❤️••
رمان زیبای
#سجده صبر
قسمت هفتم:)
اما وقتی رسید به هال دید...
تلویزیون روشنه و سهیل با نگاهی سرد و یخ زده داره نگاه میکنه، تعجب کرد،
فکرنمیکرد سهیل تا الان نخوابیده باشه، به سمتش رفت و با این که دلش نمیخواست باهاش حرف بزنه، دلش سوخت و
گفت:
--از دیشب تا حالا نخوابیدی؟
سهیل جوابی نداد و فقط به صفحه تلویزبون نگاه میکرد،
فاطمه دوباره گفت:
--نمی خوای بخوابی؟
وقتی جوابی نشنید شونه ای بالا انداخت و رفت.
وضو که گرفت، سجاده صورتی رنگی که توش تسبیح سر عقدشون، خاک فکه و مقداری گلبرگ گل محمدی داشت
رو باز کرد، چادر سفید عبادتش رو پوشید و با الله اکبر گفتن مشغول بندگی شد.
در تمام این مدت سهیل به تلویزیون چشم دوخته بود اما فکرش به شدت مشغول بود،
متعجب بود از این که فاطمه این طور بی محابا ازش خواسته که طلاقش بده،
میدونست سر عقد بهش قول داده بود
هیچ وقت بهش خیانت نکنه.
اما خیانت.... خیانت کلمه
سنگینیه برای او و کارهاش.... نه نه ... نمیتونست قبول کنه
که فاطمه به اون به چشم یک خائن نگاه میکنه... اون هیچ
وقت روح و احساسش رو به کس دیگه ای نداده بود، فقط جسمش بود .... روی راه حلهای ممکن فکر کرد،
میتونست به فاطمه قول بده که دیگه از اینکارها نمی کنه، یا می تونست ازش عذرخواهی کنه و از دلش در بیاره،
اگه میتونست کسی رو این وسط واسطه قرار بده خیلی بهتر بود ...
اصلا می تونست همچین قولی بده؟
خودش رو که میشناخت،
و این میل سرکش رو که سالهای ساله باهاشه... گیج و کلافه بود ...
بوی گل محمدی که از جانماز فاطمه بلند شده بود بی اختیار سهیل رو از افکارش بیرون آورد،
وقتی به فاطمه توی اون چادر سفید در حال نمازخوندن نگاه کرد
با خودش گفت:
+خدایا از این هم زیباتر مخلوقی رو آفریدی؟
من چطور می تونم از دستش بدم؟
اون مال منه، روح اون تنها چیزیه که توی زندگی آرومم میکنه... نمی خوام.... نه، من آرامش
و قراری که بهم میده رو نمی خوام از دست بدم... خدایا می دونم بندگیتو نکردم اما این یکی رو ازم نگیر...
بعدم بلند شد
و به محض اینکه نماز فاطمه تموم شد، بلندش کرد و سخت در آغوشش کشید،
اونقدر محکم که به خودش ثابت بشه هنوز فاطمه مال اونه، مال خودش و توی گوشش گفت:
+هیچ وقت از دستت نمی دم، هیچ وقت نخواه که مال من نباشی، هیچ وقت نمیذارم از پیشم بری...
....
نویسنده:مشکات
#ادامهدارد@ya_hossin97