❤️••
رمان زیبای
#سجدهصبر قسمت دویست و شانزده:)
دختر یکی یه دونتون داره آبغوره میگیره
فاطمه فورا اشکهاش رو پاک کرد و برای اینکه
مادرش ناراحت نشه گفت:ا!
--سهیل! چرا الکی میگی؟ آبغوره چیه؟
سهیل با مهربونی نگاش کرد که فاطمه از ماشین
پیاده شد، زهرا خانم هم پیاده شد و رو به فاطمه گفت:
دل تنگی نکن مادر، من دوباره میام.
تو الان دیگه خیلی باید حواست جمع باشه، حرفهام یادت نره، اون بچه از وقتی که جون
میگیره همه چیز رو میفهمه، حرفهات، حرکاتت، روحیاتت، حتی افکارت رو ...
پس دیگه تو الان باید از خودت جدا
بشی، حتی اگر خوب نیستی باید ادای خوب بودن
رو در بیاری، چون اون بچه خوب و بد تو رو میفهمه
بعد هم فاطمه رو درآغوش گرفت و گفت:
من که نمی تونم همیشه پیشت باشم،
اونی که تا آخر عمر باید باهاشون
باشی، شوهر و بچه هاتن، پس الکی واسه من
آبغوره نگیر
فاطمه که گرمای وجود مادرش رو خیلی دوست داشت، اشکاش سرازیر شد و صورت سفید مادرش رو بوسید و
گفت:
--مامان به بودنت عادت کرده بودیم ...
منم به بودن کنار شما عادت کرده بودم، اما
دیگه وقتی مطمئن شدم فاطمه من دوباره مثل قدیم قوی شد،
به این نتیجه رسیدم وقتشه که میدون رو بدم دست خودش
--نه مامان .... من هنوز قوی نشدم ... هنوز نمی تونم
....
نویسنده: مشکات
#ادامهدارد