وقتی دکتر بهداری پای متلاشی شده مرا دید، شروع به غر زدن کرد. انگار مقصر این وضع اسفناك من بودم. کمی چرک و عفونت سیاه پای مرا تمیز کرد. استخوان انگشتان پای چپ من مثل اسکلت مرده بیرون زد. دکتر بهداری روی پای مرا باند پیچید و گفت: "اگر ترا زود به بیمارستان نبرند، مجبور میشوند پایت را قطع کنند، و الا میمیری. زودتر حرف بزن که تو را به بیمارستان ببرند. البته خودت میدانی، من بهت گفتم که بعد نگویی کسی به من نگفته بود پایت قطع میشود" بازجو که از طریق دکتر بهداری از وضع بد پای من خبر شده بود، مرا برای پانسمان جدی تر با يك ماشين به بیمارستان شهربانی فرستاد. درون ماشينِ ساواك سرم را زیر صندلی کرده بودند و من بیرون را نمی دیدم اما صدای شهر به گوشم میرسید. وقتی به بیمارستان رسیدیم، ماموران مرا به اتاق اورژانس بیمارستان بردند. وقتی پرستار بیمارستان پای مرا باز کرد، حالش از آنچه دید بد شد. لحظه ای دور شد، بعد با یک دکتر بازگشت. دکتر پای مرا نگاه کرد و گفت این پا به جراحی احتیاج دارد و این مریض باید بستری شود. مامورانی که مرا آورده بودند گفتند ما فقط ماموریت داریم او را پانسمان کنیم و ببریم. دکتر بیمارستان گفت ما هم با پانسمان نمیتوانیم کاری برای این پا انجام دهیم. استخوانهای پای او بیرون است. یا باید جراحی شود و یا همین جوری بماند تا بمیرد. ماموران مرا سوار ماشین کردند و به کمیته مشترک برگرداندند و دوباره یک راست به اتاق بهداری بردند. دکتر بهداری به من پنی سیلین زد و با پنس مقداری از پوستهای آویزان پایم را کند و بقیه پای مرا ضد عفونی کرد و مرا به سلول انفرادی فرستاد. دو سه روزی مرا به بازجویی نبردند اما هر روز به بهداری برده میشدم. دکتر بهداری هر روز پوستهای فاسد شده بیشتری را از پای من با پنس برمیداشت و استخوانهای پای چپ من نمایان تر میشد. با اینکه هر روز پنسلین میزدم، چرک و خون پای من بند نمی آمد و صورت من پر از جوش شده بود روز به روز رنگ پـای مــن سیاه تر میشد و ادرار من فقط خون بود.