@zendegishahid💠نمی خورم
💠 بیمارستان شلوغ شلوغ بود..
عملیات نبود، گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سرم وصل کرده بود بهش.
از اتاق می رفت بیرون، گفت« بهش برسید. خیلی ضعیف شده. »
_نمی خورم
_چرا آخه؟
_اینا رو برای چی آوردن این جا ؟ مریض ها را نشان می داد.
– گرمازده شدن خب
– منو برای چی آوردن ؟
_ شما هم گرمازده شدین.
– پس می بینی که فرقی نداریم. نمی خورم.
_به خدا به همه گیلاس دادیم. این چن تا دونه مونده فقط.
_هروقت همه ی بچه های لشکر گیلاس داشتند بخورند، من هم می خورم...
#شهید_خرازی📚یادگاران، ج۷،ص ۴۰
#خاطره@zendegishahid