سلام شهابسنگ
دیروز تولد نگار بود. از نگار برایت گفتهام نه؟ دخترک قشنگم هشت سالش شد. چقدر سریع گذشت. انگار همین دیروز بود که برای دیدنش رفتم بیمارستان. نگار اولین بچهای بود که برای دیدنش رفتم بیمارستان. اولین و آخرین تا اینجا. فقط لپ بود و ابرو. وای لپهایش از نرمی شبیه پنبه بود. کارم شده بود بعد از سرکار رفتن به خانهی آنها. تا سه سالگیاش هر هفته میدیدمش. اما کرونا که آمد باعث شد این دیدارها دیربهدیر شود.
گفته بودم نگار اولین بچهای بود که مایبیبیاش را عوض کردم. قبل از یک سالگیاش دوازده روزی پیشم بود. چنان آرام بود که نگهداری و مراقبت از او اصلن کار سختی نبود. البته تمام روز نه از شش صبح تا شش شب فقط. قبل از دوسالگی و سه سالگیاش هم پیشم بود چند روزی. چقدر زود زمان میگذرد و دخترکم الان کلاس دوم است.
امروز تولد آرین است. به دوستم گفته بودم هرکاری میکنی بکن فقط بچتات را چهار دی دنیا نیار. چون من نمیتوانم پیش هر دو تا باشم. هر چند آرین را از تولدش تا امروز که دو سالش شد سرجمع ده بار هم ندیدهام.
راستی باید از متین هم خبر بگیرم. دخترک او هم در دی بدنیا میآید. از متین برایت گفته بودم؟ متین یکی از همان بچههای گروه خابگاهمونستااکس است. خیلی اتفاقی وقتی بیخابی به سرم زده بود و در گروه طرفداران مونستااکس میچرخیدم، با متین و نیلو و آیمی و مریم و پگاه آشنا شدم و شدیم دوست.
حالا که میبینم هشت سال هم از آن زمان میگذرد. البته که عمر آن دوستی خیلی زود تمام شد و همهاش خلاصه میشود در لایک کردن استوریهای همدیگر. ولی متین کمی بیشتر برایم مانده است. باید به او پیام بدهم ببینم در چه حال است.
تو هم از حال خودت بگو. در چه حالی هستی؟ چه میکنی؟ روزهایت را چطور میگذرانی؟ آیا شاد هستی؟ لبخند میزنی؟ لبخند واقعی؟
برایم بنویس. تو هم برایم نامه بنویس.
ندا احمدی :):
#نامه
#نامههایشهابسنگ
@yaddashtneda