در اولین هفت ماهی که در زندان بودم، هر وقت مادرم برای ملاقات به در زندان میرفته، مورد توهین و ضرب و شتم سربازان قرار می گرفته. یک روز مامور دم زندان به او گفته بود پسرت را کشتیم، دیگر به اینجا نیا! مادرم از خشم توی گوش مامور زده بود و مامور هم او را زیر مشت و لگد گرفته بود. اما مادرم دست برنمی داشته و از آنها جنازه مرا میخواسته. سرانجام پس از هفت ماه - وقتی که پای من کمی بهبود یافته بود - به مادر و خواهرانم اجازه ملاقات دادند. نگهبان مرا از سلول به اتاقی مبله برد. در هر گوشه اتاق، ماموری از ساواك نشسته بود. مادرم و خواهر کوچکم زری و خواهر بزرگم عزت، آنجا روی مبل نشسته بودند و با دیدن من از خوشحالی جیغ کشیدند. یکی از ماموران مادرم را آرام کرد. مادرم بلافاصله به سر تا پای من نگاه کرد و پرسید: "پات چی شده مادر؟ چرا اون جوری راه می اومدی؟" یکی از ماموران گفت جای گلوله است. من هم نخواستم مادرم را ناراحت کنم و بگویم جای شکنجه است. سه مامور، یکی خیره به صورت من، یکی خیره به صورت مادرم، یکی خیره به صورت خواهرانم نگاه میکردند تا کوچکترین علامتی را که پنهانی بین ما رد و بدل میشود، زیر نظر داشته باشند. من نگران آن بودم که از دهان مادرم حرفی در برود و نام دوستان مرا ناخواسته لو دهد و باعث دستگیری آنها شود. برای همین علیرغم آنکه از دیدن مادر و خواهرم خوشحال بودم، دلم میخواست هر چه زودتر ملاقات ما تمام شود. از طرفی هم دلم میخواست مادرم را در آغوش بگیرم و بابت همه رنج هایی که به خاطر آرمانهای من متحمل شده بود، از او عذرخواهی کنم. اما مسیر حرف را جوری جلو بردم که به جز احوالپرسی و قربان صدقه رفتن، چیزی بین ما گفته نشود. مادرم پرسید چرا وقتی می آمدی می شَلیدی؟ ماموران ساواك گفتند از این حرفها نزنید! مادرم دوباره گفت من فکر کردم ترا با گلوله یا زیر شکنجه کشته اند. ماموران گفتند از این حرفها نزنید! حالا که میبینید زنده و سالم است. هر لحظه که مادرم لب باز میکرد - اگر هم ماموران جلوی حرف زدن او را نمی گرفتند - من از ترس آنکه مادرم نام کسی را به زبان بیاورد، وسط حرفش می پریدم. به او گفتم مادرجان، خودت خوبی؟ برای من فقط از خودت بگو. و مادرم گفت مادری که از پسرش هفت ماه بی خبر است، حالش خوب نیست دیگر. در این هفت ماه، یکی میگفت تو تیرخورده ای و کشته شده ای، یکی میگفت آن قدر تو را زده اند که در حال مرگی، با این حرف ها چه حالی میتوانستم داشته باشم؟! ماموران چشم غره میرفتند و میگفتند خانم! یا این حرف ها را بس کنید یا ملاقات را تمام میکنیم. ملاقات آن روز ما خوشبختانه بی اشتباه فاحشی که منجر به لو رفتن کسی بشود، طی شد و من وقتی به سلول برگردانده می شدم، آرزو کردم که دیگر در چنین شرایطی مادر و خواهرانم را نبینم.