#مخملباف
اواخر اسفند ماه سال ۱۳۵۳ دوران بازجویی تمام شده بود و هر لحظه منتظر بودم تا مرا صدا کنند و به زندان عمومی بفرستند.
یک روز درِ سلول باز شد و تیمسار زندی پور (که رییس كميته مشترك ضد خرابکاری بود) در آستانه در ظاهر شد. او قد بلند بود و صورت استخوانی و چهره ای سنگی داشت. دو سرباز به احترامش کنار او ایستاده بودند. یکی از سربازان گفت زندانی ها! به احترام تیمسار بایستید.
زندانیان درون سلول که اکثرا شکنجه شده بودند و نمیخواستند به بهانه تازه ای دوباره زیر شکنجه بروند، از جایشان برخاستند. یکی دو نفر که ایستادن برایشان دشوار بود، به دیوار تکیه دادند و به سختی روی پای خود ایستادند. ایستادن برای من هم سخت بود. البته میتوانستم با حالت لِی لِی روی پای راستم راه بروم، اما مشکل پایم را بهانه کردم و نایستادم.
تیمسار زندی پور به چهره تك تك زندانیان نگاه کرد و ناگهان مرا در تاریکی گوشه ی سلول دید. گفت: هوی! بچه! تو چرا از جایت بلند نمی شوی؟!
هم سلولی هایم گفتند پایش جراحی شده. پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: محسن. گفت: تو همونی هستی که به پاسبان خیابان ایران حمله کردی؟ گفتم: بله.
گفت: اگه تو رفتی دادگاه و بهت از سه بار اعدام کمتر دادن، کلاهت رو بنداز هوا. بلند شو وایسا ببینم.
گفتم نمیتونم. بهش برخورد و گفت: اگه تو دیگر رنگ آفتاب فردا را دیدی، من اسمم رو عوض میکنم.
تیمسار زندی پور با غیظ رفت و نگهبان درِ سلول را پشت سر او به روی ما قفل کرد. زندانیان یکی یکی سر جایشان نشستند. یکی از هم سلولی ها در گوش من گفت: چرا برنخاستی؟ میخواهی وضع خودت را بدتر کنی؟! گفتم: از این بدتر دیگر چه وضعی برایم پیش خواهد آمد؟!
فردای همان روز، ٢٦ اسفند سال ۱۳۵۳ از نگهبان بند شنیدیم که تیمسار زندی پور وقتی از خانه به زندان میآمده در خیابان ترور شده است.
روز قبل او مرا تهدید کرده بود که آفتاب فردا را نمی بینم و حالا خودش آفتاب فردا را کامل ندیده بود. همان هم سلولی من که دیروز گفته بود چرا برنخاستی؟ آیا میخواهی وضع خودت را بدتر کنی؟ گفت: چقدر قدرت بی اعتبار است.
من هم گفتم: چقدر زندگی بی اعتبار است.
https://fa.m.wikipedia.org/wiki/%D8%B1%D8%B6%D8%A7_%D8%B2%D9%86%D8%AF%DB%8C%E2%80%8C%D9%BE%D9%88%D8%B1