالی جیغی کشیدند و پریدند بغلش. سهیل هم بغلشون کرد و حسابی بوسیدشونو گفت:…
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_سیزدهم

بی قرار و عصبی گفت: اینو زدم که توی مخ کوچیکت فرو کنی که من هیچ وقت بهت خیانت نکردم، که یادت باشه
واسه حرف زدنات فکر کنی، توی بی شعور چطور به خودت اجازه میدی...
-تو چطور به خودت اجازه میدی با زن دیگه ای هم بستر بشی؟
سهیل چند لحظه ای ساکت شد، نفس عمیقی کشید، صداش رو پایین آورد و گفت
- تو مگه موقع ازدواج با من، منو نمیشناختی؟ تو غلط کردی بهم جواب مثبت دادی...
بعد سکوت کرد،دستی تو موهاش کشید و از جاش بلند شد، چرخی دور اتاق زد و گفت:
-من از دوران مجردیم این عادت زشت رو داشتم، طبعم خیلی گرمه و هیچ جوری نمی تونم گرمی طبعم رو کنترل
کنم، وقتی با تو ازدواج کردم به خودم قول دادم که دیگه سراغ این کارها نرم، اما نمیشد، دیگه جزوی از زندگیم
شده بود، دیگه نمی تونستم نادیدش بگیرم، نمی تونستم و نمی تونم، تو عشق رو چی معنی میکنی؟ همبستر شدن با
یک دختر یعنی عشق؟ اگر این جور بود من چرا باید با تو ازدواج میکردم، من که تو زندگیم پر از این عشقا بود...
حرفهای سهیل برای فاطمه بی معنی بود، خیلی بی معنی، برای همین از جاش بلند شد و گفت:
-تمام قد در برابرم خورد شدی، حرفات به نظرم مسخره میاد. من نمی دونستم که برای تو هیچ حرمت و حد و
حدودی وجود نداره، نمیدونستم حاضری نیازهاتو به هر قیمتی ارضا کنی، من نمی دونستم تو اینقدر ه و س بازی و الا
هیچ وقت بهت جواب مثبت نمیدادم، برای من هم دم از عشق نزن... چون برام معنایی نداره، من و بچه ها الان میریم
خونه مادرم، نمی خواد برام دسته گل بخری و التماس کنی که برگردم، خودم هفته دیگه بر میگردم، تا اون موقع هم
تو فکر کن هم من، زندگی کردن با مردی که شُهره شَهره برای من غیرقابل تحمله...
بعدم رفت...
بعد از رفتن فاطمه و بچه ها سهیل بدجوری توی فکر رفت، نمی دونست چیکار کنه، نمی خواست فاطمه رو از دست بده، نمی تونست با نفس خودش مقابله کنه، گیج بود، دلش آرامش می خواست، گوشیشو برداشت و توی لیست
تلفنش نگاهی کرد، چشمش افتاد به شماره سوسن. شماره رو گرفت و بدون هیچ حرف اضافه ای گفت: امشب میام
اونجا. و تلفنو قطع کرد...
شب فاطمه به خونه مادرش رسید بعد از در آغوش کشیدن این موجود دوست داشتنی، به اتاق دوران مجردیش پناه
برد، مادر که از چهره دخترش فهمیده بود توی دلش غوغاییه گذاشت راحت باشه، بچه ها رو سرگرم کرد تا مزاحم
فاطمه نشن، فاطمه توی اتاقش رفت سجاده نمازش رو پهن کرد و رو به قبله شروع کرد به نماز خواندن و راز و نیاز
کردن

ادامه دارد...
#طرح_اختصاصی_کانال
هرشب ساعت
ـــ 00:00 ـــ
باماهمراه باشید
ـــــــــــــــــــــــــــــــ

https://t.center/aflakian1