View in Telegram
یادها
#مخملباف وقتی دکتر بهداری پای متلاشی شده مرا دید، شروع به غر زدن کرد. انگار مقصر این وضع اسفناك من بودم. کمی چرک و عفونت سیاه پای مرا تمیز کرد. استخوان انگشتان پای چپ من مثل اسکلت مرده بیرون زد. دکتر بهداری روی پای مرا باند پیچید و گفت: "اگر ترا زود به بیمارستان…
#مخملباف

بیست و یک روز از روزی که از بیمارستان شهربانی به شکنجه گاه کمیته آورده شده بودم میگذشت و من از عفونت پاهایم رو به مرگ می رفتم. مرا از سلول بیرون کشیدند و به اتاق بازجویی بردند و روی زمین خواباندند. يك بازجوی تازه که نفهمیدم نامش چه بود و نقش آدم مهربانی را بازی میکرد به اتاق بازجویی آمد و با لحنی غمگین و بغض آلود گفت: "محسن جان! پسر عزیزم! آخر تو داری با حال و روز خودت چه میکنی؟! نمی بینی جلادهای اینجا رحم ندارند؟ به خدا من ترا که میبینم یاد پسر دلبند خودم میافتم که هم سن و سال توست و دلم برای تو کباب میشود. پسرم عزیزم! حرفهایت را بزن و این قدر خون به دل من نکن! آخر من هم آدم هستم و طاقت ندارم رنج ترا که مثل پسر من هستی ببینم". بعد عکس پسرش را از جیبش در آورد و به من نشان داد و گفت: "جان پسر من، جان من که عمویت هستم حرف بزن."
من مثل جنازه روی زمین افتاده بودم و لبهایم تکان نمی خورد.
بهارلو گفت: "خودش را به موش مردگی زده" بعد فریاد زد: "حسینی! شوك برقی بهش وصل کن تا به هوش بیاد"
حسینی آمد. با لرزه های شوك برقی بدنم رعشه گرفت اما حرفی از زبانم در نیامد. عضدی گفت: "براش نوشابه بیارین" بهارلو پرسید: "کوکا میخوای یا پپسی یا کانادا؟" بهارلو سه بطری خالی را از کشوی میزش بیرون آورد و رو به من گرفت و گفت: "میخوام اینارو فرو کنم توی [...] که اگه اون دفعه تیرخوردی، این دفعه [...] بخوری. کدومو میخوای فرو کنم؟"

اماله ی بطری تهدید مدام بازجوها بود. با من از تهدید پیش تر نرفت اما دو زندانی هجده ساله را بعدها دیدم که به پشت هر دو بطری فرو کرده بودند. یکی در سال ۵۳ و یکی در سال ۵۷. پشت دومی پاره شده بود و خونریزی داشت و برای پانسمان پشتش هر روز به بهداری کمیته می رفت.
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily