چه رنجی کشیدهای از عادتت به من،
به روح تنها و وحشیام،
و به نامم که میرماند همه را.
بارها دیدهایم ستارهٔ صبح
میسوزد و بر چشمهای ما بوسه میزند،
و بالاسرمان باز میشوند شفقها
به گونهٔ بادزنهایی چرخان.
کلمههای من
نوازشگرانه بر تو میبارید.
دیرزمانی صدفِ آفتابی اندام تو را دوست داشتهام
تا به آنجا که بیانگارم دارندهٔ دنیاییام:
از کوهها برای تو گلهای شاد میآورم،
سنبل آبی، فندق تاری،
و سبدهای وحشی بوسه.
میخواهم با تو آن کنم
که بهار با درختان گیلاس...
پابلو نرودا|ترجمه: بیژن الهی
@zemesstaaan