#قسمت_نهمکوچ غریبانه
💔حتما همین احساس کمبود بود که مرا بیشتر در آشپزخانه نگه می داشت و مانع می شد زیاد در جمع ظاهر شوم.آن شب هم به
هر حال با احساسات تلخ و شیرین گذشت.در روزهای بعد در هر فرصتیکه با خانوم نکوهی تنها می شدیم از
خاطرات آن شب می گفت واین که چه قدر به همه خوش گذشته بود.در لابه لای صحبت هایش لبخندی زیرکانه می
زد و سر بسته اشاره می کرد که خانواده ی نکوهی خیلی در مورد من پرس و جو می کنند.هر بار از عمد به روی خود
نمی آوردم و با گفتن (اونا لطف دارن)صحبت را عوض می کردم.عاقبت دو هفته بعد پرستاری که دربه در دنبالش
می گشتند پیدا شد و من که تازه به شیطنت بچه ها عادت کرده بودم آنها را به دست پرستار جدید سپردم و رفتم تا
از باقیمانده ی تعطیلات تابستان کمی لذت ببرم.غافل از این که در پایان همین تابستان طوفانی انتظارم را می کشید
که مسیر زندگی ام را کاملا عوض می کرد.
آن روز بعد از مدتی دوری مسعود را دیدم هر دو بی حوصله و دل گرفته بودیم.مسیرمان را از میان پارک تفریحی
بین راه انتخاب کردیم.داشت به گواهی سال آخر دبیرستانم نگاه می کرد.
-آفرین...بالاخره با تمام مخالفتا و سختگیریا تونستی دیپلمتو بگیری.اونم با چه نمره ی عالی!خیال نداری واسه
کنکور بخونی؟
-این دیگه از اون سوالاست!خوبه می دونی من با چه شرایطی درس می خوندم.
-خوب حالا من یه چیزی گفتم...البته اون قدرهام محال نیست اگه به امید خدا همه چیز بر وفق مراد پیش بره خودم
همه چیزو واست مهیا می کنم که ادامه بدی.
-حالا ببینیم چی پیش میاد.
-چیه!چرا امروز دمقی؟
-چیزی نیست همین جوری یه کم کسلم.
-نکنه از جریان خواستگاری حالت گرفته ست؟
-خبرا چه زود پخش می شه!
-اینم از محاسن فامیل بودنه...حالا تعریف کن ببینم موضوع چی بود؟
-مگه برات تعریف نکردن؟
-چرا ولی من دوست دارم از زبون خودت بشنوم.
-با این که خوشم نمی یاد خاطرهش زنده بشه ولی بهتره همه چیزو برات بگم یه وقت کسی جور دیگه ای باز گوش
نکنه.آخه من و تو کم بدخواه و دشمن نداریم.
-واسه همینه که خواستم خودت بگی.
-پس بیا چند دقیقه اینجا بشینیم. به صندلی خالی که در گوشه ای قرار داشت اشاره کردم و به محض نشستن بدون
مقدمه چینی رفتم سر اصل مطلب .
-خانوادهی نکوهی رو که می شناسی؟همونا که یه مدت از دوقلوهاشون مراقبت می کردم.
-آره قبلا یه چیزایی برام تعریف کرده بودی.
-اون هفته یکهو بیخبر سروکله شون پیدا شد.البته من فکر می کردم بیخبر چون مامان نگفته بود روز قبلش زنگ
زدن خبر دادن.خلاصه عصرش دیدم فهیمه رو فرستاد حمام.لباسی رو هم که تازه از خیاط گرفته بود داد پوشید و
کلی هم به ظاهرش رسید.اولش خیال کردم می خواد مهمونی یا تولدی جایی بره اما بعد دیدم نه ظاهرا ما مهمون داریم
ادامه دارد....