🔻حکایت
💬پادشاهی دستور داد افراد کهنسال را به قتل برسانند. جوانی پدرش را دوست داشت، هنگامیکه از این امر با خبر شد پدرش را در زیر زمین منزلش مخفی کرد.
و وقتی ماموران برای تفتیش آمدند کسی را نیافتند...
روزها گذشت و پادشاه ازطریق جاسوسان و خائنان مطلع شد، که جوان پدرش را پنهان نموده است و تصمیم گرفت که قبل از حبس جوان وقتل پدرش او را بیازماید...
ماموری دنبالش فرستاد.
مامور نزد او رفت و به او گفت که پادشاه شما را احضار نموده که وقت بامدادان درحال سوار و پیاده به نزد ایشان حضور یابید!
جوان به حالت حیرت و سر درگمی فرو رفت و به سراغ پدرش رفت و ماجرا را تعریف نمود...
مرد لبخندی زد و به فرزند خود گفت: عصایی بزرگ بیاور و روی آن سوار شو و پیاده نزد پادشاه حاضر شو!
جوان درمجلس پادشاه حضور یافت، پادشاه به زکاوتش تعجب نمود و به جوان گفت: برو و صبح در حال پوشیده و عریان برگرد!
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود پدر به فرزند خود گفت: کفش خود را به من بده بخش پایین و پاشنه کفش را برید و گفت: کفش خود را بپوش و نزد پادشاه حضور بیاب!
پادشاه از زیرکی او شگفتزده شد و اینبار به او گفت: برو و فردا با دوست و دشمن خود بیا!
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود...
پدر تبسمی کرد و به فرزندش گفت: همراه خود همسر و سگ خود را بردار و برو! و هریکی را نزدپادشاه بزن!
جوان گفت: چگونه ممکن است؟!
پدر گفت: شما انجام بده بزودی خواهی دانست!
بامداد جوان نزد پادشاه حاضر شد و جلوی پادشاه همسرش را زد. همسرش فریاد برآورد و به شوهرش گفت: بزودی پشیمان خواهی شد. و به پادشاه اطلاع داد که شوهرم پدرش را پنهان نموده است...
سپس سگش را زد سگ دوید...
جوان به سمت سگ برگشت و اشاره نمود. سگ بهسویش شتافت و دور و برش از خوشی چرخید!
جوان رو به پادشاه نمود و گفت اینها همان دوست و دشمنند!
پادشاه تعجب نمود! و گفت: صبح همراه پدرتان بیایید.
صبح که نزد شاه حضور یافتند، پادشاه پدر جوان را به عنوان مستشار خود انتخاب نمود...
و در نهایت جوان و پدرش به لطف و فضل الهی نجات یافتند.
🗯پدر هرگاه به سن بالا رسد چنان گنجینهای است که قدر و قیمت آنرا نمیدانیم مگر بعد از دست دادن چنین فرصت طلایی!
او مدرسه کامل و درایت واقعی است، او را به عنوان مستشار و مکان اسرار خود قرار بده همیشه با او راه حل خود را مییابی!
💭روز پدر پیشاپیش مبارک