مجله قـلـمداران

#مقیمی_لایف
Channel
Logo of the Telegram channel مجله قـلـمداران
@zemzemehdeltangiPromote
1.62K
subscribers
1.26K
photos
320
videos
824
links
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام است. داستان آنلاین #به‌جان‌او #ف_مقیمی ادمین پاسخگویی به سوالات درمورد داستانها @Raahbar_talar
#مقیمی_لایف
حاملگی حساسش کرده! از ترک دیوار هم گریه‌اش می‌گیرد. حالا گیر دادن‌های گاه و بی‌گاهش بماند! دیروز رفت عکس سه‌در چهار انداخت برای یک کار اداری!
آمدم توی اتاق دیدم عکسش را گرفته دستش دارد گریه می‌کند. پرسیدم:«چی‌شده؟»
عکس را طرفم گرفت که:«نگااا عین عکس‌های روی اعلامیه شده! الهی بمیرم برا خودم که قراره این بره سر مزارم»
کلی نشستم باهاش حرف زدم، تشر رفتم که یعنی چه این حرف‌ها! چرا نکبتی می‌گویی؟ چرا حرف مفت می‌زنی!
یک‌هو حسین آمد تو. یک نگاه انداخت به او، یک نگاه به من. پرسید که چه شده؟ جریان را گفتم. حسین دست دراز کرد که:«حالا کو عکست؟»
مفش را کشید بالا، گذاشت کف دستش.
با بغض گفت:«خدایی عین عکس‌های ترحیم نیس؟»
حسین یک نگاهی انداخت و دوباره داد بهش:«نه! یه دونه دیگه بنداز»😐

ف.مقیمی


#افسردگی_بارداری_یا_لوس‌بازی_بارداری؟
#چگونه_زن‌های‌_افسرده_را_افسرده‌تر_کنیم

ble.ir/join/8FajgkT2cg
https://eitaa.com/ghalamdaraan
#مقیمی_لایف

هفته‌ی سختی رو گذروندم.
از یک طرف الودگی هوا و آنفولانزا
از طرف دیگر گردن‌درد و سی کیلو سبزی اجباری برا مامان..
بنده‌ی خدا فکر می‌کرد همه جمع می‌شیم به کار و نمی‌فهمیم چی‌شد.
زد و زینب هم مریض شد.
وقتی مامان تلفنی بهم گفت سبزی خریده و نمی‌دونه حالا چی‌کار کنه
روم نشد بهش بگم آخه مادر من! شما که می‌دونی توانت مثل سابق نیست. چرا بدون هماهنگی با ما سفارش دادی..
چون خودش که از سرفه‌های من فهمیده بود حالم بده به اندازه ی کافی صداش ناراحت و مستاصل بود.
گفت:«زینب هم مریضه.. کاش نمی‌خریدم. چقدر اشتباه کردم»
گفتم:«عیب نداره .. حالا یه کاریش می‌کنیم»
ولی فقط خدا از دلم خبر داشت.
عزا گرفته بودم با این وضع چطوری برم کمک.. تازه دست تنها!
علی هم بدتر از من حالش خوش نبود. سین اول سرفه رو می‌کرد تا ته شاهنامه می‌رفت.
دوتا قرص انداختم بالا و یه سلوکسیب هم روش تا گردن درد اذیتم نکنه. شال و کلاه کردم تا خونه‌ی مامان.
شکر خدا شوهر زینب، داده‌بود سبزی‌ها رو پاک کنند. دور و بر نه ده شب، سبزی‌های پاک کرده به دستمون رسید. نا نداشتم برم حیاط بشورم. حسین هم که طبق معمول هی غر می‌زد به جون مامان:« آخه کی قورمه می‌خوره که سبزی خریدی؟»
حالا خودش اولین نفریه که سر سفره کاسه‌ی قورمه رو خالی می‌کنه‌ها!
ولی خب.. به قول خودش، حسینه و غرغراش!
مامان که به اندازه‌ی کافی عذاب وجدان داشت گفت:«فاطمه گردنش درد می‌کنه. مریض احوال هم هس. پاشو برو سبزی‌ها رو بشور خیر ببینی»
خیرندیده دوباره شروع کرد:«من بشورم؟ مگه من سبزی‌شورم؟ اصلا شما که نمی‌تونی سبزی بشوری چرا باقی بچه‌هاتو به زحمت انداختی؟ اینهمه آدم سبزی آماده می‌گیرن خب شما هم بگیر..من نمی‌شورم. مسخره‌شو درآوردن»
علی وسط سرفه‌هاش هی سر تکون می‌داد برام که تحویل بگیر داداشتو!
منم تو دلم می‌گفتم تو بدتری😏
یه دهنت رو ببند عزیزم به حسین گفتم و رفتم تو حیاط.
شلنگ آب رو انداختم تو لگن سبزی‌ها که علی اومد تو ایوون:«تو چرا داری می‌شوری با این حالت؟»
گفتم:«پس کی بشوره؟»
اومد شلنگ رو ازم گرفت و با اخم و تخم گفت:«« برو تو.»
گفتم:«« نمی‌خوادخودم می‌شورم.»
اشاره کرد که تو برو تا حسین تو رودربایستی من بیاد کمک.
تو این بکش بکش‌ها حسین سر رسید.
با یک‌من عسل نمی‌شد بخوریش!
داد زد سرم که:«تو عقل تو‌ سرت نیس؟ مگه دکتر نگفته نباید کار کنی؟ این شوهر عتیقه‌ت هم که پول عملت رو نمی‌ده. پاشو برو خودم می‌شورم»
علی شلنگ رو مثل اسلحه گرفت طرفش که:« تو‌ جیب ما رو نزن نمی‌خواد حرص خواهرتو بخوری»
حسین کم نیاورد:«برو بچه اعصاب ندارم.. برو تو تا سینه‌پهلوت نیفتاده گردن ما»
خلاصه من‌و انداختند تو‌ خونه تا مثلا سبزی‌ها رو بشورند.
مامان رو پا بند نبود. هی می‌رفت هی میومد می‌گفت:«این پسره فقط داره آب اسراف می‌کنه. شستن بلد نیست»
رفتم ایوون دیدم بله.. حسین یک مشت سبزی از لگن در میاره شلنگ رو می‌گیره روش به علی می‌گه:« حله داداش! تمیزه!»
علی می‌گفت:«بابا حسین این پر گِله»
پریدم تو حیاط که:«حسین هیچ معلومه داری چی‌کار می‌کنی؟»
مامان از اون‌ور داغ دلش تازه شد:«این کاراش همین‌جوریه. شرتی شرتی کار می‌کنه»
حسین شلنگ رو انداخت تو لگن. آب شتک زد بیرون.
علی اعتراض کرد که:«هو! خیسمون کردی »
حسین گفت :«اصن به من‌چه. طلبکارن از آدم»
رفت تو اتاقش. به علی گفتم:«فعلا دست نزن. سبزیش پر از گله. باید خیس بخوره»
علی که لرزش گرفته بود گفت پس من می‌رم خونه.
من تو دلم یک تو روح خودت و اون معرفتت گفتم و به گرمی بدرقه‌اش کردم.
یک ربع بعد با سلام صلوات رفتم سراغ سبزی‌ها. تشت دوم بودم که حسین بیرون اومد. عذاب وجدان بیخ گلوش رو چسبیده بود. اومد کمکم. می‌خواست به همون روش خودش بشوره که جلوش در اومدم و بهش طرز درست شستن سبزی رو یاد دادم.
اونم هی تو این فاصله غر غر می‌کرد که «اگه تو هی خودشیرینی نکنی مامان از این کارا نمی‌کنه»
بهش گفتم:«آخه تو که داری کمک می‌کنی چرا با غرغر اجرتو زائل می‌کنی»
گفت:«من همینم. مدلمه. اصن غر نزنم حس می‌کنم بقیه ازم سواستفاده می‌کنن.»
گفتم:«خب مامان طفلی حرص می‌خوره.»
در اومد که:« نه بابا! اون سری برا خونه تکونی غر نزدم مامان نگران شده بود که نکنه معتاد شدم.»
سبزی‌ها را ریختیم تو پارچه‌ای که رو طناب بسته‌بودیم و رفتیم خونه، دم بخاری. از سرما و دولا راست شدن گردن دردم بیشتر شده بود. دماغم کیپ بود و سرم درد می‌کرد..غصه‌م شده بود واسه فردا..
حالا اون‌همه سبزی رو باید خرد می‌کردیم و سرخ می‌کردم...
ماجرای فرداش رو بعدا می‌نویسم.
الان دست و بالم داغونه..
ف_مقیمی:
#مقیمی_لایف

امشب داشتیم برای صدمین بار دونگی را تماشا می‌کردیم. این‌بار نه به خواست خودمان، حلما و محمدمهدی خیلی اصرار به دیدن این فیلم دارند. اگر بهشان رو بدهم سه تکرارش هم از شبکه می‌بینند. حالا کاری به این قسمتش ندارم که اصلا این سریال مناسب سن بچه‌های من نیست؛ چون خودم هم به این واقفم و بارها سعی کردم جلوی تماشا کردنشان را بگیرم. اتفاقا چند شب پیش دیدم حلما حسابی محو سکانس رستوران رفتن پادشاه و دونگی شده تلویزیون را خاموش کردم و گفتم برو سراغ درس و مشق‌‌هات.
اصرار کرد که اجازه بدهم سریال محبوبش را ببیند.
گفتم این سریال مناسب سن تو نیست. اصرار بیشتر باعث عصبانیم می‌شود.
محمدمهدی بی‌حال‌تر از آن بود که بحثی کند. هرچند اگر حالش هم خوب بود آنقدر سیاست حالی‌اش می‌شود که خودش را بزند به بی‌رغبتی.
حلما گریه کرد و رفت تو اتاق تا به کارهای بدش فکر کند.
البته این قسمت ماجرا را الکی از رو فیلم‌ها گفتم. چون رفته بود مشق‌هایش را بنویسد و ادای دخترهای پولدار تو داستان‌ها را دربیاورد که فاز شام نمی‌خورم و این‌ها برمی‌دارند...
خلاصه.. صبح فرداش داروهای محمدمهدی را دادم و از زور شب‌بیداری و خستگی چشم‌هام را بستم. نمی‌دانم چند دقیقه گذشت که با صدایی بیدار شدم. دیدم حلما روی تخت نیست. چند دقیقه گذشت، باز خبری ازش نبود. نگران شدم. چون هر روز ساعت یازده با چک و لگد بیدار می‌شد و هول‌هولکی می‌رفت مدرسه.
از تخت پایین آمدم و رفتم اتاق محمدمهدی. او هم نبود. ترس افتاد به دلم. یک‌هو دیدم از توی هال صدای ضعیف تلویزیون می‌آید. هر دو داشتند با هم تکرار دونگی را می‌دیدند. فکر کن؟! همین محمدمهدی چشم سفید که شب تا صبح از صدای ناله‌هاش نتوانسته بودم بخوابم افتاده بود روی مبل و با ناله، دونگی می‌دید!
از آن‌موقع به بعد حس کردم یک جای کار می‌لنگد.. این نسل اصلا شباهتی به ما ندارند. این نسل فرمایشی بار نیامده و حرف‌گوش‌کن نیست. باید مثل خودشان باشی تا باهات راه بیایند. این شد که شب دیگر گیر ندادم به فیلم دیدنشان.
برگردیم به ابتدای بحث..
گفتم امشب داشتیم با هم دونگی می‌دیدیم. هر وقت به صحنه‌های عاشقانه می‌رسید نگاه می‌کردم به صورت حلما.
چشم‌هاش برق می‌زد و شست پاهاش را با بی‌قراری نیشگون می‌گرفت. یک لبخند محو هم روی لبش بود. نکته‌ی جالب اینجاست که هر وقت امپراطور تصمیم می‌گرفت ندیم هان را بفرستد دنبال کاری، حلما بلافاصله می‌گفت: می‌خواد بفرستدش دنبال دونگ‌ئی!
یا هر جا نزدیک بود خطری متوجه دونگی شود او پیش‌بینی می‌کرد!
به قول علی، ژن من توی خونش است. ذاتا داستان را می‌شناسد و با عدم‌تعادل‌های داستانی آشناست.
امشب امپراطور داشت روی ایوان قصر با دونگی درددل می‌کرد.. از آن طرف جان ملکه در خطر بود و دل بانو جانگ که معشوقه‌ی دوم امپراطور بود از بی‌مهری یکباره‌ی امپراطور شکسته‌بود..
احساس کردم دیگر وقت سکوت نیست. نگاه‌های حلما نشان می‌داد عشق را می‌فهمد و تحت تاثیر قرار می‌گیرد. و من هر چقدر هم بخواهم منکر این قضیه باشم خودم را گول زده‌ام.
شوهرم را خطاب قرار دادم:«علی نظرت در مورد امپراطور چیه؟»
علی گفت:«از چه نظر؟»
قبل از اینکه توضیح بدهم حلما هیجان‌زده گفت:«خیلی مهربون و بانمکه»
حرفش را نشنیده گرفتم و دوباره رو به علی گفتم:«بنظرت چه‌جور انسانیه؟»
علی گفت:«بی‌عرضه!»
گفتم:«این فقط یک بخشی از شخصیتشه. چیزی که من باهاش مشکل دارم اینه که این مرد به شدت هوسران و بی‌تعهده! به ملکه خیانت کرد به خاطر بانو جانگ. به بانو جانگ خیانت کرد به خاطر دونگی.. و جالب اینجاست که این مرد بی‌تعهد و لاابالی داره جوری نشون داده می‌شه که برا مخاطب دوست‌داشتنیه.. این کاریه که داستان می‌تونه با زندگی آدم‌ها بکنه.. و تفکرشون رو نسبت به زشت‌ترین رفتارها تغییر بده»
علی داشت تأیید می‌کرد که نگاه کردم به صورت حلما. درآمدم که:«حلما همچین مردی در زندگی حقیقی هرگز نمی‌تونه جذاب و مهربون باشه. مردی که قلبش در و پیکر نداشته باشه ارزش قلب ما زن‌ها رو نداره. مرد باید مثل پدرت باشه. باید نگاه مشتاقش رو فقط و فقط همسرش ببینه و بقیه‌ی خانم‌ها فکر کنند چقدر عبوس و بداخلاقه. نذار رسانه تو رو قورتت بده و حقیقت انسانیت رو وارونه جلوه بده»
رفت توی فکر..
محمدمهدی گفت:«واقعا راست می‌گینا.. چرا همه‌ی پادشاه‌ها چندتا چندتا زن دارن؟»
علی گفت:«بعد می‌گن آخوندا و اهل مذهب زن زیاد می‌گیرن! شاه سه تا زن داشت ولی تو هیچ کدوم از علمای ما رو پیدا نمی‌کنی که چند زن داشته باشن.»
محمدمهدی گفت:«آره تو‌ کلاس ما چند نفر از این حرفا زدن.. حالا یادم باشه سری بعدی همین ها رو بهشون بگم»