سر انجام روز موعودِ دادگاه رفتن فرا رسید. من و چند زندانی را از سلولهای مختلف بیرون آوردند و چشم بسته، ما را از حیاط مدور کمیته عبور دادند و سوار مینی بوسی که شیشه ای رو به بیرون نداشت کردند. درون مینی بوس چشم بندها را از چشمهای ما برداشتند و ما زندانیان ناگهان همدیگر را دیدیم. مینی بوس که حرکت کرد، یکی یکی خود را به هم معرفی کردیم. من گفتم محسن هستم و در خلع سلاح يك پاسبان در خیابان ایران دستگیر شده ام. یکی از زندانیان با شنیدن نام من چشمهایش برق زد و لبخندی بر لبهایش نشست و گفت: "نام من محمد علی رجایی است و معلم هستم." رجایی در مورد جرمی که کرده بود توضیح نداد. چند سال بعد، در زندان از او شنیدم که به نوعی هم پرونده من بوده است! وقتی روح اله کفیلی - عضو سوم عمليات خلع سلاح ما - موفق شده بود بگریزد، از طریق آشنایی پدرش با رجایی، به او وصل شده بود. رجایی هم روح اله را به سازمان مجاهدین خلق مرتبط کرده بود. رجایی در آن روز از این موضوع با من سخنی نگفت، اما من از لبخندش احساس کردم که نام مرا شنیده و یا چیزی درباره من میداند که نمیخواهد جلوی دیگران بر زبان بیاورد. رجایی هم بسیار شکنجه شده بود و زخم شکنجه ای را که هنوز بهبود نیافته بود، در کف پایش داشت.