「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#ادامه
Channel
Logo of the Telegram channel 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@AFLAKIAN1Promote
338
subscribers
15.5K
photos
2.7K
videos
4.1K
links
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
#قسمت_سیزدهم
#عشق_که_در_نمیزند

مثبته!!!
- چی مثبته خانم حالتون خوبه؟!
جواب تست حاملگیتون مثب خانوم تبریک
میگم!!
-چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیه ات. خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم:
بزار امشب سوپرایزشون میکنم.جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه.کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و...
اوه کلی چیز میز درست کردم و واس امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی اینارو‌هم دعوت کردم.خداروشکر شب یلدا بود و یه بهونه داشتم واس دعوت کردنشون.
....‌‌‌‌‌‌.....
بفرمایید بفرمایید خوش اومدید.
سلام عشق خاله .هستیا دیگه تقریبا یک سال و‌نیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومدتو پرید بغل علیو با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت.همه اومده بودن و همه چی اماده بود .یه رب بعد شام میوه ها که تموم شد.رو به همه بلند گفتم:
یه سوپرایز دارم واستون!؟
علی متعجب گفت: چی؟؟؟
صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش دادن بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی؟!؟
علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و ....
گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت:
آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟!
علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدلی بلند گفت :
نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘
با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼
- ممنونم مادرجون
اون شبم از شب های خاص زندگیم ‌بود و خیلی خوش گذشت.
.........‌...
با مخالفت های شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد. سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم.فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.
.............
خانم لطفا بخوابید رو تخت
اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیورد و گفت:
- دکتر پس جنسیتش چیه؟!
- مگه فرقی ام میکنه!؟
- نه هردو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونم.
دکتر بعد یه برسی گفت:
شما خیلی خوشبختین
علی گفت : چرا؟!
- چون بچتون پسره دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم.
علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت:
ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟!
- اره شکر خدا حالش خوبه.
.................
علی دستمو بگیر که با این شکمم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅
- ااا زبونت گاز بگیر خدانکنه.
علی دستمو گرفت و از پله آتلیه بالا رفتیم.تصمیم داشتم تو این ماهای اخر یه عکس یاد بودی از دوران حاملگیم بگیرم. یه لباس سر همی پسرونه ام برداشتم که تو عکس معلوم بشه نینیمون گل پسره 🌼
- خب خانوم یکم اینطرف تر اهان حالا خوبه.اماده ۱ ، ۲ ، ۳
یدونه تکی و یدونه با عشقم و فسقلمون گرفتیم.....
..............
یه هفته بعد عکسامون اماده شد واقعا قشنگ‌شده بود خدایا ممنونم واس بهترین لحظه هایی که بهم دادی. این وروجم هر لحظه با حرکاتش انرژی جدیدی بهم میداد.مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واس انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم.
...............
صدای علی تو خونه پیچید که میگف:
- ملکه ملکه من اومدم.
از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم
- جونم ، خوش اومدی
حاله خانم و شاهزاده ما چطوره؟!
مگه این پسر شیطون تو واس من وقت میزاره از صبح تا شب داره اینور اونور میره تو شکمم اصلا صبر نداره.
- خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زود تر ملکه رو ببینه🌼🌸
- اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم.
- خانومی
- جونم
- یه اسم پیدا کردم واس شاهزادمون
- جدی ؟! چی؟!
امیر طاها چطوره؟!
امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم.
پس قبوله اسمشو این بزاریم؟!
چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼
حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره
- چشم شما امر کنید😉
...............
آروم باش ملکه من گریه نداره ان شاا... سالم دنیا میاد.بسپار دست خدا.
علی از تختم جدا شد و رفتم تو اتاق عمل.....
چشمام و که باز کردم علی رو دیدم.
- خانومم من حالش چطوره؟!
خوبم. علی بچم حالش خوبه؟
- نگران اون شاهزادت نباش از من و تونم حالش بهتره.
پرستار با تخت بچه از در اومد تو و گفت
- مامان بابا من اومدم🌼
علی گفت: خوش اومدی گل پسرم.
امیر طاها رو بلند کرد و گذاشت تو بغلم .چشماشو بسته بود . امیر طاها مامانی چشماتو باز کن گلم 🌼
- ااا بین از الان حرفمو گوش نمیکنه علی چشماشو باز نکرد.😧

#نویسنده Shiva_f@

#ادامه_داره_...

بامــــاهمـــراه باشــید🌹
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#قسمت_یازدهم #عشق_که_در_نمیزند علے دستشو گذاشت رو سرم و گفت - تب که ندارے حالت خوبه؟! مادرشم مثل من زل زده بود به پاهاے علے و متعجب نگاهش میکردیم - شماها چتونه من رفتم بیاین بریم دیگه!! خواستچرخ ویلچرو بچرخونه که.... ےاامام رضا... چرختکون نمیخورد علے چندبار…
#قسمت_دوازدهم
#عشق_که_در_نمیزند

عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا....
شنلموسر کردم و رفتم دم در.علیبا دیدن من گفت:واے خداے من از ملکه بالاتر چے داریم من به این خوشکل خانومم بگم؟!
-مسخرم میکنے نه؟!
-نه جون خودم خیلے خوشکل شدے نرجسی
- ممنون عشقم تو هم مثل شاهزاده ها شدی!
-اوه اوه نمردمو خانمم از ما تعریف کرد😏
بیا بریم که دیر شد نازے چندبار زنگ زده
آتلیه ام نرفتیم....
اینقدرحرص نخور خانومے واست خوب نیس!😅😅😅
................
هوراعروس دومادم اومدم صداے جیغ بچه ها تا بیرون باغ میرسید‌.واسصرفه جویے مراسم رو تو باغ باباش گرفتیم .قرارنبود تو زندگیمون اصراف کنیم.علیدرو باز کرد واسم و بعد روبوسے با مامانم و مامانش و ....
خیلیحال خوبے داشتم بودن کنار علے بهم ارامش میداد.خداےابازم بابت تمام چیزایے که دادے و ندادے شکرت.
...............
اونشب هم بهترین شب رقم خورد و بعد از عروس گردون رفتیم‌ خونمون.
-علی
جونم
- ممنونم ازت
واسه چی؟!؟؟
-واس بودنت اینکه هستے و هوامو دارے یه دنیا مے ارزه من الان خوشبخت ترینم دیگه هیچے نمے خوام واقعا خوشبختم.
ااااببین چرا دروغ میگی؟
-😐من کے دروغ گفتم!؟
یعنیتو از خدا بچه نمے خوای؟!
-😉اون جاے خودش ولے هنوز زوده .
..‌‌‌‌‌................
علیبدو دیگه دیرم شد.روزاخر دانشگام بود دیگه مدرکمو میگرفتم و باید کار میکردم دوست نداشتم تو خونه بمونم.
-اومدم بانو اومدم
در دانشگاه پیاده شدمو رفتم علے یه ماه دیگه سال تحصیلے شروع میشه یادت نره به بابات بگیا....
- چشم خانومے برو دیرت نشه.
چونباباے علے تو اموزش پرورش بود بهت گفته بودم واسم تو یه مدرسه کار پیدا کنه.مے خواستم مشاور مدرسه بشم چون دوست داشتم رشتمو.....
..............
-خانمے خانمے بدو بیا یه خبر توپ برات دارم!!
-جونم اقایے چے شده؟!
بفرمامبارکه؟!
-این چیه؟!
شمابه عنوان مشاور تو مدرسه راهنمایے استخدام شدی!!؟
-جدے میگے علی؟!بگو جون نرجس؟!
ااامگه جونتو از سر راه اوردم اینو بابا بهم داد گفت بهت بگم.!
- واے خدایا شکرت عاشقتممم
...............
علیبیا  دیگه باهام تا باهم بریم  داخل‌.
-سلام‌خانم
سلام عزیزم بفرما خوش اومدی
- ممنونم .منخانم محمدے مشاور جدید مدرستون هستم.
خوشبختمعزیزم بفرما
- معرفے میکنم اقا علے همسرم
سلام خوش امدید
ممنونم
علے اروم در گوشم گفت پس من میرم دیگه روز اول کاریت گند نزنے فردا اخراجت کننا!!
-ااا علے باز شروع کردی
باش باش من تسلیم هرچے خانم بگن.من رفتم .خدافظ
-علے یارت عشقم.مراقبخودت باش.
.............
خداروشکر از کارم راضے بودم.دیگه وارد شده بودم تو سر و کله زدن با بچه هادوست داشتم مشکلاتشونو حل کنم و از کارم لذت میبرم.تقریبا۴ ماه از سال تحصیلے گذشته بود و میشد.....اهان الان دقیقا ۷ ماه از ازدواجمون میگذشت.چون علے تڪ بچه بود مادرش بعد ازدواج علے تنها شده بود و تنها امیدش نوه دار شدنش بود.
.........
اونروز بعد مدرسه رفتم ازمایشگاه تا جواب ازمایشمو بگیرم.منشے یه نگاه به کامپیوتر کرد و گفت:🤔🤔😢😢

#ادامه_دارد_...

#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@
#قسمت_یازدهم
#عشق_که_در_نمیزند

علے دستشو گذاشت رو سرم و گفت
- تب که ندارے حالت خوبه؟!
مادرشم مثل من زل زده بود به پاهاے علے و متعجب نگاهش میکردیم
- شماها چتونه من رفتم بیاین بریم دیگه!!
خواستچرخ ویلچرو بچرخونه که....
ےاامام رضا...
چرختکون نمیخورد علے چندبار تلاش کرد ولی....متعجب گفت:
اینڪهسالم بود چیشده؟!
نگاهیبه مادرش انداختم لبخندے رو لبم نشست رو به روے علے زانو زدم و گفتم:
-عزیزم بلند شو تو باید راه برے !!تو میتونے راه بری
علے زد زیر خنده و گفت
- بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت.پاشو نرجس برو یه ویلچر بیار بریم هتل.
حق‌داشت باور نکنه.سرموگذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یبار تلاش کن!!
میدونستم رو قسم جونم حساسه...بے امید دست منو گرفت و.....
نه نه مگه میشه؟!خدایا شکرت علے بلند شد .
...........
بعددو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل.همه تو شڪ بودیم .اقامحسن باباے علے با دیدن علے جا خورد ولے همه بعد فهمیدن قضیه خواب منو  باور کردن.
بهترےنروز و بهترین سفر عمرم رقم خورد.خداجواب خواهشمو داد.....خدایا منو شرمنده خودت کردے ممنونم.
............
سهروز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانوادهمنم با دیدن علے بالاخره باور کردن حرفاے پشت تلفونمون رو.خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علے که اقا محسن به علے گفت:
بهترجشن عروسے رو که به عروسم قول دادے بگیری.
علیدستاشو رو چشمش گذاشت و گفت:
بهروے چشم من نوکر ملکه ام هستم.
............
طی دو هفته سریع تمام کارهاے عروسے انجام شد‌.قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علے و  فاطمه ماهم مراسم بگیریم.شب عروسے عاشق ترین زوج دنیا.

#ادامه_دارد_...

#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#قسمت_هشتم #عشق_که_در_نمیزند .دلشوره شدید به جونم افتاده بود‌. با دیدن دکتر بلند شدم و گفتم -سلام .پس چی شد این پیش بینیتون ۴ روز گذشته و هنوزم.... حرفم با دیدن چشمای باز علی قطع شد. خدایا شکرت که به هوش اومد دکترم با حرف من به پشت سرش برگشت و رفت تا حالشو…
#قسمت_نهم
#عشق_که_در_نمیزند

شکی نداشتم که پاهای علی خوب میشه چون خدا بیشتر از اونی که فکرشو کنم هوای منو و عشقمو دارم.
..................
علی علی ببین هستیا داره صحبت میکنه ببینش؟!
-ای جونم عزیزم ماشاالله
چرخ ویلچرش و چرخوند و رفت تو‌اتاق.نمیدونم چش شده بود تو این یک‌ماهی که مرخص شده بود با دیدن خنده و شیرین بازیا هستیا ذوق نمیکرد..!!
تق تق تق
-اجازه هست اقا؟!
بفرما ملکه خانم
الهی فدای اون ملکه گفتنت شم
- علی....
جونم
- چیشده ؟! ‌چرا با دیدن هستیا ذوق نمیکنی؟
- چیزی نیس خانومم یکم ناخوش احوال بودم اومدم استراحت کنم.
- اهان منم که گوشای بلند مخملی دارم؟ اره؟
خندید و گفت:
نمی دونم شاید
ااا لوس😧
هههه ای جونم قیافشو ببین چقدر حرص میخوره؟!
- اگه تو منو با کارات حرص ندادی ؟! حالا ببین کی گفتم؟!
خندید و گفت:
خانم خانما بگذریم از اینا مگه شما قصد جمکران نکره بودید؟!
- اره ولی....!
ولی چی ؟
- آدم که از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه.دیگه عمرا بزارم با ماشین جای بریم...
- ای بابا حالا مگه چیشده قیافشو حالا که متاسفانه زنده موندم و باید شمارو تحمل کنم😭
- علیییی واقعا که اصلا منو باش دارم با کی حرف میزنم.! اههه
به نشونه قهر رومو برگردونمو رفتم سمت در که گفت:
خب حالا ملکه خانم قهر نکن حوصله ناز کشیدن ندارم!!
پرو پرو گفتم
- وظیفته بکشی😏
دستی دور کمرم گرد شد و گفت :
معلومه ناز شما کشیدن داره بیا بشین میبینی نمیتونم دنبالت بزارم....
رومو برگردونم با حرفش اشک تو چشمام جمع شد.نکنه علی واس عشق من به بچه با دیدن هستیا ناراحت میشه؟! وای خدای من.....
-علی
جونم
- جون نرجس بگو چرا با دیدن هستیا بهم میریزی؟!
نرجسی خواهشا تموم کن بحثتو من چیزیم نیس.
- باش پس دیگه جون منم واست مهم نیس؟!
بس نرجس خوب میدونی چقدر واسم مهمی و جونت واسم عزیزه پس لطفا تمومش کن....
😢😢😢😢
سرمو پایین انداختم و رفتم پایین.
.......‌‌‌‌........
چند روزی میشد جز سلام حرف دیگه ای باهاش نمیزدم با اینکه از درون داغون میشدم ولی مجبور بودنم. بدون جشن عروسی و لباس عروس رفته بودم سر خونه زندگیم.علی قول داده بود اگه پاهاش خوب بشه جشن عروسی بگیریم. تو مدتی که علی تو کما بود دانشگاهمو ام ول کرده بودم.یه ترم بیشتر نمونده بود.ثبت نام کرده بودم تا تو خونه تنها نباشم .علی ام صبح ها باباش میمومد و میبردتش شرکتش اونجا کار حسابداری میکرد.
...............
ظرف غذارو برداشتم ببرم بشورم که دستمو کشید و گفت:
ملکه بشین کارت دارم!!
فدای ملکه گفتنت چقدر تو این مدت دلم تنگ شده بود قهر بودیم.
- منتظرما
نرجسی من بهتر از هرکسی میدونم تو چقدر عاشق بچه ای،میدونم مثل همه دخترا دوست داشتی لباس عروس بپوشی و جشن بگیری ولی با اون اتفاق و وضع الان من ؛ بی حاشیه میگم تو میتونی دوباره ازدواج کنی خانومی خوشبخت بشی ، بچه بیاری و...
😓😓😓😓

#نویسنده✍🏻
#shiva_f@

#ادامه_دارد_...
#قسمت_هشتم
#عشق_که_در_نمیزند

.دلشوره شدید به جونم افتاده بود‌.
با دیدن دکتر بلند شدم و گفتم
-سلام .پس چی شد این پیش بینیتون ۴ روز گذشته و هنوزم....
حرفم با دیدن چشمای باز علی قطع شد.
خدایا شکرت که به هوش اومد
دکترم با حرف من به پشت سرش برگشت و رفت تا حالشو چک کنه.
-چیشد دکتر؟!
حالش خوبه کوتاه میتونید ببینیدش.!
سریع طرف اتاقش رفتم.علی با دیدن من آروم دستمامو فشار داد و گفت:
ملکه من در چه حالن؟!
اشک از چشمام سرازیر شد
- فدای تو بشم چقدر دلم واس ملکه گفتنت تنگ شده بود بهتری؟!
خوبم
-خداروهزاران بار شکر
تو چیزیت نشده!!؟!؟
من چند وقتیه مرخص شدم ولی مرخص جسمی روحن داغون بودم علی نبودنت دیونم کرد.خداروشکر که الان حالت خوبه.من برم سجده شکر به جا بیارم.
علی خندید و گفت
- برو عزیزم مراقب خودت و مهربونیات باش
بازم با حرفاش قلبمو قل قلک میکرد....
............
شکر الله  شکرالله  شکرالله
خدایا هزاران بار شکرت که علی رو بهم برگردونی. خدایا بابت جون دوباره عشقم شکرت....
............
یه هفته از بهوش اومدنش میگذشت و روز به روز حالش بهتر میشد.تنها چیزی که باعث ناراحتی همه ما شده بود وضعیت پاهاش بود دکتر گفته بود که اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من اصلا واسم مهم نبود درست مثل الان همین که زنده بود خودش یه معجزه بزرگ بود.

#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@

#ادامه_دارد_...
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#قسمت_ششم #عشق_که_در_نمیزند ملکه خانم بدو ساک هارو بیار دیگه؟! -اومدم اومدم نازی اینا کجان دارن میان؟؟ دیرمون نشه ها جاده شلوغ میشه!؟ -زنگ زدم تو راهن با شنیدن صدای بوق گفتم بیا اومدن.... علی ساک‌هارو‌ ازم گرفت و راه افتادیم. اولین سفری بود که با علی میرفیم…
#قسمت_هفتم
#عشق_که_در_نمیزند

اشک رو گونش رو دستام ریخت سرشو پایین انداخت و گفت
چیزی نیس ولی علی رفته تو کما و....
نزاشتم حرفشو ادامه بده بغض گلومو گرفته بود ملافه رو رو سرم کشیدم و گفتم
-برو بیرون می خوام تنها باشم...
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود حالم اصلا خوب نبود صدای جیغ مانند دستگاه رو میشنیدم که بالا اومده بود و هجوم پرستارا به اتاق که بلند بلند میگفتن دکتر دکتر بیمار حالش بد شده...
دیگه چیزی نشنیدم
نمیدونم تا چن وقت بیهوش بودم که دوباره چشمامو باز کردم بابا و مامان بالا سرم بودم با دیدنشون رفتم زیر ملاف و گفتم
-صدبار باید بگم تنهام بزارید
با اینکه همش ۲ ماه از بودنم با علی میگذشت ولی واقعا عاشقش بودم و دوستش داشتم.
..................
۲ روز از مرخص شدنم میگذشت ولی مامان اینا اجازه نمیدادن برم علی رو ببینم.منم لب به غذا نمیزدم و کار شب و روزم گریه و کردن و دعا خوندن واس علی بود.
............
با صدای گریه هستیا متوجه شدم نازی اینا اومدن. چقدر دلم واس هستیا تنگ شده بود تو این حال بدم فقط دیدن هستیا ارومم میکرد.هستیا رو طبق عادت مامان اورد بالا دادش دست منو و رفت پایین.ساعت ها هستیا رو تو بغلم میگرفتم و گریه میکردم.کابوس تصادف هر شب منو از خواب بیدار میکردم.هستیایی که حالا ۹ ماهه شده بود منو نگاه کرد و با زبون خودش یه چیزایی بهم میگفت: خیلی شیرین و کودکانه بود. چقدر واس بچه من و علی رویا داشتم علی ام مثل من عاشق هستیا بود علی کجایی بیا ببین هستیا داره میخنده؟! علی علی😢😢😢
بازم گریه....
هستیا رو برداشتم و واس اولین بار از اتاقم رفتم بیرون. همه رو مبل نشسته بودن و با دیدن من متعجب شدن.رفتم جلو پای بابا زانو زدم هستیا رو دادم بهش و گفتم:
- تو خدا بابا بزار برم علی رو ببینم قول میدم چیزیم نشه؟!
بابا یه نگاهی به مامان انداخت و گفت
-باشه ولی فقط چند دقه
.................
از پشت شیشه ها داشتم اشک میریختم و علی رو میدیم .اکسیژن هوا بهش وصل بود و ضربان قلبش میزد پس چرا چشماش بسته بود؟! علی پاشو ببین دارم گریه میکنم یادته وقتی گریه میکردم میگفتی
- گریه میکنی چشمات قشنگ تر میشه
میگفتی تا من بخندم
حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده؟؟ علی تو رو خدا پاشو!؟
..................
دکترا امیدی بهش نداشتن میگفتن حتی اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من....
من خدارو داشتم خدایی که به موقع خوب بلده معجزه کنه....
یه ماهی میشد که عشقم تو کماه بود و زندگیم تاریک شده بود.لعنت به اون سفر لعنت به تو نرجس که گفتی اون سفررو بریم.
نمیدونم حکمتش چیه ولی خدا سخت داره امتحانم میکنه.
............‌......
شب ۲۱ ماه رمضون بود همه رفته بودن احیا من و مریم جون مادر علی پشت شیشه های بیمارستان نشسته بودیم و زیارت میخوندیم؛
دکتر از اتاق علی اومد بیرون و گفت
- همراه اقای سلطانی
من و مادرش بلند شدیم باهم گفتیم بله
- درسته که امشب شب قدره و باید تسلیت گفت ولی من....
ولی من چی دکتر
-به شما تبریک میگم حال همسرتون رو به بهبود اگه همین جور پیش بره ممکنه چند روز دیگه از کما بیرون بیان!!
باورم نمیشد .این همون دکتری بود که خودش به ما گفت دیگه امیدی نیس باید دستگاه هارو جدا کنیدت و.... ولی ما نذاشتیم.
بهترین خبر عمرم رو شنیده بودم....
...........
تمام اون دو سه روز که دکتر پیش بینی کرده بود مدام پیشش بودم تا لحظه به هوش اومدنش اولین نفر باشم که میبینمش.
روز چهارمم گذشت و علی به هوش نیومد

#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@

#ادامه_دارد_...
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#قسمت_چهارم #عشق_که_در_نمیزند نرجس نرجس بدو بیا ببینم. - بله مامان ۲روز گذشته و من هرچی میگمت بازم میگی می خوام فکر کنم خب مردم الاف من و تو که نیستن دختره‌.... سرمو پایین انداختم و گفتم -بگو واس بار دوم بیان من بازم باهاش حرف دارم تنها جوابم این بود و…
#قسمت_پنجم
#عشق_که_در_نمیزند

سرم و از خجالت پایین انداختم .بلند شدم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمت در و اون متعجب نگاهم میکرد. به دم در که رسیدم سرمو برگردونم و گفتم:
-من ایرادی نمیبینم تا ببینم نظر بزرگ ترا چیه؟!
یه لبخندی زد و گفت مبارکه....
................
همه چی زودتر از اونی که فکر میکردم گذشت.
خواستم در ماشین و باز کنم که پیش قدم شد و در رو واسم باز کرد یه تشکر کردم و سوار شدیم. هنوز احساس غریبی و خجالت میکردم. دستشو گذاشت رو دستم و گفت:
ملکه دستور میدن کجا بریم؟!
خندم گرفته بود از ملکه گفتنش
-هرجا شما بگید
بهتر نیس بریم نشونه ما شدنمون و بگیریم؟!
-موافقم
................
این عالیه ملکه اگه پسندید حساب کنیم؟!
- خوشم اومده نظر شما چیه؟!
شما نه و تو ؟! اگه بخوای اینجور صحبت کنی منم بهت میگم خانم محمدی خوبه؟!
-وای نهههه همیشه بدم میومد بهم بگن خانم محمدی همیشه دوست داشتم اسممو صدا کنن؟! چون عاشق اسمم بودم.
باش پس سر به سرم نزار تا منم اذیتت نکنم
رو دستات میاد به نظر من عالیه
-باش پس همینو بگیر
چشم ملکه من....🌼
...............
تقریبا یه ۲ ماهی از نامزدیمون میگذشت و خونمونم کم‌کم اماده بود فقط مونده بود چیدن وسایلش که قرار شد نازی کارشو تموم کنه. امسال بهترین سال تحویل رو‌کنار علی و خانواده هامون گذروندم تو این مدت واقعا خوب شناخته بودمش و به این انتخاب خودم افتخار میکردم.

نویسنده: Shiva_f@

#ادامه_داره_...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_چهارم
#عشق_که_در_نمیزند

نرجس نرجس بدو بیا ببینم.
- بله مامان
۲روز گذشته و من هرچی میگمت بازم میگی می خوام فکر کنم خب مردم الاف من و تو که نیستن دختره‌....
سرمو پایین انداختم و گفتم
-بگو واس بار دوم بیان من بازم باهاش حرف دارم
تنها جوابم این بود و رفتم.
..............
بعد سلام رو‌مبل نشتم .سرم پایین بود که مامان گفت مگه نمی خواستی صحبت کنی؟!
- چی؟! بله!؟ اره
بلند شدم و علی ام پشت سرم بلند شد. باید فکر و خیال یه دختر ۱۵ ساله رو کنار میزاشتم من الان ۲۱ سالم بود دیگه باید عاقلانه فکر میکردم و‌خوب علی رو میشناختم بعد جوابمو میدادم بهش.
خب خانم محمدی بهتره اینبار شما صحبت کنید من سراپا گوشم.
- راستش من به حرفای شما خیلی فکر کردم و تفاهم های زیادی رو بین خودمو و شما پیدا کردم.
-خب ، میشه منم چنتا سوال کنم؟
بله بفرمایید
-شما از دین و اعتقاد چقدر پایبندید ما تحقیق هامونو کردیم ولی واس من چادری بودن همسرایندم خیلی مهمه.
- من چادری هستم و نماز و روزه هام سرجاشه.
- خیلی خوب نظر اخرتون چیه؟!

نویسنده: Shiva_f@

#ادامه_داره_...

بامــــاهمـــراه باشــید🌹
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#قسمت_دوم #عشق_که_در_نمیزند دلم نیومد جوابش و ندم ولی خوشم نمیومد از پسرایی که از من به شخصی خواستگاری کنن همیشه معتقد بودم دختر مثل گله پس باید با ریشش برداشت نه از ساقه چید؟! گفتم : بهتر بود بزرگترا رو در جریان میزاشتید من تابع خانوادمم ببخشید باید برم…
#قسمت_سوم
#عشق_که_در_نمیزند

تو فکر بودم که بابا گفت
-نرجس دخترم اقا علی رو تا اتاقت راهنمایی نمیکنی؟!
به خودمم اومدم و گفتم
چشم
در اتاق و باز گردم و گفتم بفرمایید
خانما مقدم ترن؟!
خندم گرفته بود. سرمو پایین انداختم و رفتم داخل .کنار تختم نشسته بود و منتظر که اقا حرفشون و بزنن....
خب بخوام خودمو واس شما بگم در کل یه پسر مذهبی معمولی ام و زیاد خشک نیستم.😓
یه کار دارم و یه ماشین.🚗
میتونم با حمایت بابام عروسی آنچنانی بگیرم ولی به شخصه مخالف این کارم و دوست دارم رو پای خودم وایسم.😌
چقدر خوب این خیلی خوبه که رو پای خودش وایسه .😊
در آمدمم واس یه زندگی معمولی خوبه اهل اسراف و مدگرایی نیستم. اگه میتونین با زندگی عادی من کنار بیایید یا علی....
سرم پایین و غرق حرفاش بودم که با یا علی بلندش به خودم اومدم. دیدم جلوم ایستاده!!!
چیزی شده؟!
منتظرم جواب شمارو بگیرم
باید روش فکر کنمم.
باش ، یا علی👋🏻
...........
یه ساعتی میشد رفته بودن هنوز قلبم اروم و قرار پیدا نکرده بود.از وقتی دیده بودمش اصلا غرق افکار بچگیم شده بودم.انگار دوباره برگشته بودم به پنج ، شش سال پیش که  تو مقطع راهنمایی مادرش معلممون بود و ما واس دیدن پسر چه کارا که نکردیم🙊😌😀
اون روز که دیدمش نظری نداشتم بدم ولی امروز....
نمیدونم چرا اصلا فکرش نمیکردم که بخوام یه روز عروس معلمم بشم....🙈
با صدای در مامان به خودم اومدم
- خب دخترم نظرت چی بود؟! به نظر من و بابات که پسر خوبی بود مخصوصا که شناختیمشون دیگه....
-نمی دونم مامان گیچ و منگم بزار بیشتر فکر کنم🤔
یه احساسی دارم که نمیدونم چیه از وقتی دیدمش اروم و قرار نداشتم.
مامان یه نیش خند زود و همون جور که داش میرفت بیرون یا خنده گفت
- عشق که در نمیرنه...
یعنی من عاشق شدم؟؟؟؟

نویسنده : shiva_f@

#ادامه_داره_... 🙄
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_دوم
#عشق_که_در_نمیزند

دلم نیومد جوابش و ندم ولی خوشم نمیومد از پسرایی که از من به شخصی خواستگاری کنن همیشه معتقد بودم دختر مثل گله پس باید با ریشش برداشت نه از ساقه چید؟!
گفتم : بهتر بود بزرگترا رو در جریان میزاشتید من تابع خانوادمم
ببخشید باید برم سر کلاسم و سریع رفتم
بعد کلاس شماره خونمون رو گرفت و رفت.
خوشم نمیومد ازش اصلا حاضر نبودم زن یه طلبه بشم‌😅😅
ولی با اصرار زیاد شمارمون و گرفت .
..........
سلااام
سلام دخترم خسته نباشی؟!
ممنون.سلامت باشی
لباساتو عوض کن بیا کارت دارم
یعنی چیکارم داشت؟! از رو کنجکاوی سریع لباسمو در اوردم و اومدم پایین
جونم مادر در خدمتم؟!
چیزه
- چی؟!
امشب مهمون داریم؟!
- کی؟!
خواستگارن
چی!! خواستگار!!!
چیه تعجب کردی انگار بار اولشه خواستگار میاد براش....
- چیزی نیس
یعنی اینقدر این پسره سریع اقدام کرده چقدر هول بوده ‌‌😅😅😅
اخرش که طلبس ....
....‌‌‌‌‌‌......
نرجس مامان چایی هارو بیار
اینقدر مطمعئن بودم خودشونن که حتی نرفتم ببینم کی هست!!
چادر سفیدمو سر کردم چایی دستم گرفتم و رفتم.مشتاق دیدنشون نبودم که بخوام نگاشون کنم.
چایی رو که جلوش گرفتم گفت ممنون بانو!!!
سرمو بالا اوردم این کیه دیگه؟! این که طلبهه نیس.😅😅
به خودم میخندیدم نرجس خانوم ضایع شدی....😅😅😅
یه گوشه نشته بودم و به این فکر میکردم که این پسر رو کجا دیدم؟!
😳🤔😳🤔😒

نویسنده : shiva_f@

#ادامه_داره_...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_اول
#عشق_که_در_نمیزند
« به نام خالق عشق »
🌼عشق که در نمیزند🌼

بدو ابجی دیر شد دیگه ...!
وایسا اومدم.
میگم رانندگی یاد بگیرما محتاج تو نشم خب حالا یه شب من بودم اینجاها هروز بابا میبرتت یه روز تحملمون کن. کجا رفتی پس؟!
ولش کن بچه رو بیدار میشه از خواب.
ای جونممم عشق خاله چه ناز خوابیده هستیا گل خاله🌼🌼🌼
........
سال سوم رشته روانشناسی بودم .از بچگی عاشق روانشناسی بودم و بالاخره با بهترین رتبه قبول شدم. خانواده مذهبی داشتیم و خودمم چادری بودم. همیشه متنفر بودم از اینکه بخوام خودمو در معرض دید همه بزارم و معتقد بودم که هرکی ارایش نکرده و جلف نیس دلیل بر این نیس که خشکل نیس و همیشه میگفتم تو اگه مردی بیا افکارم و ببین
.........
روز آخری بود که باید میرفتیم دانشگاه و تا بعد عید دیگه تعطیل بود. صبح بابا تا در دانشگاه رسوندم و رفت.داشتم میرفتم سمت کلاس که صدایی گفت؟!
خانم محمدی! برگشتم سمت صدا!!!
این کیه دیگه یکمم چادرمو درست کردمو گفتم
بفرمایید! امرتون؟!
سلام
علیک
ببخشید میشه باهم صحبت کنیم؟!
درمورچی؟
امر خیر!!!
چی؟! این چی میگفت؟! اخوند جماعت!! هه من و زن اخوند شدن😅
از بچگی بدم میومد با طلبه ازدواج کنم...
گفتم : شرمنده من قصد ازدواج ندارم
گاهی وقتا لازمه دروغ مصلحتی گفت
همون جور که سرش پایین بود گفت
شما صحبت های منو بشنوید بعد جواب منفی بدید!؟



#ادامه_داره
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌷#قسمت_چهل__هشتم

👈اینک شوکران



ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرد آب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم.
گفت: "زود بیاریدش بیمارستان"
عقب ماشین نشستیم.
به راننده گفت: "یه لحظه صبر کنید "
سرش روی پام بود. گفت: "سرمو بگیر بالا"
خونه رو نگاه کرد.
گفت: "دو سه روز دیگه تو بر می گردی"
نشنیده گرفتم....
چشماش و بست.
چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: " رسیدیم؟ "
گفتم: "نه، چيزی نرفتیم "
گفت: "چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر بره "

از بیمارستان نفرت داشت.
گاهی به زور می بردیمش دکتر.
به دکتر گفتم: «چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمیشه.یه سرم بزنید بریم خونه"
منوچهر گفت: "منو بستری کنید "

بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده.
توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد که رو به قبله است.
تا خوابوندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم.
منوچهر تمام راه و توی خونه خودش رو نگه داشته بود.
باورم نمیشد آنقدر حالش بد باشه....
انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. شب آروم تر شد.
گفت: "خوابم میاد ولی انگار یه چیز تیز فرو میره تو قلبم"
صندلی رو کشیدم جلو.
دستم رو بالای سینش گرفتم و حمد خوندم تا خوابید.



《هیچ خاطره ی  خوشی به ذهنش نمی آمد. هر چه با خودش کلنجار می رفت، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه،با هم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند، تفال دایی می آمد در دهانش...
منوچهر خندیده بود، گفته بود: "سه چهار روز دیگر صبر کنید "
نباید به این چیز ها فکر می کرد. خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه ....》



از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود. ولی چشماش رمق نداشت....
گفت: "فرشته، وقت وداعه"
گفتم: "حرفش رو نزن"
گفت: "بذار خوابم رو بگم،
خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟"
روی تخت نشستم. دستش رو گرفتم...
گفت: "خواب دیدم ماه رمضونه و سفره ی افطار پهنه.
رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودن.
بهشون حسرت می خوردم که یکی زد روی شونم.
حاج عبادیان بود. گفت: "بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمون رو منتظر گذاشتی"
بغلش کردم و گفتم: "منم خسته ام "
حاجی دست گذاشت روی سینم...
گفت: "با فرشته وداع کن.
بگو دل بکنه.
اون وقت میای پیش ما... ولی به زور نه "

#ادامه_دارد...
🌷#قسمت_چهل_و_هفتم

👈اینک شوکران


روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم.
می گفت: "همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده"
گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم. می نشست اونجا. من کار می کردم و اون حرف می زد. خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد....



《منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سالها غذاش پوره بود. حتی قورمه سبزی را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد.
فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر.
لپش را می کشید و قربان صدقه ی هم می رفتند...
دایی آمده بود بهشان سر بزند. نشست کنار منوچهر.
گفت: "اینها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند "》



از یه چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم، اینکه منوچهر رو دوست داشتم و بهش گفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم.

منوچهر به دایی گفت: "یه حسی دارم اما بلد نیستم بگم. دوست دارم به فرشته بگم از تو به کجا رسیدم اما نمیتونم"
دایی شاعره...
به دایی گفت: "من به شما میگم. شما شعر کنید سه چهار روز دیگه که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخونید "
دایی قبول کرد...
گفت: "میارم خودت برای فرشته بخون "

منوچهر خندید و چیزی نگفت. بعد از اون نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر.
اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین میومد که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش میومد پایین....

ظاهرا حالش خوب بود. حتی سرفه هم نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا رو بالا می آورد.
من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزی کنده می شد. اما به فکر رفتن منوچهر نبودم....

#ادامه_دارد....
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🌹#قسمت_چهل_و_پنجم 👈اینڪ شوکران چهل شب با هم عاشورا خوندیم. گاهیمیرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم.دراز مے کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من صد تا لعن و صد تا سلام رو مے گفتم. انگشتامومیبوسید و تشکر مے کرد.همه ي حواسم به منوچهر بود.نمیتونستم خودم رو ببینم و…
🌷#قسمت_چهل_و_ششم

👈اینڪ شوکران


چهل شب با هم عاشورا خوندیم.
گاهیمے رفتیم بالاے پشت بوم میخوندیم.
درازمے کشید و سرش رو میذاشت روے پام و من صد تا لعن و صد تا سلام رو مے گفتم.

انگشتامومے بوسید و تشکر مے کرد.
همهے حواسم به منوچهر بود.
نمیتونستمخودم رو ببینم و خدا رو.
همهرو واسطه مے کردم که اون بیشتر بمونه.اون توے دنیاے خودش بود و من توے این دنیا با منوچهر....
براممثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه،همین موقع هاست....
کنارهگیر شده بود و کم حرف.

کارایسفر رو کرده بودیم.بلیت رزرو شده بود.منتظر ویزا  بودیم.
دلشمے خواست قبل از رفتن،دوستاش رو ببینه و خداحافظے کنه
گفتم:"معلوم نیست کے میریم "
گفت:"فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه.هر چے هست توے همین ماهه "

بچه هاے لجستیڪ و ذوالفقار و نیروے زمینے رو دعوت کردیم.زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونے کردن.بعد از دعا،همه دور منوچهر جمع شدن.منوچهر هے مے بوسیدشون.
نمیتونستنخداحافظے کنن.مے رفتن دوباره بر مے گشتن،دورش رو مے گرفتن...

گفت:"با عجله کفش نپوشید "
صندلے رو آوردم.همین که مے خواست بنشینه،حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید.
بچهها برگشتن.
گفتن:"بالاخره سر خانم مدق هوو اومد!
گفتم:"خداوکیلے منوچهر،منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!"
گفت:"همتونو به یه اندازه دوست دارم"
سه بار پرسیدم و همین رو گفت.

نسبتبه بچه هاے جنگ همین طور بود.هیچ وقت نمے دیدم از ته دل بخنده مگه وقتے اونا رو مے دید...
باتمام وجود بوشون مے کرد و مے بوسیدشون.تا وقتے از در رفتن بیرون،توے راهرو موند که ببیندشون...

#ادامه_دارد...
🌹#قسمت_چهل_و_پنجم

👈اینڪ شوکران


چهل شب با هم عاشورا خوندیم.
گاهیمیرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم.دراز مے کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من صد تا لعن و صد تا سلام رو مے گفتم.

انگشتامومیبوسید و تشکر مے کرد.همه ي حواسم به منوچهر بود.نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو.همه رو واسطه مے کردم که اون بیشتر بمونه.اون توي دنیاے خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر....
براممثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه،همین موقع هاست....
کنارهگیر شده بود و کم حرف.

کارايسفر رو کرده بودیم .بلیت رزرو شده بود.منتظر ویزا بودیم .دلش مے خواست قبل از رفتن،دوستاش رو ببینه و خداحافظے کنه
گفتم:"معلوم نیست کے میریم "
گفت:"فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه.هر چے هست توي همین ماهه "

بچه هاي لجستیڪ و دوالفقار و نیروے زمینے رو دعوت کردیم.زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونے کردن.بعد از دعا،همه دور منوچهر جمع شدن.منوچهر هے مے بوسیدشون.نمیتونستن خداحافظے کنن.میرفتن دوباره بر میگشتن،دورش رو میگرفتن...

گفت:"با عجله کفش نپوشید "
صندلے رو آوردم.همین که مے خواست بنشینه،حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید.بچه ها برگشتن.
گفتن:"بالاخره سر خانم مدق هوو اومد!
گفتم:"خداوکیلے منوچهر،منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!"
گفت:"همتونو به یه اندازه دوست دارم"
سه بار پرسیدم و همین رو گفت.
نسبتبه بچه هاي جنگ همین طور بود.هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخنده مگه وقتے اونا رو میدید...
باتمام وجود بوشون میکرد و میبوسیدشون.تا وقتے از در رفتن بیرون،توي راهرو موند که ببیندشون...


#ادامه_دارد...
🌹#قسمت_چهل_و_چهارم

👈👈اینڪ شوکران


نمے تونستم حرف بزنم چه برسه به این که شوخے کنم.همه قطع امید کرده بودن.چند روز بیشتر فرصت نداشتیم.
لباساشوعوض کردم که در زدن.
فریباگفت:"آقایے اومده با منوچهر کار داره "
چادرم رو سرم کردم و درو باز کردم.مرد یا الله گفت و اومد تو.
علیرو صدا زدم بیاد ببینه کیه.میدید اومده کنار منوچهر نشسته،یه دستش رو گذاشته روے سینه ے منوچهر و یه دستش رو روے سرش و دعا میخونه....

منو علے بهت زده نگاه  مے کردیم.اومد طرف ما پرسید:"شما خانم ایشون هستید؟"
گفتم:"بله "
گفت:"ببینید چے میگم.این کارا رو مو به مو انجام مے دید.چهل شب عاشورا بخون {دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد}با صد لعن و صد سلام.اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن.بین دعا هم اصلا حرف نزن."

زانوهامحس نداشت.توے دلم فقط امام زمان رو صدا مے زدم.اومد بره که دوییدم دنبالش.

گفتم:"کجا میرید؟اصلا از کجا اومدید؟"
گفت:"از جایے که دل آقاے مدق اونجاست "
مے لرزیدم....
گفتم:"شما منو کلافه کردید.بگید کے هستید "
لبخند زد و گفت:"به دلت رجوع کن"

و رفت.....
باعلے از پشت پنجره توے کوچه رو نگاه کردیم.از خونه که بیرون رفت،یه خانوم همراهش بود.منوچهر توے خونه هم دیده بودش.ما ندیده بودیم.

منوچهر دراز کشید روے تخت،پشتش رو به ما کرد و روے صورتش رو کشید...
زارمیزد
تا شب نه آب خورد،نه غذا.
فقطنماز میخوند.
بهمن اصرار مے کرد بخوابم.
گفت:"حالش خوبه چیزے نمیشه"

تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد...
میگفت:"من شفا مے خواستم که اومدے و منو شفا بدید؟اگه بدونم شفاعتم رو مے کنید،نمیخوام یه ثانیه ے دیگه بمونم.تا حالا که ندیده بودمتون دلم به فرشته و بچه ها بود،اما حالا دیگه
نمیخوام بمونم".

اینا رو تا صبح تکرار مے کرد.
به هق هق افتاده بودم.
گفتم:"خیلے بے معرفتے منوچهر.شرایطے به وجود اومده که اگر شفات رو بخواے،راحت میشی.
 ماکه زندگے نکردیم.تا بود،جنگ بود.بعدشم یه راست رفتے بیمارستان.حالامیشه چند سال با هم راحت زندگے کنیم"

گفت:"اگه چیزے رو که من امروز دیدم میدیدے،تو هم نمے خواستے بمونی"

#ادامه_دارد...
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🌹#قسمت_چهل_و_دوم 👈اینڪ شوکران نمازش که تموم شد دستش رو حلقه کرد دور سه تایے مون.. گفت:"شما به فکر چیزے هستید که مے ترسید اتفاق بیفته اما من نگران عید سال بعد شما هستم.این طورے که میبینمتون،میمونم چه جورے شما رو بذارم و برم " علے گفت:"بابا،این چه حرفیه…
🌹#قسمت_چهل_و_سوم

👈اینڪ شوکران



میگفت:"من دوستت دارم،ولے هر چیزے حد مجاز داره.نباید وابسته شد."

بعداز عید دیگه نمے تونست پاشو زمین بذاره.ریه اش،دست  و پاش،بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود....
انقدر ورم کرده بود که پوستش ترك مے خورد.با عصا راه رفتن براش سخت شده بود.دکترا آخرین راه رو براش تجویز کردن.
برایاینکه مقاومت بدنش زیاد شه،باید آمپولایے میزد که 900 هزار تومن قیمت داشتن.دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم.زنگ زدم بنیاد جانبازان،به مسؤل بهداشت و درمانشون...

گفت:"شما دارو رو بگیرید.نسخه ے مهر شده رو
بیارید،ما پولشو میدیم "

من 900 هزار تومن از کجا مے آوردم؟

گفت:"مگه من وکیل وصے شما هستم؟"

وگوشے رو قطع کرد...
وساےلخونه رو هم مے فروختم،پولش جور نمے شد.براے خونه و ماشین هم چند روز طول مے کشید تا مشترے پیدا شه.دوباره زنگ زدم بنیاد...

گفتم:"نمیتونم پول جور کنم.یه نفر و بفرستید بیاد این نسخه رو ببره و بگیره.همین امروز وقت دارم"
گفت:"ما همچین وظیفه اے نداریم "
گفتم:"شما منو وادار مے کنید کارے کنم که دلم نمے خواد.اگه اون دنیا جلوے من رو گرفتن میگم شما مقصر هستید "

به نادر گفتم هر جور شده پول رو جور کنه.حتے اگه نزول باشه.نذاشتیم منوچهر بفهمه،وگرنه نمیذاشت یه قطره آمپول بره توے تنش.اما این داروها هم جواب نداد....
اومدےمخونه بعد ظهر از بنیاد چند نفر اومدن.برام غیر منتظره بود.پرونده هاے منوچهر رو خوندن و گفتن:"میخوایم شما رو بفرستیم لندن "
اصرار کردن که "برید خوب میشید و به سلامت بر مے گردید"
منوچهر گفت:"من جهنمم که بخوام برم،همسرم رو باید با خودم ببرم "
قبول کردن...


#ادامه_دارد....
🌹#قسمت_چهل_و_دوم

👈اینڪ شوکران


نمازش که تموم شد دستش رو حلقه کرد دور سه تایے مون..

گفت:"شما به فکر چیزے هستید که مے ترسید اتفاق بیفته اما من نگران عید سال بعد شما هستم.این طورے که میبینمتون،میمونم چه جورے شما رو بذارم و برم "
علے گفت:"بابا،این چه حرفیه اول سال میزنی؟"
گفت:"نه باباجان،سالے که نکوست از بهارش پیداست.من از خدا خواستم توانم رو بسنجه.دیگه نمیتونم ادامه بدهم"

تا من آروم مے شدم،علے با صداے بلند گریه مے کرد.علے ساکت مے شد هدے گریه مے کرد.
منوچهرنوازشمون مے کرد...

زمزمهکرد:"سال دیگه چے بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟"

بلند شد رفت رو به رومون ایستاد.

گفت:"باور کنید خسته ام"

سه تایے بغلش کردیم...

گفت:"هیچ فرقے نیست بین رفتن و موندن.هستم پیشتون.فرقش اینه که من شما رو مے بینم و 
شما منو نمے بینید.همین طورے نوازشتون مے کنم.اگه روحمون به هم نزدیڪ باشه شما هم من رو حس مے کنید"



《سخت تر از این را هم مے بیند؟
منوچهرگفت:"هنوز روزهاے سخت مانده"
مگر او چه قدر توان داشت؟یڪ آدم معمولے که همه چیز را به پاے عشق تحمل مے کرد.خواست دلش را نرم کند.
گفت:"اگر قرار باشد تو نباشے،من هم صبر ندارم.عربده میزنم.کولے بازے در مے آورم.به خدا شکایت مے کنم ."
منوچهرخندید و گفت:"صبر مے کنی"
چرا این قدر سنگدل شده بود؟نمے توانست جمع کند بین اینکه آدم ها نمے توانند بدون دلبستگے زندگے کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.》

#ادامه_دارد...
🌹#قسمت_چهل_و_یکم

👈اینڪ شوکران



《خوشبخت بود و خوشحال.خوشبخت بود چون منوچهر را داشت،خوشحال بود چون علے و هدے پدر را دیدند و حس کردند.و خوشحال تر مے شد وقتے میدید دوستش دارند.
منوچهر براے عید یڪ قانون گذاشته بود،خرید از کوچڪ به بزرگ.
اولهدے بعد علے بعد فرشته و بعد خودش....
ولیناخود آگاه سه تایے مے ایستادند براي انتخاب لباس مردانه.....!
منوچهراعتراض مے کرد اما آنها کوتاه نمے آمدند.
روزمادر علے و هدے براے منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند.
برایفرشته یڪ اسپرے گرفته 
بودند و براے منوچهر شال گردن،دستکش،پیراهن و یڪ دست گرمکن....
اےندوست داشتن برایش بهترین هدیه بود ....》



بهبچه هام میگم "شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید و باهاش درد دل کردید.فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید و محبتش رو بچشید....به سختیاش مے ارزید."

دوروز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدے گرفت.
ازاون روزایے که فکر مے کردم تموم میکنه....
انقدردرد داشت که مے گفت "پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین "
درد مے پیچید توے شکم و پاها و قفسه ے سینش...
سهساعتے رو که روز آخر دیدم،اون روز هم دیدم.
لحظهبه لحظه از خدا فرصت مے خواستم.همیشه دعا مے کردم کسے دم سال تحویل داغ عزیزش رو نبینه....
دوستنداشتم خاطره ے بد توے ذهن بچه ها بمونه...
تنهابودم بالاے سرش....
کارینمیتونستم بکنم.یه روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم...
میخواستمعلے و هدے رو خبر کنم بیان  بیمارستان،سال تحویل رو چهارتایے ‍ کنار هم باشیم که مرخصش کردن.دلم میخواست ساعتها سجده کنم.میدونستم  مهمون چند روزه ست....
برایهمین چند روز دعا کردم...
بےنبد و بدتر بد را انتخاب مے کردم.منوچهرمے گفت "بگو بین خوب و خوبتر،و تو خوب رو انتخاب میکنی...هنوزنتونستے خوبتر رو بپذیرے.سر من رو کلاه میذارے.

#ادامه_دارد....
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🌹#قسمت_سی_و_نهم 👈اینک شوکران دلم که میگیره، میرم پشت بوم... از وقتی منوچهر رفت تا یه سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم به محض اینکه می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آروم می شدم، همون که منوچهر روش می نشست... روبروی قفس کبوترا…
🌹#قسمت_چهلم

👈اینک شوکران


《 گاهی از نمازش می فهمید دلتنگ است.
دلتنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد میشد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند.
اما چه طوری؟
منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت،خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بد نمی بینی، بدی هم نمیکنی، همه چیز زیبا می شود »
و او همه ی زیبایی ها را در منوچهر می دید.
با او می خندید و با او گریه می کرد.
با او تکرار می کرد.....
"نردبان این جهان ما و منی ست
عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست"
چرا این را می خواند؟او که با کسی کاری نداشت.
پرسید گفت: "برای نفسم می خوانم"》



اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلا خودش رو نمی دید... یادمه یه بار وصیت کرد "وقتی من رو گذاشتید توی قبر، یه مشت خاك بپاش به صورتم ."
پرسیدم "چرا؟"
گفت "برای اينکه به خودم بیام. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین "
گفتم "مگه تو چه قدر گناه کردی؟"
گفت "خدا دوست نداره بنده هاش رو رسوا کنه. خودم میدونم چی کاره ام "

حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش رو آروم می کردن.
دی ماه حال خوشی نداشت. نفساش به خس خس افتاده بود. گفتم ولش کن امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم...
راضی نشد....
گفت "ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمونی رفتنشون معلومه نه گردش و تفریحشون.
بیشترین تفریحشون اینه که بیان بیمارستان عیادت من ."
خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر رو هم دعوت کردیم....

#ادامه_دارد...
More