داستان زندگی شهدا

#قسمت_پنجم
Channel
Logo of the Telegram channel داستان زندگی شهدا
@zendegishahidPromote
138
subscribers
31.4K
photos
11K
videos
2.56K
links
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
داستان زندگی شهدا
💟 #زندگینامه_امام_زمان #قسمت_چهارم @zendegishahid ....امام(ع) فرمود: این ابو عمرو، فردی امین و مورد اطمینان من است آنچه به شما بگوید، از جانب من می گوید و آنچه به شما برساند، از طرف من می رساند. 🌻احمد بن اسحاق می گوید: پس از رحلت امام هادی(ع) روزی به حضور…
💟 #زندگینامه_امام_زمان
#قسمت_پنجم
@zendegishahid

🌹یاران امام زمان:
..... محمد بن عثمان، حدود چهل سال عهده دار سفارت و وکالت امام زمان بود و در طول این مدت، وکلای محلی و منطقه ای را سازماندهی و بر فعالیتشان نظارت می کرد و به ادارۀ امور شیعیان اشتغال داشت. توقیع های متعددی از ناحیۀ امام(ع) صادر، و توسط او به دیگران رسید. او سرانجام در سال 304 یا 305 درگذشت. او پیش از مرگ از تاریخ وفات خود خبر داده بود و دقیقاً در همان تاریخی که گفته بود، درگذشت.

💠جانشین محمدبن عثمان ابن سعید عمری
⚜️ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی
در روزهای آخر عمر ابو جعفر، گروهی از بزرگان شیعه نزد او رفتند. او گفت: چنانچه از دنیا رفتم، به امر امام(ع)، جانشین من و نائب امام ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی خواهد بود. به او مراجعه کنید و در کارهایتان به او اعتماد نمایید.
حسین بن روح، از دستیاران نزدیک نائب دوم بود و عَمری از مدتها پیش، برای تثبیت امر نیابت او زمینه سازی می کرد و شیعیان را جهت تحویل اموال، به او ارجاع می داد و او، رابط بین عثمان بن سعید و شیعیان بود.
حسین بن روح، کتابی در فقه شیعه به نام التأدیب تألیف کرده بود. آن را جهت اظهار نظر، نزد فقهای قم فرستاد. آنان پس از بررسی، در پاسخ نوشتند: جز در یک مسئله، همگی مطابق با فقهای شیعه است. بعضی از معاصرین او، عقل و هوش و درایت وی را تحسین کرده و می گفتند: به تصدیق موافق و مخالف، حسین بن روح از عاقلترین مردم روزگار است.
نوبختی در دوران حکومت «مقتدر» خلیفۀ عباسی، به مدت پنج سال به زندان افتاد و در سال 317 آزاد شد. و سرانجام، بعد از بیست و یک سال فعالیت و سفارت، در سال 326 چشم از جهان فروبست

💠جانشین ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی
⚜️ابوالحسن علی بن محمد سَمَری
به فرمان امام عصر و با وصیت و معرفی نوبختی، پس از حسین بن روح، علی بن محمد سمری منصب نیابت خاص و ادارۀ امور شیعیان را عهده دار گردید.
سمری از اصحاب و یاران امام عسکری(ع) است. او تا سال 329 که دیده از جهان فرو بست، مسئولیت نیابت و وکالت خاص را به عهده داشت. چند روز پیش از وفات او توقیعی از ناحیۀ امام به این مضمون خطاب به وی صادر شد که به شرح زیر می باشد:
📜بسم الله الرحمن الرحیم
ای علی بن سمری! خداوند در سوک فقدان تو پاداشی بزرگ به برادرانت عطا کند. تو تا شش
روز دیگر از دنیا خواهی رفت.....

ادامه دارد......

أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج

@zendegishahid
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM


#چند_جرعه_مقتل
#قسمت_پنجم
#قاسم_بن_الحسن_علیه_السلام


🔸شهادت قاسم بن الحسن علیه السلام🔸
مرجع : نفس المهموم - شیخ عباس قمی


__________________________

🔸 به احترام ذکر مصائب ذوات مقدسه،
با معرفت و در شرایط مناسب مشاهده بفرمائید🔸

__________________________


#ریحانه_الحسین_سلام_الله_علیها
#حاج_سید_مجید_بنی_فاطمه
#چند_جرعه_مقتل

#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@zendegishahid
داستان زندگی شهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی ● #داستان_واقعی ‌● #قسمت_چهارم فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است. مکثی کردم و پسرعمه اشاره کردم و گفتم: من آرزوی…
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت
نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی
#داستان_واقعی
#قسمت_پنجم

کنار هر نوشته چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت.
وقتی به آن خیره می شدیم مثل فیلم به نمایش در می آمد،
درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید فیلم آن ماجرا را مشاهده می‌کردیم با تمام جزئیات.
یعنی در مواجهه با دیگران حتی فکر افراد را هم می‌دیدیم لذا
نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد.
غیر از کارها حتی نیت های ما ثبت شده بود.آنها همه‌چیز را دقیق نوشته بودند.
جای هیچگونه اعتراضی نبود، تمام اعمال ثبت بود.
هیچ حرفی هم نمیشد زد...
اما خوشحال بودم که از کودکی همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم!
همینطور که به صفحه اول نگاه می‌کردم و به اعمال خودم افتخار می کردم یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!!
صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود!
با عصبانیت به آقایی که پشت میز نشسته بود گفتم: چرا اینها محو شد؟مگه من این همه کارهای خوب نکرده ام؟
گفت:بله درسته،اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی.اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
با عصبانیت گفتم چرا، چرا همه اعمال من؟؟ او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر که می فرماید:
سرعت نفوذ آتش در گیاه خشک، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات بنده نمی رسد.

🔹رفتم صفحه بعد.
آن روز هم پر از اعمال خوب بود،نماز اول وقت مسجد، بسیج، هیئت،رضایت پدر مادر و..
تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود.
آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند،خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد،اما با تعجب به یکباره مشاهده کردم که دوباره تمام اعمال من در حال محو شدن است!
گفتم: این دفعه چرا!
من که در این روز غیبت نکردم؟
جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی،این عمل زشت باعث نابودی اعمال شد. سپس بدون اینکه حرفی بزند آیه ۳۹ سوره یاسین برایم یادآوری شد:
روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است.
"یا حسره علی العباد ما یاتیهم من رسول الا کانوا به یستهزون"
خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد.
من خیلی اهل شوخی و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من خرابه...!
رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم اما در این شوخی ها با رفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم.
غیبت نکرده بودم،هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین شوخی ها و خنده ها به عنوان کار خوب ثبت شده بود.
با خودم گفتم: خدا را شکر. یاد حدیثی افتادم که امام حسین علیه السلام می فرماید:
برترین اعمال بعد از اقامه نماز شاد کردن دل مومن است. البته از طریقی که گناه در آن نباشد..
خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد با تعجب دیدم ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!
به آقایی که پشت میز نشسته بود با تعجب و لبخند گفتم: من که در سنین نوجوانی مکه نرفتم.
گفت:ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود، مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادر نگاه کنید، یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و...
اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است دیگر نیاز به سوال نبود خودم مشاهده کردم که آخرش با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم.
یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که میفرمود برخی اعمال باعث حبط و نابودی اعمال خوب انسان میشود...
به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید! همینطور اعمال خوب من دارد نابود می شود!!
سری به نشانه ناامیدی و این که نمی‌توانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند.
همینطور ورق می‌زدم و اعمال خوبی را می‌دیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم اما یکی یکی محو می‌شد...
فشار روحی شدیدی داشتم،کم مانده بود دق کنم...
نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم اما نمی دانستم چه کار کنم...


ادامه دارد...✒️

#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@zendegishahid
@zendegishahid


#داستـان_عاشقـانہ_مذهبـے 💖
#رهـایی_ازشب
#قسمت_پنجم 5⃣


مرگ آقام برخلاف یتیمے وبے پناه شدن من براے مهرے خالے از لطف نبود.میتونست با حقوق بازنشستگی و سود ڪرایه بدست اومده از حجره ے پدرے آقاے خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنہ و با من عین یڪ کلفتے ڪه همیشہ منت نگهداریمو تو سر فامیل میڪوبوند رفتار کنہ! بہ اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم.اون منو تبدیل به یڪ دختر منزوی تو اون روزگار و یڪ موجود ڪثیف تو امروزڪرد.

اون ڪارے ڪرد تو خونہ ی خودم احساس خفگے ڪنم و مجبورم ڪرد در زمان دانشجوییم از اون خونہ برم و در خوابگاه زندگے ڪنم.اما من ڪم ڪم یاد گرفتم چطورے حقمو ازش بگیرم.بہ محض بیست ودو سالہ شدنم ادعاے میراثم رو ڪردم و سهم خودم رو از اموال و املاڪ پدرم گرفتم وبا سهمم یڪ خونه نقلے خریدم تا دیگہ مجبور نباشم جایے زندگے ڪنم ڪه بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل ڪرد.

اما در دوران نوجوانے خوشبختیهاے من زمانے تڪمیل شد ڪہ عاطفہ هم بہ اجبار شغل پدرش بہ اروپا مهاجرت ڪرد و من رو با یڪ دنیا درد و رنج وتنهایے تنها گذاشت.بے اختیار با بیاد آوردن روزهاے با او بودنم اشڪم سرازیر شد و آرزو ڪردم ڪاش بازهم عاطفہ را ببینم.غرق در افڪارم بودم ڪه متوجہ شدم جلوے محوطہ ےمسجد دیگر ڪسے نیست.

نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهاے دوروبرش ڪے رفتہ بودند.دلم به یکباره گرفت.باز احساس تنهایے ڪردم.از رو نیمڪت بلند شدم و مانتوے ڪوتاهمو ڪه غبار نیمڪت بروش نشسته بود رو پاک ڪردم.هنوز رطوبت اشڪ رو گونہ هام بود.با گوشہ ے دستم صورتم رو پاڪ ڪردم و بے اعتنا بہ نگاه ڪثیف وهرز یڪ مردڪ بے سروپا و بدترڪیب راهمو ڪج ڪردم و بسمت خیابون راه افتادم.


🌀 #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#رهایـــــے_ازشـب
🖋نویسنده : #ف_مقیمـے

@zendegishahid
@zendegishahid
#رمان_قبله_من
#قسمت_پنجم
#بخش_سوم

شڪ داشتم مسیری ڪه مےروم اشتباه است یانه. ته دلم مےلرزید، اما من مثل اسبے سرڪش با وجدان و لڪه هاے سفید و امید دلم به راحتے مے جنگیدم. احساس خوب ڪلاس تنها زمانے بود ڪھ رستمے گیتار مے زد و هم زمان شعر مے خواند! ناخن انگشت ڪوچش بلند بود و این حالم راحسابے بد مے ڪرد! گیتارم را هر بار به مهسا مے دادم تا باخودش به خانه ببرد و خودم باوسایل خطاطے به خانھ مے رفتم. یڪ چادرملے خریدم و به جاے چادر ساده و سنتی سر ڪردم. دیگر ساق دست برایم معنا و مفهومے نداشت. بندهاے رنگے خریدم و به ڪتونے ام مےبستم. به ناخن هاے بلندم برق ناخن مے زدم و ساعت هاے بزرگ به مچ دستم مے بستم. مادرم هر بار بادیدن یڪ چیز جدید در پوشش و چهره ام، عصبے مے شد و سوال هاے پے در پے اش را برایم ردیف مے ڪرد. اما من باحماقت محض پیش مے رفتم و روے خواسته ام پافشارے مے ڪردم. زمان ڪمڪ ڪرد تا جرئت پیدا ڪنم ڪه با آرایش ڪامل ولے نسبتا ملایم به خانه بروم و این براے خانواده ے من نهایت آبروریزی بود. جلسه اول تا دهم به خوبے پیش رفت و من هم درطول سه هفته خنده هایم بوے آزادے گرفت و تا شڪستن بعضے مرزها پیش رفتم.


نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی


ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده مورد رضایت است
@zendegishahid
#رمان_قبله_من
#قسمت_پنجم
#بخش_دوم

@zendegishahid
عینڪ پلیس روے چهره ے هفت و استخوانے اش خیلے جذاب است.پیراهن مردانھ ے سورمھ اے و شلوار ڪتان مشڪے اش خبر از خوش سلیقھ بودنش مے دهد.
زیر چشمے نگاه و باهر قدمش حرڪت مےڪنم.آستین هایش را بالا زده و دستهایش را درجیب هاے شلوارش فرو برده.بھ ساعت صفحه گرد و براقش خیره مے شوم، صدایے درذهنم مے پیچد: ینے میشھ هم ڪلاسیم باشه؟
به خودم مےآیم و لب پایینم را مے گزم
_ اے خاڪ تو سر ندید پدیدت! بدبخت!



درخیابان غربے چهارراه مے پیچد و بعداز بیست قدم مقابل در یڪ ساختمان بزرگ مے ایستد. بدون آنڪھ نگاهم ڪند مےگوید: بفرمایید اینجاست.
_ ممنون!
داخل مے روم و به پشت سرم نگاه میڪنم
_ ینے اون اینجا نمیاد؟

مهسا یڪ تڪه شڪلات تلخ دردهانش مے گذارد و ڪمے هم به من تعارف مے ڪند. لبخند مے زنم
_ نه ممنون! تلخ دوست ندارم!
همھ منتظر آمدن استاد سرجایمان نشسته ایم. بعد ازچند دقیقه چند تقھ به در مے خورد و همان مردے ڪھ درخیابان مرا راهنمایے ڪرد ، وارد ڪلاس می شود. بدون عینڪ دودے یڪ چهره ے معمولے دارد. باسر بھ همه سلام مے ڪند و روے صندلے اش مےنشیند. یاد فڪر ڪودڪانه ام درخیابان مےافتم.
_ همڪلاسے؟هه.استادمونن!
گیتارش را از داخل ڪیفش بیرون مے آورد و خودش را معرفے مےڪند
_ رستمے هستم.استاد فعلے شما.البته میتونید محمد هم صدام ڪنید، مثل اینڪھ قراره درهفته سھ جلسه در خدمتتون باشم.
نگاهے ڪلے به جمع میندازد و میگوید: بنظر میرسه خیلے هم ازلحاظ سنے باشما اختلاف ندارم.



حرفش ڪه تمام مے شود. یڪے یڪے اسم و سن هنرجوها را میپرسد و یادداشت مے ڪند. به من ڪھ مے رسد لبخند عمیق و معنے دارے مے زند و میپرسد: و اسم شما؟
ازنگاه مستقیم و نافذش فرار مے ڪنم، به زمین خیره مے شوم و جواب مے دهم: محیا...محیا ایران منش هستم، هجده سالمھ.
یڪ تا از ابروهاے مشڪے و خوش فرمش را بالا مے دهد و میگوید: و ڪوچیڪ ترین عضو این ڪلاس.خیلی خوبھ.
نمیدانم چرا لحن صحبتش را دوست ندارم. باهمھ گرم مے گیرد و براے همه نیشش را باز مے ڪند.
میان دختران هنرجو، من ساده ترین تیپ را داشتم. درارتباط با آقاے رستمی ازهمان اول راحت بودند و حتے چند نفر آخر ڪلاس براے خداحافظے به او دست دادند! ڪمے احساس خفگے مے ڪردم.


نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی

ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده مورد رضایت است
@zendegishahid
#رمان_قبله_من
#قسمت_پنجم
#بخش_اول
@zendegishahid
شالم را پشت گوشم مے دهم و دستم را براے سمند زرد رنگ دراز مے ڪنم : مستقیم!!
ماشین چندمتر جلوتر مے ایستد و من باقدمهاے بلند سمتش مے روم.درش را باز مے ڪنم و عقب ڪنار یڪ سرباز مے نشینم. در را مے بندم و پنجره را پایین مے دهم. گرماے نفرت انگیز تابستان پوست صورتم را خراش مے دهد. سرجایم ڪمے جابه جا مے شوم و بھ پشتی صندلے ڪاملا تڪیھ مے دهم. نگاهم به چهره ے سرباز مے افتد. از گونھ هاے سرخ و پوست گندمے اش مے توان فهمید ڪھ اهل روستاست. پسرڪ خودش را جمع مے ڪند تا مبادا بازو یا ڪتفش بھ من بخورد. بے اراده از این حرڪت خوشم مے آید. نمیدانم براے ڪارش چھ دلیلے را تجسم ڪنم!" حیا؟...ذات؟غریزه؟..گناه؟.شاید هم بے اراده این ڪار را ڪرده!"
نگاهم را سمت خیابان مے گردانم. اگر از ڪار پسرڪ خوشم آمده،پس چرا از حجاب فرار مے ڪنم؟
چند لحظھ مڪث مے ڪنم و خودم جواب مے دهم: خب معلومھ. این برخورد ڪلا باپوشش فرق داره.آدم میتونھ چادر نپوشھ ولے بھ مرد غریبھ هم نزدیڪ نشھ.بیخیال اصلا.



شانھ بالا مےاندازم و بازبان لبهایم را تر مےڪنم. طعم توت فرنگے رژ لبم در دهانم احساس خوشایندے را بھ مزاجم مے دهد. امروز اولین جلسه ے آموزش گیتارم خواهد بود.با تجسم چهره ے پدرم استرس و اضطراب بھ جانم مے افتد. زیپ ڪوچڪ ڪیفم راباز میڪنم و یڪ آدامس تریدنت ازجعبه اش بیرون مے آورم و در دهانم مے گذارم. خنڪے طعم نعنا در فضاے دهانم مےپیچد و استرسم را ڪمتر مے ڪند. بعداز پنج دقیقھ باصداے آرام، راننده را مخاطب قرار مے دهم ڪه: همین جا پیاده مےشم. و اسکناس پنح تومنے را دستش مےدهم. ازماشین پیاده مےشوم و به اطرافم نگاه مےڪنم.
_ مهسا گفت همینجا پیاده شو.تقاطع چهارراه... یھ...یھ..تابلو...امم...
چانھ ام را مےخارانم و چشمانم را تنگ میڪنم
_ خداروشڪر ڪورم شدم!
دست به ڪمر وسط پیاده رو مے ایستم و دقیق تر نگاه مےکنم
_ الهے بمیرے با این آدرس دادنت!
به پشت سرم نگاه مےڪنم. مردے ڪه روے شانه اش ڪیف گیتار آویز شده، به طرف خیابان مے رود، سمتش مے روم و صدایش مے زنم: ببخشید آقا!



صورتش را به سمت من بر مے گرداند و مے ایستد، لبخند نیمه اے مے زنم و مے پرسم: میدونید این اطراف آموزشگاه گیتار ڪجاس؟
به ڪیفش اشاره مےڪنم و ادامه مے دهم: بخاطر ڪیفتون گفتم، شاید بدونید!
لبخند ڪجے مےزند و جواب مے دهد: بله! منم همونجا میرم، میتونیم باهم بریم!
تشڪر میڪنم و باهم از خیابان عبور مےڪنیم.

نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی

ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده مورد رضایت است
@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــداء
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_پنجم 5⃣


پدرم بعد از اون چند بار پرسید : "فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟"
می گفتم: "نه، راجع به چی؟"
می گفت:" هیچی، همین جوري پرسیدم".

از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزنه... پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت.حتی بعد از این که فهمیده بود به من علاقه داره، باز اجازه می داد باهم بریم بیرون.

میگفت: "من به چشام شک دارم ولی به منوچهر نه".
بیشتر روزا وقتی می خواستم با مریم برم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم منو میدید و ما رو میرسوند کلاس.

یک بار در ماشین 🚙رو قفل کرد نذاشت پیاده شم.
گفت:" تا به همه ي حرفهام گوش نکنی نمیذارم بری".
گفتم:"حرف باید از دل باشه که من با همه ي وجود بشنوم".

منوچهر شروع کرد به حرف زدن.
گفت: "اگر قرار باشه این انقلاب به من نیاز داشته باشه و من به شما من میرم نیاز انقلاب و کشورم رو ادا کنم بعد احساس خودم رو. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم".

گفت: "من مانع درس خوندن و کار کردن و فعالیت شما نمیشم به شرطی که شما هم مانع من نباشید ".
گفتم: "اول اجازه بدید من تاییدتون کنم، بعد شما شرط بذارید ". 😐
تا گوشهاش قرمز شد.

چشمم افتاد به آیینه ي ماشین چشم هاش پر اشک بود.طاقت نیاوردم...
گفتم: "اگه جوابتون رو بدم نمیگید این دختر چقدر چشم انتظار بود؟"
از توی آیینه نگاه کرد.
گفتم: "من که خیلی وقته منتظرم شما این حرف رو بزنید ".

باورش نمیشد قفل ماشین رو باز کرد و من پیاده شدم.
سرش را آورد جلو و پرسید : "از کی؟"
گفتم :"از بیست و یک بهمن تا حالا".

《منوچهر گل از گلش شکفت! 😍پایش را گذاشت روي گاز و رفت، حتی فراموش کرد از فرشته خداحافظی کند فرشته خنده اش گرفت اصلا چرا این حرفها را به او گفت؟

فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال می شود. شاید خوشحال تر از خود  او!!
اما دلش شور افتاد.
شانزده سال بیشتر نداشت.
چنین چیزی در خانواده نوبر بود!
مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود.
هر وقت سروکله ي خواستگار پیدا میشد، می گفت: "دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم".
فرشته این جور وقت ها می گفت:
"ما را شوهر نمیدهند برویم سر زندگیمان!"
 و میزد روي شانه مادر که اخم هایش درهم بود و می خنداندش!

هر چند این حرف ها را به شوخی می زد اما حالا که جدي شده بود، ترس برش داشته بود. زندگی مسئولیت داشت و او کاري بلد نبود...》

حتی غذا درست کردن هم بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمون درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ !!!😅

آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد !
خودم رغبت نکردم بخورم!

روز بعد گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ.😆
تا من سفره رو آماده کنم منوچهر چیده بودشون رو میز و باهاشون تیله بازی میکرد...!!

قاه قاه می خندید و می گفت: "چشمم کور، دندم نرم تا خانم آشپزي یاد بگیرن هرچی درست کنن می خوریم حتی قلوه سنگ".
و واقعا می خورد...!!
به من می گفت: "دونه دونه بپز. یک کم دقت کنی یاد میگیری"


♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷

مجنون من کجایی ؟
#قسمت_پنجم

چشمامو باز می کنم ..
با اتاقی سفید روبرو میشم
این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره ..

نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم !!
شاید اگه پدر بود
من انقدر ضعیف نمیشدم !!!

دلم برای آغوش برادرانش تنگ شده ..

خیلی بده
بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی ..
هر زمان حسین راهی سوریه میشه
تا مدافع اهل بیت امام حسین باشه
تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم ...

خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام از کجا اومد ..!!؟

در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند ..

دکتر: بهتری رقیه جان؟

-آره بهترم

خواهرمن چند بار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطراب ها برات سمه..!!

_حسنا توقع نداری ک وقتی حسین سوریست من خیلی آروم باشم؟!!

من مطمئنم برادرتم راضی نیست !
حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه ؟
-۳۹روز
دیگه کم مونده
برگردن دیگه !
آره الحمدالله
تورو خدا دعاکن همه امیدم برگرده

ان شالله میان ..
زینب جان این دختر لوس مرخصه
فقط این استرسها واقعا براش سمه
فعلا یاعلی(ع) ..


📎ادامه دارد . . .


به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid
بسم رب العشق

#قسمت پنجم

❤️علمـــــــدار عشـــــق

گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه
بعد فقط برنج بذارید
خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن

مامان : باشه حتما
بعد روش کرد سمت نرجس گفت مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد
مادرشوهرت اینا بمون مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم
اونا دعوت میکنیم

نرجس : چشم مامان

مامان : چشمت بی بلا
بچه ها بیاید صبحانه
رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر
بیا بخور
ضعف نکنی

رقیه سادات : چشم مادرجون

نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین ؟
نرجس: امامزاده برای چی؟
- برای ادای نذرم
نرجس : باشه صبحونه مون بخوریم
من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم
- باشه

نرجسموبایلش برداشت رو به من گفت تامن با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم

- باشه
راهی اتاقمون شد
همینطورم به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودمفکر? میکردم
پدرم حاج سیدحسن موسوی از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود
مادرم زینب السادات طباطبایی دختر یکی از علمای شهرمون بود
ماهم ۸ تا بچه بودیم
مادر و پدرم زود ازدواج و بچه دار شده بودند
چهارتا دختر چهارتا پسر
برادر بزرگم سیدعلی مسئول حوزه امام صادق قزوین بود
بعدش سید مجتبی که پاسدار بود
بعد سیدمصطفی که رئیس یکی از بانکهای قزوین بود
سیدمحمد هم داداش کوچکم تو یکی از حجره های فرش آقاجون کار میکرد

مهدیه و محدثه السادات هم خواهرام بودند
جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره
حتی چندتاشون داماد و عروس دارند
غرق در فکر بودم
که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود
نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟
- چته دیونه ترسیدم
داشتم حاضرمیشدم
نرجس : با سرعت مورچه حاضر میشی
- ‌نه داشتم فکر میکردم

ادامه دارد⬅️⬅️


به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

#قسمت_پنجم
#داستان بوی حرم

🌟وقتی آمد آنقدر شیرین زبان بود و خوب حرف می‌زد که به راحتی آدم را وابسته خودش می‌کرد....

همیشه فکر می‌کردم با سخت گیری خاصی که من  دارم به این راحتی به هر کسی جواب مثبت نمی‌دهم.

چون خودم در ورزشهای رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار می کردم علاقه داشتم همسرم هم رزمی کار باشد.


🍃‌هر رشته‌ای را اسم می‌بردم، امین تا انتهای آن را رفته بود!
در 4 رشته ورزشی جودو، کنگفو، کاراته و کیک بوکسینگ  مقام کشوری داشت،
آن‌ هم مقام اول یا دوم!

💕همان جلسه اول گفت رشته ورزشی شما به نوعی برای خانم‌‌ها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزین‌هایی داد!

🍃گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و حتی رشته ورزشی جدیدی را ابداع کرده بود...

💑این جلسه، اولین جلسه‌ای بود که ما تنها صحبت کردیم.
👌خصوصیات اخلاقی‌مان شباهت زیادی به هم داشت.....

ادامه دارد.......



به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid