「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#عشق_که_در_نمیزند
Channel
Logo of the Telegram channel 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@AFLAKIAN1Promote
338
subscribers
15.5K
photos
2.7K
videos
4.1K
links
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
#قسمت_سیزدهم
#عشق_که_در_نمیزند

مثبته!!!
- چی مثبته خانم حالتون خوبه؟!
جواب تست حاملگیتون مثب خانوم تبریک
میگم!!
-چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیه ات. خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم:
بزار امشب سوپرایزشون میکنم.جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه.کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و...
اوه کلی چیز میز درست کردم و واس امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی اینارو‌هم دعوت کردم.خداروشکر شب یلدا بود و یه بهونه داشتم واس دعوت کردنشون.
....‌‌‌‌‌‌.....
بفرمایید بفرمایید خوش اومدید.
سلام عشق خاله .هستیا دیگه تقریبا یک سال و‌نیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومدتو پرید بغل علیو با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت.همه اومده بودن و همه چی اماده بود .یه رب بعد شام میوه ها که تموم شد.رو به همه بلند گفتم:
یه سوپرایز دارم واستون!؟
علی متعجب گفت: چی؟؟؟
صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش دادن بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی؟!؟
علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و ....
گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت:
آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟!
علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدلی بلند گفت :
نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘
با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼
- ممنونم مادرجون
اون شبم از شب های خاص زندگیم ‌بود و خیلی خوش گذشت.
.........‌...
با مخالفت های شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد. سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم.فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.
.............
خانم لطفا بخوابید رو تخت
اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیورد و گفت:
- دکتر پس جنسیتش چیه؟!
- مگه فرقی ام میکنه!؟
- نه هردو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونم.
دکتر بعد یه برسی گفت:
شما خیلی خوشبختین
علی گفت : چرا؟!
- چون بچتون پسره دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم.
علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت:
ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟!
- اره شکر خدا حالش خوبه.
.................
علی دستمو بگیر که با این شکمم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅
- ااا زبونت گاز بگیر خدانکنه.
علی دستمو گرفت و از پله آتلیه بالا رفتیم.تصمیم داشتم تو این ماهای اخر یه عکس یاد بودی از دوران حاملگیم بگیرم. یه لباس سر همی پسرونه ام برداشتم که تو عکس معلوم بشه نینیمون گل پسره 🌼
- خب خانوم یکم اینطرف تر اهان حالا خوبه.اماده ۱ ، ۲ ، ۳
یدونه تکی و یدونه با عشقم و فسقلمون گرفتیم.....
..............
یه هفته بعد عکسامون اماده شد واقعا قشنگ‌شده بود خدایا ممنونم واس بهترین لحظه هایی که بهم دادی. این وروجم هر لحظه با حرکاتش انرژی جدیدی بهم میداد.مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واس انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم.
...............
صدای علی تو خونه پیچید که میگف:
- ملکه ملکه من اومدم.
از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم
- جونم ، خوش اومدی
حاله خانم و شاهزاده ما چطوره؟!
مگه این پسر شیطون تو واس من وقت میزاره از صبح تا شب داره اینور اونور میره تو شکمم اصلا صبر نداره.
- خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زود تر ملکه رو ببینه🌼🌸
- اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم.
- خانومی
- جونم
- یه اسم پیدا کردم واس شاهزادمون
- جدی ؟! چی؟!
امیر طاها چطوره؟!
امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم.
پس قبوله اسمشو این بزاریم؟!
چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼
حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره
- چشم شما امر کنید😉
...............
آروم باش ملکه من گریه نداره ان شاا... سالم دنیا میاد.بسپار دست خدا.
علی از تختم جدا شد و رفتم تو اتاق عمل.....
چشمام و که باز کردم علی رو دیدم.
- خانومم من حالش چطوره؟!
خوبم. علی بچم حالش خوبه؟
- نگران اون شاهزادت نباش از من و تونم حالش بهتره.
پرستار با تخت بچه از در اومد تو و گفت
- مامان بابا من اومدم🌼
علی گفت: خوش اومدی گل پسرم.
امیر طاها رو بلند کرد و گذاشت تو بغلم .چشماشو بسته بود . امیر طاها مامانی چشماتو باز کن گلم 🌼
- ااا بین از الان حرفمو گوش نمیکنه علی چشماشو باز نکرد.😧

#نویسنده Shiva_f@

#ادامه_داره_...

بامــــاهمـــراه باشــید🌹
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#قسمت_یازدهم #عشق_که_در_نمیزند علے دستشو گذاشت رو سرم و گفت - تب که ندارے حالت خوبه؟! مادرشم مثل من زل زده بود به پاهاے علے و متعجب نگاهش میکردیم - شماها چتونه من رفتم بیاین بریم دیگه!! خواستچرخ ویلچرو بچرخونه که.... ےاامام رضا... چرختکون نمیخورد علے چندبار…
#قسمت_دوازدهم
#عشق_که_در_نمیزند

عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا....
شنلموسر کردم و رفتم دم در.علیبا دیدن من گفت:واے خداے من از ملکه بالاتر چے داریم من به این خوشکل خانومم بگم؟!
-مسخرم میکنے نه؟!
-نه جون خودم خیلے خوشکل شدے نرجسی
- ممنون عشقم تو هم مثل شاهزاده ها شدی!
-اوه اوه نمردمو خانمم از ما تعریف کرد😏
بیا بریم که دیر شد نازے چندبار زنگ زده
آتلیه ام نرفتیم....
اینقدرحرص نخور خانومے واست خوب نیس!😅😅😅
................
هوراعروس دومادم اومدم صداے جیغ بچه ها تا بیرون باغ میرسید‌.واسصرفه جویے مراسم رو تو باغ باباش گرفتیم .قرارنبود تو زندگیمون اصراف کنیم.علیدرو باز کرد واسم و بعد روبوسے با مامانم و مامانش و ....
خیلیحال خوبے داشتم بودن کنار علے بهم ارامش میداد.خداےابازم بابت تمام چیزایے که دادے و ندادے شکرت.
...............
اونشب هم بهترین شب رقم خورد و بعد از عروس گردون رفتیم‌ خونمون.
-علی
جونم
- ممنونم ازت
واسه چی؟!؟؟
-واس بودنت اینکه هستے و هوامو دارے یه دنیا مے ارزه من الان خوشبخت ترینم دیگه هیچے نمے خوام واقعا خوشبختم.
ااااببین چرا دروغ میگی؟
-😐من کے دروغ گفتم!؟
یعنیتو از خدا بچه نمے خوای؟!
-😉اون جاے خودش ولے هنوز زوده .
..‌‌‌‌‌................
علیبدو دیگه دیرم شد.روزاخر دانشگام بود دیگه مدرکمو میگرفتم و باید کار میکردم دوست نداشتم تو خونه بمونم.
-اومدم بانو اومدم
در دانشگاه پیاده شدمو رفتم علے یه ماه دیگه سال تحصیلے شروع میشه یادت نره به بابات بگیا....
- چشم خانومے برو دیرت نشه.
چونباباے علے تو اموزش پرورش بود بهت گفته بودم واسم تو یه مدرسه کار پیدا کنه.مے خواستم مشاور مدرسه بشم چون دوست داشتم رشتمو.....
..............
-خانمے خانمے بدو بیا یه خبر توپ برات دارم!!
-جونم اقایے چے شده؟!
بفرمامبارکه؟!
-این چیه؟!
شمابه عنوان مشاور تو مدرسه راهنمایے استخدام شدی!!؟
-جدے میگے علی؟!بگو جون نرجس؟!
ااامگه جونتو از سر راه اوردم اینو بابا بهم داد گفت بهت بگم.!
- واے خدایا شکرت عاشقتممم
...............
علیبیا  دیگه باهام تا باهم بریم  داخل‌.
-سلام‌خانم
سلام عزیزم بفرما خوش اومدی
- ممنونم .منخانم محمدے مشاور جدید مدرستون هستم.
خوشبختمعزیزم بفرما
- معرفے میکنم اقا علے همسرم
سلام خوش امدید
ممنونم
علے اروم در گوشم گفت پس من میرم دیگه روز اول کاریت گند نزنے فردا اخراجت کننا!!
-ااا علے باز شروع کردی
باش باش من تسلیم هرچے خانم بگن.من رفتم .خدافظ
-علے یارت عشقم.مراقبخودت باش.
.............
خداروشکر از کارم راضے بودم.دیگه وارد شده بودم تو سر و کله زدن با بچه هادوست داشتم مشکلاتشونو حل کنم و از کارم لذت میبرم.تقریبا۴ ماه از سال تحصیلے گذشته بود و میشد.....اهان الان دقیقا ۷ ماه از ازدواجمون میگذشت.چون علے تڪ بچه بود مادرش بعد ازدواج علے تنها شده بود و تنها امیدش نوه دار شدنش بود.
.........
اونروز بعد مدرسه رفتم ازمایشگاه تا جواب ازمایشمو بگیرم.منشے یه نگاه به کامپیوتر کرد و گفت:🤔🤔😢😢

#ادامه_دارد_...

#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@
#قسمت_یازدهم
#عشق_که_در_نمیزند

علے دستشو گذاشت رو سرم و گفت
- تب که ندارے حالت خوبه؟!
مادرشم مثل من زل زده بود به پاهاے علے و متعجب نگاهش میکردیم
- شماها چتونه من رفتم بیاین بریم دیگه!!
خواستچرخ ویلچرو بچرخونه که....
ےاامام رضا...
چرختکون نمیخورد علے چندبار تلاش کرد ولی....متعجب گفت:
اینڪهسالم بود چیشده؟!
نگاهیبه مادرش انداختم لبخندے رو لبم نشست رو به روے علے زانو زدم و گفتم:
-عزیزم بلند شو تو باید راه برے !!تو میتونے راه بری
علے زد زیر خنده و گفت
- بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت.پاشو نرجس برو یه ویلچر بیار بریم هتل.
حق‌داشت باور نکنه.سرموگذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یبار تلاش کن!!
میدونستم رو قسم جونم حساسه...بے امید دست منو گرفت و.....
نه نه مگه میشه؟!خدایا شکرت علے بلند شد .
...........
بعددو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل.همه تو شڪ بودیم .اقامحسن باباے علے با دیدن علے جا خورد ولے همه بعد فهمیدن قضیه خواب منو  باور کردن.
بهترےنروز و بهترین سفر عمرم رقم خورد.خداجواب خواهشمو داد.....خدایا منو شرمنده خودت کردے ممنونم.
............
سهروز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانوادهمنم با دیدن علے بالاخره باور کردن حرفاے پشت تلفونمون رو.خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علے که اقا محسن به علے گفت:
بهترجشن عروسے رو که به عروسم قول دادے بگیری.
علیدستاشو رو چشمش گذاشت و گفت:
بهروے چشم من نوکر ملکه ام هستم.
............
طی دو هفته سریع تمام کارهاے عروسے انجام شد‌.قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علے و  فاطمه ماهم مراسم بگیریم.شب عروسے عاشق ترین زوج دنیا.

#ادامه_دارد_...

#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@
#قسمت_دهم
#عشق_که_در_نمیزند

بغض گلمو گرفته بود
-بسه علے میدونے دارے چے میگی؟!من عاشق تو و زندگیمم و حاضر نیستم از دستش بدم.ومطمئنم تو خوب میشی!!
اشکها صورتمو خیس کردن علے اشکامو پاڪ کرد و گفت:
باشهگریه نکن،میدونے این اشکات منو نابود میکنن پس لطفا.....
....................
ےهماه گذشت و بلیط قطار هم اماده شده بود قرار بود ما مامان باباے علے و علے بریم مشهد.ساڪ و جمع کرده بودم علے ام خوشحال به نظر میرسید از اون شب به بعد زندگیمون دوباره جون گرفت و صداے خنده و شیطنت هامون گوش حسودارو کر میکرد....
-علے
جون علی!
- حال من با بودنت خوبه 🌼
حال منم با بودن پیش ملکه خوبه😏
..............
روبه روے حرم نشسته بودم و فقط اشڪ میریختم کاش میشد اقا امام رضا علے رو شفا بده با جریه اقا رو التماس میکردم.دستے رو شونم خورد سرمو بالا اوردم.خادممیانسالے بود گفت :چیزے شده دخترم؟!
-از اقا شفا مے خوام‌شفاے عشقم😢
- آقارو به پهلوے شکشته مادرش یا جوادش قسم بدے اگه مصلحت باشه بے شڪ رد نمیکنه.اینو گفت و رفت!!!
سرمورو مهر گذاشتمو گفتم :
اقاجون به پهلوے شکسته مادرت زهرا (س)علے رو شفا بده.اینقدرگریه کرده بودم خوابم برده بود.
یه خانم قد خمیده اومد پیشم یه کاغذ بهم داد  و گفت :بگیر دخترم  و بدون خدا خیلے دوستت داره!!!
گفتمشما؟!گفت:مادر همونے که به جان مادرش قسمش دادے و رفت...هرچے صداش کردم بر نگشت.برگهرو باز کردم دیدم توش نوشته به نام خالق هستی
((( شفاے مریض )))
دخترمنرجس پاشو عزیزم..‌.
ازخواب پریدم تو دستمو نگاه کردم چیزے نبود و چندبار اینور و اونور و دید زدم و داد زدم بے بے جان کجایی؟!
مادرعلے متعجب نگاهم میکرد‌.مادر رو بغل کردمو اشڪ میریختم.بعدتعریف کردن قضیه سریع با مادر رفتیم طرف علی...
توصحن رو به روے حرم رو ویلچرش نشسته بود و اشڪ میریخت با دیدن ما اشکاشو پاڪ کرد و گفت:
ااااومدید بریم پس
متعجب پرسیدم
- علے تو نمیتونے راه برے؟😐

#صبور_باشید_ادامه_دارد

#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#قسمت_هشتم #عشق_که_در_نمیزند .دلشوره شدید به جونم افتاده بود‌. با دیدن دکتر بلند شدم و گفتم -سلام .پس چی شد این پیش بینیتون ۴ روز گذشته و هنوزم.... حرفم با دیدن چشمای باز علی قطع شد. خدایا شکرت که به هوش اومد دکترم با حرف من به پشت سرش برگشت و رفت تا حالشو…
#قسمت_نهم
#عشق_که_در_نمیزند

شکی نداشتم که پاهای علی خوب میشه چون خدا بیشتر از اونی که فکرشو کنم هوای منو و عشقمو دارم.
..................
علی علی ببین هستیا داره صحبت میکنه ببینش؟!
-ای جونم عزیزم ماشاالله
چرخ ویلچرش و چرخوند و رفت تو‌اتاق.نمیدونم چش شده بود تو این یک‌ماهی که مرخص شده بود با دیدن خنده و شیرین بازیا هستیا ذوق نمیکرد..!!
تق تق تق
-اجازه هست اقا؟!
بفرما ملکه خانم
الهی فدای اون ملکه گفتنت شم
- علی....
جونم
- چیشده ؟! ‌چرا با دیدن هستیا ذوق نمیکنی؟
- چیزی نیس خانومم یکم ناخوش احوال بودم اومدم استراحت کنم.
- اهان منم که گوشای بلند مخملی دارم؟ اره؟
خندید و گفت:
نمی دونم شاید
ااا لوس😧
هههه ای جونم قیافشو ببین چقدر حرص میخوره؟!
- اگه تو منو با کارات حرص ندادی ؟! حالا ببین کی گفتم؟!
خندید و گفت:
خانم خانما بگذریم از اینا مگه شما قصد جمکران نکره بودید؟!
- اره ولی....!
ولی چی ؟
- آدم که از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه.دیگه عمرا بزارم با ماشین جای بریم...
- ای بابا حالا مگه چیشده قیافشو حالا که متاسفانه زنده موندم و باید شمارو تحمل کنم😭
- علیییی واقعا که اصلا منو باش دارم با کی حرف میزنم.! اههه
به نشونه قهر رومو برگردونمو رفتم سمت در که گفت:
خب حالا ملکه خانم قهر نکن حوصله ناز کشیدن ندارم!!
پرو پرو گفتم
- وظیفته بکشی😏
دستی دور کمرم گرد شد و گفت :
معلومه ناز شما کشیدن داره بیا بشین میبینی نمیتونم دنبالت بزارم....
رومو برگردونم با حرفش اشک تو چشمام جمع شد.نکنه علی واس عشق من به بچه با دیدن هستیا ناراحت میشه؟! وای خدای من.....
-علی
جونم
- جون نرجس بگو چرا با دیدن هستیا بهم میریزی؟!
نرجسی خواهشا تموم کن بحثتو من چیزیم نیس.
- باش پس دیگه جون منم واست مهم نیس؟!
بس نرجس خوب میدونی چقدر واسم مهمی و جونت واسم عزیزه پس لطفا تمومش کن....
😢😢😢😢
سرمو پایین انداختم و رفتم پایین.
.......‌‌‌‌........
چند روزی میشد جز سلام حرف دیگه ای باهاش نمیزدم با اینکه از درون داغون میشدم ولی مجبور بودنم. بدون جشن عروسی و لباس عروس رفته بودم سر خونه زندگیم.علی قول داده بود اگه پاهاش خوب بشه جشن عروسی بگیریم. تو مدتی که علی تو کما بود دانشگاهمو ام ول کرده بودم.یه ترم بیشتر نمونده بود.ثبت نام کرده بودم تا تو خونه تنها نباشم .علی ام صبح ها باباش میمومد و میبردتش شرکتش اونجا کار حسابداری میکرد.
...............
ظرف غذارو برداشتم ببرم بشورم که دستمو کشید و گفت:
ملکه بشین کارت دارم!!
فدای ملکه گفتنت چقدر تو این مدت دلم تنگ شده بود قهر بودیم.
- منتظرما
نرجسی من بهتر از هرکسی میدونم تو چقدر عاشق بچه ای،میدونم مثل همه دخترا دوست داشتی لباس عروس بپوشی و جشن بگیری ولی با اون اتفاق و وضع الان من ؛ بی حاشیه میگم تو میتونی دوباره ازدواج کنی خانومی خوشبخت بشی ، بچه بیاری و...
😓😓😓😓

#نویسنده✍🏻
#shiva_f@

#ادامه_دارد_...
#قسمت_هشتم
#عشق_که_در_نمیزند

.دلشوره شدید به جونم افتاده بود‌.
با دیدن دکتر بلند شدم و گفتم
-سلام .پس چی شد این پیش بینیتون ۴ روز گذشته و هنوزم....
حرفم با دیدن چشمای باز علی قطع شد.
خدایا شکرت که به هوش اومد
دکترم با حرف من به پشت سرش برگشت و رفت تا حالشو چک کنه.
-چیشد دکتر؟!
حالش خوبه کوتاه میتونید ببینیدش.!
سریع طرف اتاقش رفتم.علی با دیدن من آروم دستمامو فشار داد و گفت:
ملکه من در چه حالن؟!
اشک از چشمام سرازیر شد
- فدای تو بشم چقدر دلم واس ملکه گفتنت تنگ شده بود بهتری؟!
خوبم
-خداروهزاران بار شکر
تو چیزیت نشده!!؟!؟
من چند وقتیه مرخص شدم ولی مرخص جسمی روحن داغون بودم علی نبودنت دیونم کرد.خداروشکر که الان حالت خوبه.من برم سجده شکر به جا بیارم.
علی خندید و گفت
- برو عزیزم مراقب خودت و مهربونیات باش
بازم با حرفاش قلبمو قل قلک میکرد....
............
شکر الله  شکرالله  شکرالله
خدایا هزاران بار شکرت که علی رو بهم برگردونی. خدایا بابت جون دوباره عشقم شکرت....
............
یه هفته از بهوش اومدنش میگذشت و روز به روز حالش بهتر میشد.تنها چیزی که باعث ناراحتی همه ما شده بود وضعیت پاهاش بود دکتر گفته بود که اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من اصلا واسم مهم نبود درست مثل الان همین که زنده بود خودش یه معجزه بزرگ بود.

#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@

#ادامه_دارد_...
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#قسمت_ششم #عشق_که_در_نمیزند ملکه خانم بدو ساک هارو بیار دیگه؟! -اومدم اومدم نازی اینا کجان دارن میان؟؟ دیرمون نشه ها جاده شلوغ میشه!؟ -زنگ زدم تو راهن با شنیدن صدای بوق گفتم بیا اومدن.... علی ساک‌هارو‌ ازم گرفت و راه افتادیم. اولین سفری بود که با علی میرفیم…
#قسمت_هفتم
#عشق_که_در_نمیزند

اشک رو گونش رو دستام ریخت سرشو پایین انداخت و گفت
چیزی نیس ولی علی رفته تو کما و....
نزاشتم حرفشو ادامه بده بغض گلومو گرفته بود ملافه رو رو سرم کشیدم و گفتم
-برو بیرون می خوام تنها باشم...
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود حالم اصلا خوب نبود صدای جیغ مانند دستگاه رو میشنیدم که بالا اومده بود و هجوم پرستارا به اتاق که بلند بلند میگفتن دکتر دکتر بیمار حالش بد شده...
دیگه چیزی نشنیدم
نمیدونم تا چن وقت بیهوش بودم که دوباره چشمامو باز کردم بابا و مامان بالا سرم بودم با دیدنشون رفتم زیر ملاف و گفتم
-صدبار باید بگم تنهام بزارید
با اینکه همش ۲ ماه از بودنم با علی میگذشت ولی واقعا عاشقش بودم و دوستش داشتم.
..................
۲ روز از مرخص شدنم میگذشت ولی مامان اینا اجازه نمیدادن برم علی رو ببینم.منم لب به غذا نمیزدم و کار شب و روزم گریه و کردن و دعا خوندن واس علی بود.
............
با صدای گریه هستیا متوجه شدم نازی اینا اومدن. چقدر دلم واس هستیا تنگ شده بود تو این حال بدم فقط دیدن هستیا ارومم میکرد.هستیا رو طبق عادت مامان اورد بالا دادش دست منو و رفت پایین.ساعت ها هستیا رو تو بغلم میگرفتم و گریه میکردم.کابوس تصادف هر شب منو از خواب بیدار میکردم.هستیایی که حالا ۹ ماهه شده بود منو نگاه کرد و با زبون خودش یه چیزایی بهم میگفت: خیلی شیرین و کودکانه بود. چقدر واس بچه من و علی رویا داشتم علی ام مثل من عاشق هستیا بود علی کجایی بیا ببین هستیا داره میخنده؟! علی علی😢😢😢
بازم گریه....
هستیا رو برداشتم و واس اولین بار از اتاقم رفتم بیرون. همه رو مبل نشسته بودن و با دیدن من متعجب شدن.رفتم جلو پای بابا زانو زدم هستیا رو دادم بهش و گفتم:
- تو خدا بابا بزار برم علی رو ببینم قول میدم چیزیم نشه؟!
بابا یه نگاهی به مامان انداخت و گفت
-باشه ولی فقط چند دقه
.................
از پشت شیشه ها داشتم اشک میریختم و علی رو میدیم .اکسیژن هوا بهش وصل بود و ضربان قلبش میزد پس چرا چشماش بسته بود؟! علی پاشو ببین دارم گریه میکنم یادته وقتی گریه میکردم میگفتی
- گریه میکنی چشمات قشنگ تر میشه
میگفتی تا من بخندم
حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده؟؟ علی تو رو خدا پاشو!؟
..................
دکترا امیدی بهش نداشتن میگفتن حتی اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من....
من خدارو داشتم خدایی که به موقع خوب بلده معجزه کنه....
یه ماهی میشد که عشقم تو کماه بود و زندگیم تاریک شده بود.لعنت به اون سفر لعنت به تو نرجس که گفتی اون سفررو بریم.
نمیدونم حکمتش چیه ولی خدا سخت داره امتحانم میکنه.
............‌......
شب ۲۱ ماه رمضون بود همه رفته بودن احیا من و مریم جون مادر علی پشت شیشه های بیمارستان نشسته بودیم و زیارت میخوندیم؛
دکتر از اتاق علی اومد بیرون و گفت
- همراه اقای سلطانی
من و مادرش بلند شدیم باهم گفتیم بله
- درسته که امشب شب قدره و باید تسلیت گفت ولی من....
ولی من چی دکتر
-به شما تبریک میگم حال همسرتون رو به بهبود اگه همین جور پیش بره ممکنه چند روز دیگه از کما بیرون بیان!!
باورم نمیشد .این همون دکتری بود که خودش به ما گفت دیگه امیدی نیس باید دستگاه هارو جدا کنیدت و.... ولی ما نذاشتیم.
بهترین خبر عمرم رو شنیده بودم....
...........
تمام اون دو سه روز که دکتر پیش بینی کرده بود مدام پیشش بودم تا لحظه به هوش اومدنش اولین نفر باشم که میبینمش.
روز چهارمم گذشت و علی به هوش نیومد

#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@

#ادامه_دارد_...
#قسمت_ششم
#عشق_که_در_نمیزند

ملکه خانم بدو ساک هارو بیار دیگه؟!
-اومدم اومدم
نازی اینا کجان دارن میان؟؟ دیرمون نشه ها جاده شلوغ میشه!؟
-زنگ زدم تو راهن
با شنیدن صدای بوق گفتم
بیا اومدن....
علی ساک‌هارو‌ ازم گرفت و راه افتادیم.
اولین سفری بود
که با علی میرفیم واسه تنها نبودن از نازی و احسانم خواستیم با فسقلشون با ما بیان . مقصدمون مشهد بود و قرار بود بعد اون یه سر به شمال هم بریم.
................
۳روز بودنمون تو مشهد عالی گذشت تو راه شمال بودیم.هوا بارونی بود جاده لغزنده، تو دلم صلوات میفرستادم
که سالم برسیم به شمال.... به خاطر تاریک بودن جاده نازی اینارو‌ گم کرده بودیم و فقط میدونیستیم که پشت سر ما هستن فقط فاصلشون دور بود از ما.
به گردنه رسیدیم . قلبم اصلا اروم و قرار نداشت نمیدوستم قراره چی بشه
که با صدای بوق شدید کامیون به خودم اومدم و فقط تونستم داد بزنم علییییی
و دیگه چیزی ندیدم
..........
نور چراغ به شدت چشمام و اذیت میکرد به سختی چشمام و باز کردم و مامان و دیدم
که چشماش خیس اشک بود.با دیدن من گفت
-بهتری دخترم؟! خداروشکر به هوش اومدی!
به هوش ! اصلا مگه من چم بوده؟! اینجا کجاست؟! علی علی علی من کجاس؟!
-اروم باش الان همه چیرو برات میگم‌.
هیچی نگو فقط بگو علی کجاست؟! حالش خوبه؟!
خواستم بلند بشم
که پاهام مانع حرکتم شد یه نگاه انداختم پاهام شکسته بود.اشک از گوشه چشمام پایین اومد و اروم گفتم
-التماست میکنم مامان علی رو‌نشونم بده!
بدون حرف اتاق و ترک کرد.
تنها چیزی
که تو ذهنم بود برخورد کامیون به ماشینمون بود و اخرین کلمه دوستت دارم علی بود صداش تو گوشم میپیچید و صورتم خیس اشک بود. یعنی علی اینقدر زود رفت؟! نه نه علی زندس .... پس چرا مامان حرفی نزند. داد زدم
میگم علی کجاس ؟! علیییی علی
پرستار اومد داخل و گفت ساکت باش و با ارام بخش آرومم کرد.چشمامو بسته بودم فقط گریه میکردم.نازی اومد داخل اتاق چشماش سرخ شده بود.کنارم نشست و گفت:
ابجی بهتری؟!
دستاشو گرفتم و گفتم
جون هستیا بگو علی من کجاس؟! حالش خوبه؟! زندس؟!
همون جور
که اشک از چشماش پایین میومد گفت
-حالش خوبه زندس ولی....
ولی چی؟! تو رو خدا یکیتون جوابم بدید؟!
خواست بلند بشه
که دستاشو کشیدم و گفتم:
-نازی جون هستیا قسم‌خوردم تو رو خدا بگو ولی چی...
😭😭😭😭😭😭

نویسنده: Shiva_f@

#صبور_باشید_ادامه_دارد

بامــــاهمـــراه باشــید🌹
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#قسمت_چهارم #عشق_که_در_نمیزند نرجس نرجس بدو بیا ببینم. - بله مامان ۲روز گذشته و من هرچی میگمت بازم میگی می خوام فکر کنم خب مردم الاف من و تو که نیستن دختره‌.... سرمو پایین انداختم و گفتم -بگو واس بار دوم بیان من بازم باهاش حرف دارم تنها جوابم این بود و…
#قسمت_پنجم
#عشق_که_در_نمیزند

سرم و از خجالت پایین انداختم .بلند شدم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمت
در و اون متعجب نگاهم میکرد. به دم در که رسیدم سرمو برگردونم و گفتم:
-من ایرادی نمیبینم تا ببینم نظر بزرگ ترا چیه؟!
یه لبخندی زد و گفت مبارکه....
................
همه چی زودتر از اونی
که فکر میکردم گذشت.
خواستم
در ماشین و باز کنم که پیش قدم شد و در رو واسم باز کرد یه تشکر کردم و سوار شدیم. هنوز احساس غریبی و خجالت میکردم. دستشو گذاشت رو دستم و گفت:
ملکه دستور میدن کجا بریم؟!
خندم گرفته بود از ملکه گفتنش
-هرجا شما بگید
بهتر نیس بریم نشونه ما شدنمون و بگیریم؟!
-موافقم
................
این عالیه ملکه اگه پسندید حساب کنیم؟!
- خوشم اومده نظر شما چیه؟!
شما نه و تو ؟! اگه بخوای اینجور صحبت کنی منم بهت میگم خانم محمدی خوبه؟!
-وای نهههه همیشه بدم میومد بهم بگن خانم محمدی همیشه دوست داشتم اسممو صدا کنن؟! چون عاشق اسمم بودم.
باش پس سر به سرم نزار تا منم اذیتت نکنم
رو دستات میاد به نظر من عالیه
-باش پس همینو بگیر
چشم ملکه من....🌼
...............
تقریبا یه ۲ ماهی از نامزدیمون میگذشت و خونمونم کم‌کم اماده بود فقط مونده بود چیدن وسایلش
که قرار شد نازی کارشو تموم کنه. امسال بهترین سال تحویل رو‌کنار علی و خانواده هامون گذروندم تو این مدت واقعا خوب شناخته بودمش و به این انتخاب خودم افتخار میکردم.

نویسنده: Shiva_f@

#ادامه_داره_...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_چهارم
#عشق_که_در_نمیزند

نرجس نرجس بدو بیا ببینم.
- بله مامان
۲روز گذشته و من هرچی میگمت بازم میگی می خوام فکر کنم خب مردم الاف من و تو که نیستن دختره‌....
سرمو پایین انداختم و گفتم
-بگو واس بار دوم بیان من بازم باهاش حرف دارم
تنها جوابم این بود و رفتم.
..............
بعد سلام رو‌مبل نشتم .سرم پایین بود که مامان گفت مگه نمی خواستی صحبت کنی؟!
- چی؟! بله!؟ اره
بلند شدم و علی ام پشت سرم بلند شد. باید فکر و خیال یه دختر ۱۵ ساله رو کنار میزاشتم من الان ۲۱ سالم بود دیگه باید عاقلانه فکر میکردم و‌خوب علی رو میشناختم بعد جوابمو میدادم بهش.
خب خانم محمدی بهتره اینبار شما صحبت کنید من سراپا گوشم.
- راستش من به حرفای شما خیلی فکر کردم و تفاهم های زیادی رو بین خودمو و شما پیدا کردم.
-خب ، میشه منم چنتا سوال کنم؟
بله بفرمایید
-شما از دین و اعتقاد چقدر پایبندید ما تحقیق هامونو کردیم ولی واس من چادری بودن همسرایندم خیلی مهمه.
- من چادری هستم و نماز و روزه هام سرجاشه.
- خیلی خوب نظر اخرتون چیه؟!

نویسنده: Shiva_f@

#ادامه_داره_...

بامــــاهمـــراه باشــید🌹
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#قسمت_دوم #عشق_که_در_نمیزند دلم نیومد جوابش و ندم ولی خوشم نمیومد از پسرایی که از من به شخصی خواستگاری کنن همیشه معتقد بودم دختر مثل گله پس باید با ریشش برداشت نه از ساقه چید؟! گفتم : بهتر بود بزرگترا رو در جریان میزاشتید من تابع خانوادمم ببخشید باید برم…
#قسمت_سوم
#عشق_که_در_نمیزند

تو فکر بودم که بابا گفت
-نرجس دخترم اقا علی رو تا اتاقت راهنمایی نمیکنی؟!
به خودمم اومدم و گفتم
چشم
در اتاق و باز گردم و گفتم بفرمایید
خانما مقدم ترن؟!
خندم گرفته بود. سرمو پایین انداختم و رفتم داخل .کنار تختم نشسته بود و منتظر که اقا حرفشون و بزنن....
خب بخوام خودمو واس شما بگم در کل یه پسر مذهبی معمولی ام و زیاد خشک نیستم.😓
یه کار دارم و یه ماشین.🚗
میتونم با حمایت بابام عروسی آنچنانی بگیرم ولی به شخصه مخالف این کارم و دوست دارم رو پای خودم وایسم.😌
چقدر خوب این خیلی خوبه که رو پای خودش وایسه .😊
در آمدمم واس یه زندگی معمولی خوبه اهل اسراف و مدگرایی نیستم. اگه میتونین با زندگی عادی من کنار بیایید یا علی....
سرم پایین و غرق حرفاش بودم که با یا علی بلندش به خودم اومدم. دیدم جلوم ایستاده!!!
چیزی شده؟!
منتظرم جواب شمارو بگیرم
باید روش فکر کنمم.
باش ، یا علی👋🏻
...........
یه ساعتی میشد رفته بودن هنوز قلبم اروم و قرار پیدا نکرده بود.از وقتی دیده بودمش اصلا غرق افکار بچگیم شده بودم.انگار دوباره برگشته بودم به پنج ، شش سال پیش که  تو مقطع راهنمایی مادرش معلممون بود و ما واس دیدن پسر چه کارا که نکردیم🙊😌😀
اون روز که دیدمش نظری نداشتم بدم ولی امروز....
نمیدونم چرا اصلا فکرش نمیکردم که بخوام یه روز عروس معلمم بشم....🙈
با صدای در مامان به خودم اومدم
- خب دخترم نظرت چی بود؟! به نظر من و بابات که پسر خوبی بود مخصوصا که شناختیمشون دیگه....
-نمی دونم مامان گیچ و منگم بزار بیشتر فکر کنم🤔
یه احساسی دارم که نمیدونم چیه از وقتی دیدمش اروم و قرار نداشتم.
مامان یه نیش خند زود و همون جور که داش میرفت بیرون یا خنده گفت
- عشق که در نمیرنه...
یعنی من عاشق شدم؟؟؟؟

نویسنده : shiva_f@

#ادامه_داره_... 🙄
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_دوم
#عشق_که_در_نمیزند

دلم نیومد جوابش و ندم ولی خوشم نمیومد از پسرایی
که از من به شخصی خواستگاری کنن همیشه معتقد بودم دختر مثل گله پس باید با ریشش برداشت نه از ساقه چید؟!
گفتم : بهتر بود بزرگترا رو
در جریان میزاشتید من تابع خانوادمم
ببخشید باید برم سر کلاسم و سریع رفتم
بعد کلاس شماره خونمون رو گرفت و رفت.
خوشم نمیومد ازش اصلا حاضر نبودم زن یه طلبه بشم‌😅😅
ولی با اصرار زیاد شمارمون و گرفت .
..........
سلااام
سلام دخترم خسته نباشی؟!
ممنون.سلامت باشی
لباساتو عوض کن بیا کارت دارم
یعنی چیکارم داشت؟! از رو کنجکاوی سریع لباسمو
در اوردم و اومدم پایین
جونم مادر
در خدمتم؟!
چیزه
- چی؟!
امشب مهمون داریم؟!
- کی؟!
خواستگارن
چی!! خواستگار!!!
چیه تعجب کردی انگار بار اولشه خواستگار میاد براش....
- چیزی نیس
یعنی اینقدر این پسره سریع اقدام کرده چقدر هول بوده ‌‌😅😅😅
اخرش
که طلبس ....
....‌‌‌‌‌‌......
نرجس مامان چایی هارو بیار
اینقدر مطمعئن بودم خودشونن
که حتی نرفتم ببینم کی هست!!
چادر سفیدمو سر کردم چایی دستم گرفتم و رفتم.مشتاق دیدنشون نبودم
که بخوام نگاشون کنم.
چایی رو
که جلوش گرفتم گفت ممنون بانو!!!
سرمو بالا اوردم این کیه دیگه؟! این
که طلبهه نیس.😅😅
به خودم میخندیدم نرجس خانوم ضایع شدی....😅😅😅
یه گوشه نشته بودم و به این فکر میکردم
که این پسر رو کجا دیدم؟!
😳🤔😳🤔😒

نویسنده : shiva_f@

#ادامه_داره_...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_اول
#عشق_که_در_نمیزند
« به نام خالق
عشق »
🌼
عشق که در نمیزند🌼

بدو ابجی دیر شد دیگه ...!
وایسا اومدم.
میگم رانندگی یاد بگیرما محتاج تو نشم خب حالا یه شب من بودم اینجاها هروز بابا میبرتت یه روز تحملمون کن. کجا رفتی پس؟!
ولش کن بچه رو بیدار میشه از خواب.
ای جونممم
عشق خاله چه ناز خوابیده هستیا گل خاله🌼🌼🌼
........
سال سوم رشته روانشناسی بودم .از بچگی عاشق روانشناسی بودم و بالاخره با بهترین رتبه قبول شدم. خانواده مذهبی داشتیم و خودمم چادری بودم. همیشه متنفر بودم از اینکه بخوام خودمو
در معرض دید همه بزارم و معتقد بودم که هرکی ارایش نکرده و جلف نیس دلیل بر این نیس که خشکل نیس و همیشه میگفتم تو اگه مردی بیا افکارم و ببین
.........
روز آخری بود
که باید میرفتیم دانشگاه و تا بعد عید دیگه تعطیل بود. صبح بابا تا در دانشگاه رسوندم و رفت.داشتم میرفتم سمت کلاس که صدایی گفت؟!
خانم محمدی! برگشتم سمت صدا!!!
این کیه دیگه یکمم چادرمو درست کردمو گفتم
بفرمایید! امرتون؟!
سلام
علیک
ببخشید میشه باهم صحبت کنیم؟!
درمورچی؟
امر خیر!!!
چی؟! این چی میگفت؟! اخوند جماعت!! هه من و زن اخوند شدن😅
از بچگی بدم میومد با طلبه ازدواج کنم...
گفتم : شرمنده من قصد ازدواج ندارم
گاهی وقتا لازمه دروغ مصلحتی گفت
همون جور
که سرش پایین بود گفت
شما صحبت های منو بشنوید بعد جواب منفی بدید!؟



#ادامه_داره
بامــــاهمـــراه باشــید🌹