کانال عاشقان امام حسین

#ادامه‌دارد
Channel
Logo of the Telegram channel کانال عاشقان امام حسین
@ya_hossin97Promote
12.01K
subscribers
13.7K
photos
14.1K
videos
2.03K
links
زیاد سراغتو میگیرم...😢 از کربلا..از بین الحرمینت..🍃 از پخش زنده ها...💔 - اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ🤲🏻 ولی ارباب یه چیزی!...🥹 سراغ منم میگیری؟...😇 سراغه دلتنگیامو...😔 گریه کردنامو...😭 صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و بیست و چهار:)

چشمش به چشمهای فاطمه گره خورده بود گفت:
+ اینجوری نگام نکن فاطمه ... دلتنگیم از همین الان شروع میشه
--دوست دارم به اندازه این یک هفته ای که نیستیم نگات کنم ...
سهیل دستهای فاطمه رو توی دستاش گرفت و گفت:
+فاطمه، گل شمعدونی زندگی من ... دیدی این بارم کربلایی
شدی و من باز هم جا موندم؟ ... دیدی باز هم طلبیده شدی و من موندم و ....گرچه خودم دلیلش رو میدونم ...
سهیل اشک میریخت و فاطمه با لبخند موهای سهیل رو نوازش داد و گفت:
--یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا ...
میبینم که یار و غارت شده حسین فاطمه(س)! ...
بعد هم دو دستش رو دو طرف صورت سهیل قرار داد و صورتش رو نگه داشت و گفت:
--میدونی فرق من و تو چیه؟
... من مثل اون آدمیم که تا تشنم شد خدا بهم یه استکان آب داد، سیراب نشدم فقط عطشم از بین رفت ... اما تو
مثل اون آدمی هستی که تشنش شد و خدا بهش
آب نداد، تشنگی بی تابش کرد و خدا بهش آب نداد، از تشنگی له
له زد و باز هم خدا بهش آب نداد ... از تشنگی آب
رو از یاد برد و خالق آب رو صدا زد و ... بعدش
رو هم که
خودت میدونی... سیراب شد ...
سهیل منظور فاطمه رو خوب فهمید، اشکهاش رو پاک کرد و پیشونی همسرش رو بوسید ...
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و بیست و سه:)

پسر فاطمه(س) ...
***
بیست سال بعد ...
--کاش باهامون می اومدی سهیل
سهیل لبخند تلخی زد و گفت:
+کربلا رفتن لیاقت می خواد خانم ... ما رو که راه نمیدن
علی که مشغول جا به جا کردن چمدونها بود، در کاپوت ماشین رو باز کرد و گفت:
_حالا مامان هیچی ... شما که خیلی
زودتر از ماها رفتین کربلا و ما تازه داره
قسمتمون میشه، پس لیاقتش رو زودتر از ما داشتین
سهیل به پسر رشیدش نگاه تحسین برانگیزی کرد و گفت:
+من برای خودم نرفتم، رفتم نائب الزیاره کس دیگه ای
بشم که اون لیاقتش رو داشت ... میبینی که
24ساله هر سال دارم از خدا میخوام یک بار دیگه
قسمتم کنه برم و از
طرف خودم آقا رو زیارت کنم، اما نمیشه، حالام
که شما سه تا بی معرفت دارین میرین و من بازم جا موندم ...
ریحانه که چادرش رو مرتب میکرد فورا پرید بغل
باباش و بوسیدتش و گفت:
_الهی فداتون بشم بابا، اینجوری نگین
دیگه ... دلمون میگیره
سهیل صورت دختر زیباش رو بوسید و گفت:
+نه بابا جون، شوخی کردم، شماها با خیال راحت برید به سلامت ...
برای منم دعا کنید
ریحانه دوباره پدرش رو بوسید و سوار ماشین شد، علی هم سوار شد و دنده عقب گرفت تا از پارکینگ بره بیرون،
فاطمه نگاه آرومش رو به سهیل دوخته بود، سهیل که چشمش به چشمهای فاطمه گره خورده بود گفت:
....
نویسنده:مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و بیست و دو:)

--سهیل
+جان سهیل
فاطمه اجازه داد اشکهاش مهمون گونه هاش بشن ... از اشک ریختن جلوی سهیل خجالت نمیکشید ...
لبهاش رو باز کرد ...
--خوش به حالت ... منتظرتم که دست پر برگردی ...
سهیل که چشم در چشم همسرش بود لبخندی زد
و سری به تایید تکون داد...
انگار دل کندن سخت بود، آروم دستش رو بالا
آورد و روی گونه فاطمه کشید ...
+فاطمه
فاطمه لبخندی زد و گفت:
--جان فاطمه
+به خاطر همه چیز ازت ممنونم
فاطمه خندید ... سهیل عاشقانه به خنده فاطمه
نگاه کرد و گفت:
+این زندگی، این آرامش، این خوشبختی ...
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:
+این سفر ... این احساس ... همش خواست خدا بود، که بدون صبر تو محقق ‌نمیشد...
سهیل به صورت خیس فاطمه نگاه کرد، اینجا دیگه حرفی برای گفتن نبود، فقط یک چیز میخواست ... لبهاش رو
روی لبهای فاطمه گذاشت و عاشقانه همدیگر را بوسیدند ...
***
سهیل سوار ماشین شد و حرکت کرد ... و فاطمه از همون لحظه به سهیل حسرت می خود که کاش جای اون بود و
الان توی مسیر زیارت پسر فاطمه(س) ...
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و بیست و یک:)

+از این که تنهاتون بزارم ناراحت نمیشی؟
فاطمه با خنده و شیطنت گفت:
--چرا، راست میگی ما رو هم با خودت ببر
سهیل با ناراحتی گفت:
+اگه میشد که میبردمتون، تو که فعلا نمی تونی درست حسابی راه بری، چه برسه به این سفر؟!
علی رو هم که نمی تونیم ببریم ...
فاطمه با خنده گفت:
--شوخی کردم بابا، برو به سلامت، امام حسین اگه بخواد مارم میطلبه، فعلا واسه شما دعوت نامه
اومده، مدیونی اگه منو دعا نکنی ها
سهیل دستش رو به نشانه فکر زیر چونش گذاشت و گفت:
+مثلا چی دعا کنم واست؟
فاطمه بدون فکر فورا گفت:
--دعا کن خدا بالاخره قسمتم کنه و لاغر بشم
سهیل که خندش گرفته بود گفت:
+باز شروع شد... بابا تو همین جوری تپلش خوبی...
بعد هم صورت فاطمه که در حال خندیدن بود رو عاشقانه بوسید ...
***
وقت رفتن بود و کوله بار سفر آماده، سهیل و فاطمه بی تاب بودند، هم بی تاب دوری از هم، هم بی تاب کربلایی که
سهیل آماده و فاطمه حسرت به دل زیارتش بودند ... نگاههاشون به هم بود و دستهاشون توی دستهای هم ...
--سهیل
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و بیست:)

+یعنی میخوام نائب الزیاره یک آدم خاص بشم
--کی؟
سهیل سرش رو بالا آورد و با شیطنت گفت:
+این یک رازه
فاطمه ابرویی بالا انداخت و گفت:
--اون آدم هر کی که هست خیلی خاصه که خدا اینجوری زیارتش رو جور کرد ...
یک کاروان بخواد بره کربلا، بعد آقای اصلانی هم پول دستش بیاد و ثبت نام کنن، یکهو یک هفته
مونده به رفتن،
آقای اصلانی مریض بشه و نتونه بره، هیچ کسی
هم نتونه به جای خودش بفرسته، بعد تو همون زمان یک پول گنده
از یکی از باغدارا به دستت برسه، بعد حالا یکهو
آقای اصلانی و خانم بچهاش بیان دیدن علی، همین جوری از دهنش
بپره که همچین اتفاقی افتاده، تو بگی پاسپورتت رو گم کردی والا میرفتی بعد یکهو پاسپورتت از تو کشوی کمد پیدا
بشه و اسم بنویسی و تایید بشی و حالام فردا بخوای بری!!! باور میکنم که همه اینها کار یک نفر بیشتر نیست ... خود امام حسین
سهیل که احساس خاصی داشت، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، سریع پلک زد تا اشکهای چشمش نیومده
خشک بشن، دلش نمی خواست جلوی فاطمه گریه کنه ... برای اینکه بحث رو عوض کنه رو کرد به فاطمه و گفت:
+از این که تنهاتون بذارم ناراحت نمیشی؟
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و نوزده:)

فاطمه با رنگ‌و رویی زد،
اما چشمهایی که
از خوشحالی و هیجان برق میزد، آروم بودند و ساکت، انگار نگاههاشون با هم حرف میزد...
بالاخره فاطمه به حرف اومد:
--باورم نمیشه سهیل! ... اصلا باورم نمیشه
سهیل خندید و چیزی نگفت، فاطمه دوباره گفت: --سهیل، تو و کربلا؟!
سهیل نفس پر حسرتی کشید و به آرومی از ته دل گفت:
+خودمم باورم نمیشه ... من و کربلا؟!
--ای بی وفا، بدون من میخوای بری؟
سهیل دستش رو روی صورت همسرش گذاشت و شروع کرد به نوازش کردنش و گفت:
+قول میدم یک روز
چهارتایی با هم بریم ... این فقط ادای یک نذره
فاطمه که از نوازش همسرش لذت میبرد نفس آرومی کشید و گفت:
--تو نذر میکنی و اون وقت خدا خودش با دستای
خودش اسباب و وسایل ادای نذرتو جور میکنه؟!!!... عجیبه!!!... خاص شدی ها سهیل ...
سهیل لبخندی زد و نفس عمیقی کشید، به علی کوچولو رو که روی تخت کنار فاطمه خوابیده بود نگاهی کرد و بعد
هم در حالی که با انگشت اشارش صورت ظریف علی رو نوازش میکرد گفت:
+خاص نشدم، این زیارت مال من‌نیست، مال یک آدم خاصه ...
فاطمه مشتاق گفت:
--یعنی چی؟
+یعنی میخوام نائب الزیاره یک آدم خاص بشم
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و هجده:)

ریحانه رو هم‌توی برنامه هاش شدکت میداد
از خدا میگفت، از هدف زندگی، از آینده ای که خیلی هم دور نیست، گاهی وقتها از
ریحانه میخواست برای برادرش حرف بزنه و ریحانه دهنش رو میذاشت روی شکم مادرش و جوری که فکر میکرد
مادرش نمیشنوه برای اون بچه به دنیا نیومده حرف میزد، خیلی وقتها سهیل اینکار رو میکرد و با پسری که زندگی
رو به همسر دوست داشتنیش برگردونده بود حرف میزد. و بالاخره اون روز رسید.
همه توی سالن انتظار بیمارستان منتظر بودند، ساعت دقیقا 4و ده دقیقه بعد از ظهر بود که زهرا خانم به موبایل
سهیل زنگ زد، سهیل که توی نمازخونه بیمارستان بود با عجله گوشی رو برداشت:
+بله
سلام مادر، بهت تبریک میگم، همین الان پسرت رو دیدم، خدا ایشالله برات حفظش کنه، صحیح و سالم و تپل مپل
سهیل شکری کرد و گفت:
+فاطمه چی؟
هنوز نیاوردنش اما میگن حالش خوبه.
سهیل تشکری کرد و گوشی رو قطع کرد، سرش رو روی مهری که روش یا حسین بزرگی نوشته بود گذاشت و :
+اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... خدایا
ازت ممنونم. حالا منم و عهدم ... قبولم کن ...
چشم توی چشم هم بودند، سهیل با لبخندی بر لب و چشمهایی مهربان و فاطمه با رنگ و رویی زد
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و شانزده:)

دختر یکی یه دونتون داره آبغوره میگیره
فاطمه فورا اشکهاش رو پاک کرد و برای اینکه
مادرش ناراحت نشه گفت:ا!
--سهیل! چرا الکی میگی؟ آبغوره چیه؟
سهیل با مهربونی نگاش کرد که فاطمه از ماشین
پیاده شد، زهرا خانم هم پیاده شد و رو به فاطمه گفت:
دل تنگی نکن مادر، من دوباره میام.
تو الان دیگه خیلی باید حواست جمع باشه، حرفهام یادت نره، اون بچه از وقتی که جون
میگیره همه چیز رو میفهمه، حرفهات، حرکاتت، روحیاتت، حتی افکارت رو ...
پس دیگه تو الان باید از خودت جدا
بشی، حتی اگر خوب نیستی باید ادای خوب بودن
رو در بیاری، چون اون بچه خوب و بد تو رو میفهمه
بعد هم فاطمه رو درآغوش گرفت و گفت:
من که نمی تونم همیشه پیشت باشم،
اونی که تا آخر عمر باید باهاشون
باشی، شوهر و بچه هاتن، پس الکی واسه من
آبغوره نگیر
فاطمه که گرمای وجود مادرش رو خیلی دوست داشت، اشکاش سرازیر شد و صورت سفید مادرش رو بوسید و
گفت:
--مامان به بودنت عادت کرده بودیم ...
منم به بودن کنار شما عادت کرده بودم، اما
دیگه وقتی مطمئن شدم فاطمه من دوباره مثل قدیم قوی شد،
به این نتیجه رسیدم وقتشه که میدون رو بدم دست خودش
--نه مامان .... من هنوز قوی نشدم ... هنوز نمی تونم
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و پانزده:)

یاحتی مهم نیست
خصوصیات اخلاقیت مثل علی پرپرشده من باشه،
چیزی که مهمه اینه که تو هدیه کادوپیچ شده خدایی که مطمئنا بهتر از علی هستی ...
ببخشید که یک روزی
میخواستم نباشی ... حالا که توی وجود من جون گرفتی، میخوام از صمیم قلب بهت بگم خوش اومدی پسرم ...
کار دکتر که تموم شد، فاطمه تشکر کرد و بعد از چند دقیقه با سهیل از اتاق خارج شدند، زهرا خانم و ریحانه که
توی اتاق انتظار نشسته بودند، فورا بلند شدند، زهرا خانم گفت:
چی شد دخترم؟ سالمه؟
سهیل با خوشحالی گفت:
--بله، از منم سالم تره، نگران نباشید.
زهرا خانم دستاش رو بالا برد و بلند گفت:
خدایا شکرت.
فاطمه دست ریحانه رو گرفت و چهارتایی با هم از در مطب خارج شدند و سوار ماشین شدند. سهیل گفت:
+مادرجون نمیشد یه مدت دیگه پیش ما میموندیدن؟
دلم میخواد، اما الان دو ماهه اینجام، خدا رو شکر که همه چیز رو به راهه و به کمک من نیازی نیست، دیگه رفع زحمت کنم
سهیل فورا گفت:
+زحمت نه، بگین رفع رحمت کنم.شما رحمتید واسه ما
زهرا خانم با خوشحالی گفت:
الهی خیر ببینی پسرم، مواظب این دختر یکی یه دونه مام باشی
دیگه به ترمینال رسیده بوندن که سهیل ماشین رو پارک کرد و دستش رو پشت صندلی فاطمه گذاشت و به عقب
برگشت و گفت:
+چشم، اما کاش نمیرفتین، نگاه کنید هنوز نرفتین، دختر یکی یه دونتون داره آبغوره میگیره
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و سیزده:)

کربلا عشقت منو دیوونه کرد...
سهیل همیشه از این حال و هوای پسرش تعجب میکرد، این فقط مختص اون عاشورا نبود، هر
سال سهیل رو مجبور
میکرد که ببرتش مسجد تا دسته ببینه، گاهی هم بی اختیار گریه میکرد ...و سهیل فکر میکرد علی می خواد ادای
مادرش رو در بیاره، اما هر سال توی عاشورا علی خاص تر میشد ... و سهیل متعجب تر ...
گرچه خودش هم
میدونست چرا... آروم گفت:
+مگه میشه کسی حتی از وقتی که توی شکم مادرشه روضه حسین رو گوش بده و
مجنون حسین نباشه؟
مگه میشه کسی از بچگی هفته ای چند روز برای انتقام از خون حسین دعای هم عهدی با
صاحب الزمانش رو بخونه اسم حسین براش
متفاوت نباشه؟ مگه میشه داستانهای دوران کودکی کسی داستان
شجاعت و سخاوت حسین و آل حسین باشه و مجنون حسین نباشه؟ ... گریش گرفته بود ... دلش به حال خودش
سوخت ... آروم زیر لب گفت:
+خوش به حالت علی ... توی نه ساله از من 35ساله خیلی بیشتر می فهمیدی ...
اشکهاش امونش رو بریده بودند. با خودش گفت:
من عمری نفهمیدم حسین کیه، به خاطر عشق تو به حسین
میبردمت مسجد و دسته های عزاداری ...
اما تو می فهمیدی حسین کیه
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و دوازده:)

خدا روشکر که فردا مامان میاد ...
***
فردای اون روز طبق قولی که زهرا خانم داده بود، غروب بود که رسید
سهیل بعد از رسوندن زهرا خانم به خونه، دوباره سوار ماشین شد، دلیل کلافگی خودش رو نمیدونست،
احساس میکرد اون بچه رو از همین حالا که حتی جون نگرفته بود دوست داشت ...
اون بچه میتونست اوضاع روحی فاطمه رو
رو به راه کنه، مطمئن بود ...
اما اگر زنده میموند ...
دکتر ناامیدشون کرده بود ... حتی فاطمه هم با مرگ اون بچه
دوباره بچه دیگه ای رو از دست بده ...
آسمون گرگ و میش بود، پشت چراغ قرمز ایستاده بود که صدای اذان بلند
شد:
الله اکبر، الله اکبر...
نگاهی به اون ور خیابون کرد، با دیدن مسجد فورا حرکت کرد و ماشین رو پارک کرد، از ماشین
پیاده شد و خواست
وارد بشه که چشمش خورد به نام مسجد:
مسجد حسین بن علی(ع)
لبخندی زد و وارد وضو خونه شد .
نماز که تموم شد، دلش با این نماز آروم شده بود، ناگهان چشمش به پرچم یا حسین افتاد ... یاد آخرین عاشورایی
افتاد که با علی توی دسته های عزاداری میرفتند، علی شیفته تر از اون بود،وقتی به دسته ها نگاه میکرد با گروه ها
هم خوانی میکرد:
کربلا عشقت منو دیوونه کرد...
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و ده:)

اما به هر حال میتونید دعا کنید
بعد از نوشتن نسخه دفترچه رو به سمت سهیل گرفت و سهیل و فاطمه با هم از مطب خارج
شدند، فاطمه از دل درد
نمیتونست راه بره، سهیل دستش رو گرفته بود و آروم به سمت در بیمارستان حرکت میکردند، هیچ حرفی بینشون
رد و بدل نمیشد...
+سلام مادرجون، حال شما خوبه ...
ممنون ... شما چطورین؟ ...
بله، فاطمه و ریحانه هم خوبن ... شکر سلام میرسونن
+غرض از مزاحمت اینه که میخواستم یک خبر
خوب بهتون بدم ... بله خیره ...
فاطمه بارداره ...
فاطمه که توی ماشین در حال حرکت، کنار سهیل
نشسته بود، به مکالمه سهیل با مادرش گوش میداد،
آروم اشک میریخت، دل درد زیادی داشت، از
طرفی هم دکتر گفته بود حداقل یک ماه استراحت مطلق داشته باشه و حالا سهیل
بر خلاف میل اون قضیه رو به مادرش گفته بود و ازش خواسته بود برای مراقبت از فاطمه بیاد ...
سهیل بعد از حرف زدن گوشی رو به سمت فاطمه گرفت و گفت:
+مامانت می خواد باهات حرف بزنه
فاطمه اشکهاش رو پاک کرد و گوشی موبایل رو گرفت ، نفسی کشید و سعی کرد آروم بشه و گفت:
--سلام مامان جون
سلام عزیزم، خدا رو شکر، خدا رو شکر، دیدی خدا خودش همه چیزو حل میکنه؟
دیدی چه نعمتی بهت داد؟
مبارکت باشه دخترم
فاطمه که دلش نمی خواست یکهو بزنه تو ذوق مادرش فقط گفت:
--مرسی
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و ده:)

اما به هر حال میتونید دعا کنید
بعد از نوشتن نسخه دفترچه رو به سمت سهیل گرفت و سهیل و فاطمه با هم از مطب خارج
شدند، فاطمه از دل درد
نمیتونست راه بره، سهیل دستش رو گرفته بود و آروم به سمت در بیمارستان حرکت میکردند، هیچ حرفی بینشون
رد و بدل نمیشد...
+سلام مادرجون، حال شما خوبه ...
ممنون ... شما چطورین؟ ...
بله، فاطمه و ریحانه هم خوبن ... شکر سلام میرسونن
+غرض از مزاحمت اینه که میخواستم یک خبر
خوب بهتون بدم ... بله خیره ...
فاطمه بارداره ...
فاطمه که توی ماشین در حال حرکت، کنار سهیل
نشسته بود، به مکالمه سهیل با مادرش گوش میداد،
آروم اشک میریخت، دل درد زیادی داشت، از
طرفی هم دکتر گفته بود حداقل یک ماه استراحت مطلق داشته باشه و حالا سهیل
بر خلاف میل اون قضیه رو به مادرش گفته بود و ازش خواسته بود برای مراقبت از فاطمه بیاد ...
سهیل بعد از حرف زدن گوشی رو به سمت فاطمه گرفت و گفت:
+مامانت می خواد باهات حرف بزنه
فاطمه اشکهاش رو پاک کرد و گوشی موبایل رو گرفت ، نفسی کشید و سعی کرد آروم بشه و گفت:
--سلام مامان جون
سلام عزیزم، خدا رو شکر، خدا رو شکر، دیدی خدا خودش همه چیزو حل میکنه؟
دیدی چه نعمتی بهت داد؟
مبارکت باشه دخترم
فاطمه که دلش نمی خواست یکهو بزنه تو ذوق مادرش فقط گفت:
--مرسی
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و نه:)

خانم حسینی
سهیل بلند شد و فاطمه با حالت زار نگاهی به منشی کرد و پشت سر سهیل بلند شد و هر دو وارد اتاق شدند، بعد از
سلام کردن و گفتن مشکلشون، خانم دکتر رو به فاطمه کرد و گفت:
بچه چندمتونه؟
--سوم
خوبه، دل درد دارید؟
با اینکه اون لحظه داشت از دل درد به خودش میپیچید، اما از ترس سهیل گفت:
--نه زیاد
سهیل که سکوت کرده بود نگاه ترسناکی به فاطمه کرد که فاطمه فورا حرفش رو اصلاح کرد و آروم گفت:
--یک کم
سهیل چشم غره ای بهش کرد، اما فاطمه فورا سرش رو پایین انداخت، خانم دکتر ازش خواست
روی تخت دراز
کشه، فاطمه هم بلند شد و رفت که سهیل رو کرد
به خانم دکتر و گفت:
+خانم دکتر همسر من سر به دنیا اومدن بچه
قبلیمون هم خیلی اذیت شد، این دفعه هم چند
روزه که فعالیت زیادی کرده، برخلاف چیزی هم که به شما گفتند دل
درد شدیدی دارند، من نگرانشم
خانم دکتر سری تکون داد و برای معاینه فاطمه رفت ...
زیاد نمیشه امیدوار بود، خانمتون خیلی ضعیف هستند
سهیل دستش رو روی صورتش کشید و با درموندگی گفت:
+باید چیکار کنیم؟
از همین امروز خانمتون باید استراحت مطلق باشن، گرچه امید زیادی نیست، اما به هر حال میتونید دعا کنید
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و هشت:)

آروم صداش کرد:
--سهیل
سهیل برگشت و نگاه غضبناکی بهش انداخت
فاطمه گفت:
--میذاری حرف بزنم؟
نگاه همراه با سکوت سهیل بهش فهموند که ادامه بده
--من که از قصد نمی خواستم این جوری بشه ... باور کن دیشب که میخواستم بهت بگم خون
ریزی قطع شد، تو هم
که خیلی خسته بودی و میدونستم گفتنش به تو هیچ فایده ای جز نگران کردنت نداره ...
سهیل سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و چیزی
نگفت...
فاطمه که فرصت رو مناسب دید دوباره گفت:
--در ضمن مگه قرارمون نبود بچه تربیت کنیم نه اینکه فقط به دنیا
بیاریم؟ ... مگه قرار نبود تمام زندگیمون رو بذاریم برای تربیت بچه ها؟
مگه وقتی ازدواج کردیم، به هم دیگه قول
ندادیم تا زمانی که آمادگی تربیت کردن یک بچه رو نداشتیم بچه دار نشیم ... خوب چرا داری
میزنی زیرش؟
من الان آمادگی تربیت کردن یک بچه رو ندارم
سهیل سرش رو برگردوند و با خونسردی گفت:
+تو یک بچه دیگه داری، بخوای یا نخوای باید درخودت این آمادگی
رو ایجاد کنی، پس فکر نکنم مشکلی باشه
--اما...
صدای منشی بلند شد:
خانم شاه حسینی
‌‌‌....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و هفت:)

شروع شد ...
سهیل عصبانی از جاش بلند شد و به سمت کمد رفت و گفت:
+لباست رو عوض کن میریم دکتر که عقل ناقصت رو نشون بدیم ببینیم میتونن کاری واسش کنن یا
نه، پاشو
فاطمه که میدونست سهیل خیلی عصبانیه چیزی نگفت، مطمئن بود اگر اتفاقی افتاده باشه دیگه کاری از دست کسی
بر نمیاد نمیدونست باید دعا کنه بچه چیزیش
نشده باشه یا اینکه ...
بعد از علی چطور اون همه تلاشی رو که برای
تربیتش کرده بود میتونست تکرار کنه ...
نه ... خسته تر از این بود که بخواد بچه ای
تربیت کنه، همین ریحانه برای
هفت پشتش کافی بود و دلش هم نمی خواست بچه ای رو به دنیا بیاره و بسپارتش به دست دنیا که هر جور خواست
تربیت شه ... کاری که می خواد خوب انجام نشه، بهتره هیچ وقت شروع نشه ...
با این وجود عصبانیت سهیل مجبور
به اطاعتش کرده بود از جاش بلند شد و پشت
سر سهیل از اتاق خارج شد.
توی بیمارستان منتظر نشسته بودند تا نوبتشون برسه، سهیل سکوت کرده بود و دست به سینه
نشسته بود وبا اخم به
رو به رو نگاه میکرد، فاطمه که دل دردش آزارش میداد گاه گاهی به سهیل نگاه میکرد و میخواست چیزی
بگه اما حالت صورت سهیل مانع حرف زدنش میشد،
آخر طاقت نیاورد و آروم صداش کرد:
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و شش:)

--هیچی، نگران نشو ... یک کم دلم درد میکنه
اما دل دردش شدید شده بود، نا خود آگاه دستش روی شکمش قرار گرفت و کمی خم شد، سهیل به سمتش حرکت
کرد و گفت:
+به خاطر هیچی اینقدر درد داری؟
بعد هم دستش رو گرفت و به سمت اتاق حرکت کردند.
سهیل با یک لیوان آب وارد شد و به سمت فاطمه گرفت. فاطمه آب رو نوشید و تشکر کرد، سهیل مضطرب نگاهش
میکرد که فاطمه گفت:
--چرا اینجوری نگاه میکنی؟ یه دل درد داشتم عزیزم!
+یه دل درد وقتی بچه ای توی دلته یعنی خیلی چیز، از کی دل درد گرفتی؟
--از دیروز
+خون ریزی که نداشتی؟
فاطمه با شرمندگی نگاهش کرد و آروم گفت:
--یک کم
سهیل که ترسیده بود با صورتی رنگ پریده گفت: +از کی؟
--نگران نباش سهیل چیزیم نیست
+میگم از کی؟ از امروز؟
فاطمه که میترسید حقیقت رو بگه چیزی نگفت، سهیل عصبانی نگاهش کرد و گفت:
+با توام، از کی خون ریزی داشتی و به من نگفتی؟
فاطمه چند لحظه مکث کرد و بعد با صدای آرومی گفت:
--از دیروز ... دیشب میخواستم بهت بگم اما خیلی خسته
بودی، بعدش هم خون ریزی قطع شده بود، امروز دوباره شروع شد ...
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و پنج:)

حرکت کردند.
موقع برگشتن از مهدکودک دل درد شدیدی گرفته بود، به زور خودش رو به خونه رسوند و توی اتاق خواب خزید...
وقتی متوجه خون ریزیش شد، تمام تنش یخ کرد ... ته دلش نگران بود، میدونست با خون ریزی ای که داره احتمال
سقط بچه خیلی زیاده، اما ...
اون شب سهیل به خاطر کارش خیلی دیر خونه اومد و متوجه رنگ و روی بیش از اندازه زرد فاطمه نشد،
سهیل به خاطر مشکلی که توی کارش پیش اومده بود برخلاف هر روز حال و احوالی از فاطمه نگرفت، فاطمه هم که خون
ریزیش قطع شده بود، ترجیح داد سهیل رو نگران نکنه و فردا اون خبر رو بهش بده
فردای اون روز بعد از رسوندن ریحانه به مهد
کودک هیچ جونی برای برگشتن نداشت، خون ریزی شدیدی پیدا
کرده بود و در نتیجه خیلی بی حال شده بود، برای همین یک تاکسی دربست تا خونه گرفته، وقتی به خونه رسید دل
دردش زیادتر شده بود، ایستاد و دستش رو روی شکمش نگه داشت، که یکهو صدای بلندی شنید که گفت:
+فاطمه!!! خوبی؟
فاطمه که ترسیده بود ایستاد و نگاهی به سهیل که روی ایوان بود کرد و با استرس گفت:
--تو مگه نرفته بودی سر کار؟ ماشینت کو پس؟
سهیل بدون توجه به سوال فاطمه مشکوک نگاهش کرد و گفت:
+چی شده؟ چرا اینقدر رنگ پریده ای؟
فاطمه فورا لبخندی زد و گفت:
--هیچی، نگران نشو ... یک کم دلم درد میکنه
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و سه:)

+آخ که چقدر دلم میخواد الان بخوابم
فاطمه به رو به رو خیره شده بود و همچنان توی فکر بود، سهیل نگاهش کرد ...
توی دلش خوشحال بود که با این
وضعیت پیش اومده مطمئنا فراموشی علی برای فاطمه خیلی آسون تر میشد، شاید این بچه می تونست جای علی رو
بگیره، به هیچ وجه حاضر نبود این فرصت رو از
دست بده ... به چهره رنگ پریده فاطمه نگاهی کرد و فورا یک
شاخه گل نرگس از توی گلدون برداشت و با یک
حرکت سریع فرو کرد توی لباس فاطمه، از سردی آب گل بدن
فاطمه لرزه خفیفی کرد که سهیل بغلش کرد و با یک حرکت بلندش کرد و گفت:
+حالا بوی گل نرگس از پیراهن تو میاد ...
بعد هم تن فاطمه رو بو کشید و گفت:
--تو خوش بو ترین گل دنیایی که من تا به حال دیدم ...
سه روز گذشته بود و اصرار فاطمه برای سقط بچه بی نتیجه بود، سهیل اصرار داشت که اون بچه یک نعمت خدادادیه
و فاطمه هر بار که با خودش فکر میکرد به این نتیجه میرسید هیچ چیز بدتر از این نیست که هنوز چند ماه از مرگ
علی نگذشته باردار بشه ... اما اصرارش بی فایده بود، خودش هم این رو میدونست، فقط به درگاه خدا راز و نیاز
میکرد که اگر این بچه یک نعمته خودش محبتش رو به دلش بندازه...
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
❤️••
رمان زیبای #سجده‌صبر
قسمت دویست و دو:)

اصلا همین الان زنگ میزنم به مینا
سهیل که بی خیال روی مبل نشسته بود و به
رفتن فاطمه به سمت گوشی نگاه میکرد گفت:
+تو این کارو نمیکنی؟
فاطمه برگشت و با کلافگی نگاش کرد و گفت:
--سهیل حوصله شوخی ندارم...
بعد هم به سمت گوشی رفت و شماره رو گرفت، سهیل از جاش بلند شد و خیلی عادی به سمت تلفن رفت و سیمش
رو کشید.
فاطمه که با تعجب نگاش میکرد گفت:
--چیکار میکنی؟
+چرا فکر میکنی باهات شوخی دارم؟
+بهت گفتم اجازه بده یک کم فکر کنیم
--یک کم یعنی چقدر؟
+یعنی مثلا یکی دو روز
--خوب من تا به مینا بگم اون آمپولا رو واسم گیر بیاره اون یکی دو روزم میگذره
سهیل جدی شد و گفت:
+فاطمه تو الان احساست بر عقلت حاکمه، بذار یک کم جو بخوابه بعد تصمیم بگیر.
--من این بچه رو نمی خوام، می فهمی؟ اونم الان، توی این موقعیت ... هنوز سال علی نشده... اون وقت من حامله ام ...
اون وقت من دنبال خوش خوشانمم ...
سهیل جدی نگاهش کرد و گفت:
+چند روز دست نگه دار، اگه با هم تصمیم گرفتیم سقطش کنیم خودم واست
آمپولاشو جور میکنم، به مینا زنگ نزن.
بعد هم سیم تلفن رو سر جاش گذاشت و به بدنش کش و قوسی داد و گفت:
+آخ که چقدر دلم میخواد الان بخوابم
....
نویسنده: مشکات
#ادامه‌دارد
More