داستان زندگی شهدا

#خاطرات_شـهید
Канал
Логотип телеграм канала داستان زندگی شهدا
@zendegishahidПродвигать
138
подписчиков
31,4 тыс.
фото
11 тыс.
видео
2,56 тыс.
ссылок
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

●فرمانده زخم خورده لشکر، #شهید_محمود_کاوه، و در جوار ایشان، دو شهید ،دیگر  آنکه مشغول صحبت است شهید اسدالله کشمیری است.
اینجا هم محوطه لشکر هست.

#شهید_کاوه هم مسئول بود، اول مسئول اعمال خودش بود، بعد مسئول فرمانده لشکر تحت امرش،
اهل دو دو تا چهار تا بود، نه برای بقیه بلکه حساب کار خودش را میکرد، کمتر آدمی را میتوانید پیدا کنید، که بداند کجای کار ایستاده و چه میکند، اما فرمانده محمود آدمی بود که میدانست چه میکند، کارش را #خوب بلد بود، او نه دلی شکست و نه حقی از کسی پایمال کرد که آه مظلومی پشتش باشد، تا توانست اهل دستگیری بود و فتوت.


#شهید_محمود_کاوه🌷
#ایام_شهادت

#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🏴

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

💠طاقت رفتنش رو نداشتم

●عباس ۲ سال بود که وارد سپاه شده بود. مدتی به عنوان تیرانداز نمونه انتخاب شده بود. وقتی اعتراض مرا از خطرناک بودن کارش می شنید می گفت مادرجان غصه مرا نخور، من به عشق کسی می روم که اگر تیر بخورم می دانم خودش برای بردن من خواهد آمد.

●به من می گفت مادر اگر روزی نبودم ۱۳ روز روزه_قضا برای من بگیر. خمس مالش را پرداخت کرده بود. قبل از اعزام به سوریه خیلی روی خودش کار کرد و برای عروج و آسمانی شدن کاملا آماده شده بود.

●عباس سخنی از سوریه با من نزد و تنها گفت برای یک ماموریت ۴۵ روزه خواهد رفت. من طاقت دوری از او را نداشتم برای همین زمانی که ساکش را می بست بیرون رفتم تا خداحافظی کردن و رفتنش را نبینم.

●آن شب چند بار تماس گرفت وقتی متوجه حال خراب من شد از مسئولان مربوطه اجازه گرفت و به منزل آمد او به من گفت مادر هر زمان که جنگی رخ دهد و من در آن حاضر شوم شهید خواهم شد چون آن را از امام حسین(ع) خواسته ام.

●پس بعد از شهادت من گریه نکن و هر زمان که به یاد من افتادی و دلتنگ شدی به یاد #علی_اکبر امام حسین(ع) گریه کن. می گفت کسانی که برای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه می روند در حقیقت می روند تا دشمن به کشور ما نیاید چرا که هدف اصلی دشمنان ایران است از این رو ما با حضور در سوریه دشمن را در پشت مرزهای سوریه نگه داشته ایم تا امنیت در کشور ما همچنان ادامه یابد.

#شهید_عباس_آسمیه
#سالروز_ولادت🌷
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

●هروقت قرار بود مأموریت برود. اگر من راضی نبودم تمام تلاشش را می کرد یا مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد. اما این بار فرق داشت. مدام گریه می کردم تا منصرفش کنم، اما نه به گریه هایم توجه کرد تا سست شود و نه از رفتن منصرف شد.
صبح با اشک و قرآن بدرقه اش کردم.

●دستی به صورتم کشید و خیسی اشکم را به سر و صورتش زد و گفت " بیا بیمه شدم. صحیح و سالم بر میگردم"

ﺭاﻭﻱ : همسر ﺷﻬﻴﺪ


#شهیدشجاعت_علمداری
#سالروز_شهادت 🌷


#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید
یکی از دلایل اینکه هیچ‌گاه به ایشان به دلیل مأموریت‌های زیاد خرده نگرفتم، حدیثی بود به این مضمون که«اگر کسی از جهاد و شهادت فرارکند،خداوند مرگی نصیب او میکند به‌‌ همان زودی ولی با خفت و خواری‌»و پس ازخواندن این مطلب جرأت نمیکردم به ایشان بگویم به مأموریت نرود
آنقدرعاشق شهادت بود که هنگام نماز از ما میخواست ‌دعا کنیم ‌مرگی غیر از شهادت نداشته باشد وهمیشه و به ویژه دریک سال اخیرمارا برای شهادتشان کاملاً آماده کرده بودند،بگونه‌ای که شهادتشان برای ما قطعی انگارمیشد. همچنین ازدیگر خصوصیات آن شهید خواندن قرآن پس از ورود به اتاق محل کارخود درآغاز صبح بود
پس از شهادت ایشان بودکه فهمیدم برای نیرو‌هایش مثل یک پدردلسوز ‌وحتی در ریز‌ترین مسائل زندگی نیز کمک حالشان بود.ماشین سواری‌اش پیکانی بود که با هیچ چیزی عوضش نمیکرد وهمیشه میگفت،مابه ملت ورهبرمون بدهکاریم و هیچ طلبی نداریم وواقعا خلوصشان در این زمینه عالی بود؛حتی پاداش‌هایی که به ایشان میدادندبین نیرو‌هایش تقسیم میکرد و از آوردن آن به منزل خودداری میکرد
#شهید_دادالله_شیبانی
#سالروز_شهادت
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

رزمنده دانش آموزی‌ که سردار سلیمانے، او را بعنوان
"الگوی الی الابد برای نسل جوان"
معرفی کردند؛
.
🔽در خاطره‌ای از شهید بزرگوار می‌خوانیم:

اصرار داشت به #جبهه برود.
پدرش گفت: تو هنوز بچه‌ای!!
جبهه هم جای بازی نیست که تو میخواهی بروی.
حسن گفت: مگر #کربلا قاسم نداشت؟
من هم #قاسم می‌شوم.. .
.
#شهید_حسن_یزدانی🌷
#سردار_اروند
#والفجر_هشت
#اروند
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌

#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

علی همیشه یک سوم حقوقش را به من میداد و من با همان یک سوم، امور منزل را اداره میکردم.خرج و مخارج منزل دست خودم بود.

میگفتم: شمامسئولین از وضع بازارکه خبر ندارید.رفتم بلوزی راکه تازه خریده بودم، برایش آوردم.گفتم: به نظرت قیمت این بلوز چنده؟قیمت پنج هزار تومانی را میگفت پانصدتومان. دادم در میآمد. معلوم بود که ازقیمت ها خبر ندارد. میگفتم:شمامسئولین نمیدانید که قیمت ها چقدربالاست و گرانی چه بیدادی میکند.😔

پولی که علی میداد با اینکه یک سوم حقوقش بود؛ اما برکت داشت.وقت که بهم پول میداد میگفتم:حاج آقا! یه وقت پول کم نیارید و برید قرض کنید. از همین بردارید.میخندید و میگفت: شمانگران نباش قرض نمیکنم.

دو سوم باقی مانده حقوق هر ماهش را برای کمک به این و آن خرج میکرد.خیلی ها میآمدند دم در خانه نامه میدادند و گریه میکردند.درد دل میکردند.نامه را که میدادم علی،مدام پیگیری میکردم تا به نتیجه برسد.علی میخندید و میگفت: «خانم !شما بیش تر از من برای درد دل این مردم جوش میزنید.»

راوی:همسرشهید
کتاب خدا می خواست زنده بمانی؛
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

🔷بارآخر یک ماهی بود که می‌خواست برود سوریه. ساکش را هم آماده کرده بود ؛اما جور نمی‌شد که برود. دو سه روز قبل از اینکه برود به من گفت: «شما و مادرم به من دل بسته‌اید و نمی‌گذارید که من بروم وگرنه تا به حال رفته بودم.»

🔶 من گریه کردم و گفتم: «نه به خدا قسم من این‌طور نیستم. 'من واقعاً از ته دل می‌گویم از تو دل کندم. 'مادرت هم اگر چیزی می‌گوید، به‌خاطر اینست که شما فرزندش هستید.

🔷دلش نمی‌آید که می‌گوید ناراحت است وگرنه چه راهی بهتر از شهادت. مادرت هم دلش نمی‌آید که فرزندش به داخل خیابان برود و اتفاقی برایش بیفتد و از بین برود. چه بهتر که شهید بشود.»

🔶همان‌جا هم گریه‌هایم را کردم و هم حرف‌هایم را با او زدم و گفتم: «از طرف من خیالت راحت باشد. من اصلاً در نظر ندارم که تو را به‌سمت خود بکشانم و برای خودم نگه دارم، چون می‌دانم تو برای این دنیا نیستی».

🔷محمود می‌گفت دوست ندارم صدای گریه‌تان را نامحرم بشنود/ با شهادت به آرزویش رسید....

🔶پسرم، محمد هادی دوسال و نیمه است و هنوز شهادت پدرش را درک نمی‌کند و متوجه نمی‌شود. خیلی به پدرش عادت دارد. پدرش خیلی با او سر و کله می‌زد. شب که از سر کار برمی‌گشت اکثر وقتش را با محمد هادی می‌گذراند و دیگر شب‌ها من خیالم از بابت پسرم راحت بود که پیش بابایش است.

🔷 آقا محمود هرجا هم می‌خواست برود محمدهادی را هم با خود می‌برد. قبل از رفتنش به سوریه گفت: «من از هر دوی شما دل کندم.» امیدوارم خدا کمک کند بتوانم او را همان‌طور که پدرش می‌خواست تربیت کنم.

🔶همیشه به من و خواهرانش می‌گفت اگر من شهید شدم دوست ندارم صدای گریه و زاری‌تان را نامحرم بشنود، به همین خاطر هرطور هستید در تنهایی‌ها غم خود را خالی کنید". الآن خیلی خوشحالم که همسرم به آرزویش یعنی شهادت رسیده است.

به روایت همسر بزرگوار شهید

#شهید_محمود_نریمانی🌷
#سالروز_شهادت

#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

هرکس به اتاقش مےآمد از پشت میز بلند مےشد و درجلو فرد می نشست و کارهایشان را انجـام می داد.

یک روز از او پرسیـدم کہ چرا پشت میز کارهایش را انجام نمےدهد؟

با لبخنــد همیشگے اش گفت :
برادر من ! میز ریاست یک حال و هوای خاصے دارد که آدم را می گیرد. پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هستن، من مےآیم این طرف و کنار مردم مےنشینم تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم، این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی مےکنم...

پ.ن؛
چقدر فاصله گرفتند برخی مسؤلین
از این روحیه اخلاص و تواضع...


#شهید_سردار_محمد_بروجردی🌷
#روایت_همرزم_شهید
#سالروز_شهادت


#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

🔶سال 94 بود که اینترنتی برای دفاع از حرم ثبت نام کردند و تا زمانی که می‌خواستند اعزام شوند مرتب ما را برای این روزها آماده می‌کردند. تا اینکه زمان اعزام به ایشان اعلام شد همراه با یکی از دوستانش عازم شدند یادم می‌آید خواستم بروم مدرسه و پدر عازم فرودگاه امام خمینی(ره) بود با یکدیگر خداحافظی کردیم؛

🔷 ایشان تا فرودگاه رفته بودند ولی به دلایل شرایط جوی پروازشان لغو شد و ناراحت به منزل بازگشتند...صبح با او خداحافظی کردم و ظهر که از مدرسه برگشتم پدر با حالی منقلب خانه بود تا آن روز اینقدر او را ناراحت ندیده بودم»

🔶 دومین بار که اعزام شدند، یکی از دوستانش نتوانست عازم شود و ایشان جایگزین وی شد...هرگز تصور نمی‌کردم که دیدار آخرمان باشد باور نداشتم که #شهید شوند با قطعیت می‌گفتم : شما چند بار می‌روید و برمی‌گردید. در مدتی که آنجا بودند یکی دوبار با ما تماس گرفتند و جویای احوال شدند. روز سوم بود که هربار زنگ می‌زدیم یا جواب نمی‌دادند یا می‌گفتند رفته است شناسایی امکان ارتباط وجود ندارد....

🔷پدر در مجموع 10 روز بیشتر در عراق نبود، سومین روز در تله انفجاری گروهک‌های تکفیری گرفتار شده بود و از ناحیه چشم و دست چپ دچار جراحت شدیدی می‌شوند بعد از انتقال به بیمارستان چون در حالت کما بودند چشمانشان را از دست می‌دهند و دست چپشان هم قطع شده بود هفت روز بعد از مجروحیت به شهادت رسیدند...

به روایت فرزند شهید

#شهید_علیرضا_بابائے🌷
#سالروز_شهادت


#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

💠نحوه شهادت شهیدی که قبل از اعزام به سوریه حضرت_زینب را در خواب دید و به او گفت که شما هم انتخاب شدید.

🌷شهیدمجیدسلمانیان در #کربلای خانطومان از آخرین نفراتی بود که از خط خارج شد... تا آخرین ساعات مقاومت کرد...موقع #عقب نشینی داشت از خاکریز رد میشد که روی خاکریز یه تیر از پشت خورد و گفت یازهرااا...و با صورت از بالای #خاکریز زمین افتاد...

🌷تیر خورده بود توی شش...
و #سینه اش خیلی خس خس میکرد و یا #حسین و یا زهرا میگفت...بهم گفت #آب داری گفتم نه...گفت پس جیب خشاب رو بازکن داره رو سینه‌ام سنگینی میکنه

🌷جیب خشاب رو که باز کردم شروع کرد #شهادتین گفتن...گفتم شیخ مجید من میرم #کمک بیارم ببرمت...گفت نمیخواد...و لحظاتی بعد شهید شد...پیکر مطهرش هم همونجا موند...

#شهید_مجید_سلمانیان🌷


#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
#خاطرات_شـهید

●خانواده شهید مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقه الغبیری بود.همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت حضرت رسول ص دور هم جمع بودند.از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامه هایی دارند .همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید

●به جهاد مغنیه..جهاد فقط گفت:  طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!...همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها میگفتند کارش را آماده نکرده است!

●وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید.درست یک هفته بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای تسلیت آمده بودند!!...
طرح جهاد، شهادت بود.

راوی:مادربزرگ شهید

#شهید_جهاد_مغنیه 🌷
#سالروز_ولادت


#رمضان_الکریم

#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

سر قبر #شهید_تورجی_زاده که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو

من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید...
اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم...

#شهادتش را از شهید تورجی زاده خواست...

#شهید_مسلم_خیزاب🌷
راوی : #همسر_شهید

‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

●فرمانده زخم خورده لشکر، #شهید_محمود_کاوه، و در جوار ایشان، دو شهید ،دیگر آنکه مشغول صحبت است شهید اسدالله کشمیری است.
اینجا هم محوطه لشکر هست.

#شهید_کاوه هم مسئول بود، اول مسئول اعمال خودش بود، بعد مسئول فرمانده لشکر تحت امرش،
اهل دو دو تا چهار تا بود، نه برای بقیه بلکه حساب کار خودش را میکرد، کمتر آدمی را میتوانید پیدا کنید، که بداند کجای کار ایستاده و چه میکند، اما فرمانده محمود آدمی بود که میدانست چه میکند، کارش را #خوب بلد بود، او نه دلی شکست و نه حقی از کسی پایمال کرد که آه مظلومی پشتش باشد، تا توانست اهل دستگیری بود و فتوت.


#شهید_محمود_کاوه🌷
#سالروز_شهادت

‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🏴

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

●هروقت قرار بود مأموریت برود. اگر من راضی نبودم تمام تلاشش را می کرد یا مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد. اما این بار فرق داشت. مدام گریه می کردم تا منصرفش کنم، اما نه به گریه هایم توجه کرد تا سست شود و نه از رفتن منصرف شد.
صبح با اشک و قرآن بدرقه اش کردم.

●دستی به صورتم کشید و خیسی اشکم را به سر و صورتش زد و گفت " بیا بیمه شدم. صحیح و سالم بر میگردم"

ﺭاﻭﻱ : همسر ﺷﻬﻴﺪ


#شهیدشجاعت_علمداری
#سالروز_شهادت 🌷


#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸

@zendegishahid
#خاطرات_شـهید

●خانواده شهید مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقه الغبیری بود.همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت حضرت رسول ص دور هم جمع بودند.از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامه هایی دارند .همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید

●به جهاد مغنیه..جهاد فقط گفت:  طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!...همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها میگفتند کارش را آماده نکرده است!

●وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید.درست یک هفته بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای تسلیت آمده بودند!!...
طرح جهاد، شهادت بود.

راوی:مادربزرگ شهید

#شهید_جهاد_مغنیه 🌷
#سالروز_ولادت


‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

عملیات بیت المقدس که تمام شد و رزمنده ها برگشتند، هیچ خبری از محمد نشد نه می‌گفتند شهید شده، نه خبر اسارتش رو می دادند...
خیلی گذشت مادرم تمام فکرش پیش #محمد بود یکی از آشناهامون داشت می‌رفت مشهد...
مادرم به من گفت: «یک نامه برای امام رضا علیه السلام بنویس و بخواه که از محمد خبری بیاورند لااقل اگر شهید شده، پیکرش برگردد»
دو سه روز بعد، محمد را آوردند فقط استخوان هایش باقی مانده بود..

#دانش_آموز_شهید
#محمد_اندرخور🌷
منبع: فهمیده های کلاس


#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

●هروقت قرار بود مأموریت برود. اگر من راضی نبودم تمام تلاشش را می کرد یا مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد. اما این بار فرق داشت. مدام گریه می کردم تا منصرفش کنم، اما نه به گریه هایم توجه کرد تا سست شود و نه از رفتن منصرف شد.
صبح با اشک و قرآن بدرقه اش کردم.

●دستی به صورتم کشید و خیسی اشکم را به سر و صورتش زد و گفت " بیا بیمه شدم. صحیح و سالم بر میگردم"

ﺭاﻭﻱ : #همسر_ﺷﻬﻴﺪ
#شهیدشجاعت_علمداری
#سالروز_شهادت 🌷


#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@zendegishahid
#خاطرات_شـ‌هید

رزمنده دانش آموزی‌ که سردار سلیمانے، او را بعنوان
"الگوی الی الابد برای نسل جوان"
معرفی کردند؛
.
🔽در خاطره‌ای از شهید بزرگوار می‌خوانیم:

اصرار داشت به #جبهه برود.
پدرش گفت: تو هنوز بچه‌ای!!
جبهه هم جای بازی نیست که تو میخواهی بروی.
حسن گفت: مگر #کربلا قاسم نداشت؟
من هم #قاسم می‌شوم.. .
.
#شهید_حسن_یزدانی🌷
#سردار_اروند
#والفجر_هشت
#اروند


#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@zendegishahid
#خاطرات_شـهید

خانواده شهید مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقه الغبیری بود.
همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت حضرت رسول ص دور هم جمع بودند.از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامه هایی دارند .همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید
به جهاد مغنیه..
جهاد فقط گفت: طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!...همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها می‌گفتند کارش را آماده نکرده است!

وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی می‌گفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید.درست یک هفته بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای تسلیت آمده بودند!!...
طرح جهاد، شهادت بود.

به روایت مادربزرگ شهید

#شهید_جهاد_مغنیه
#ایام_ولادت

#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@zendegishahid
#خاطرات_شـهید

●خانواده شهید مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقه الغبیری بود.همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت حضرت رسول ص دور هم جمع بودند.از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامه هایی دارند .همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید

●به جهاد مغنیه..جهاد فقط گفت:  طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!...همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها میگفتند کارش را آماده نکرده است!

●وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید.درست یک هفته بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای تسلیت آمده بودند!!...
طرح جهاد، شهادت بود.

راوی:مادربزرگ شهید

#شهید_جهاد_مغنیه 🌷
#سالروز_ولادت


#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@zendegishahid
Ещё