غمانگیزترین شکل دلتنگی، دلتنگی برای نسخههای قدیمیتر خودت است؛ چون میدانی که دیگر سراغت نمیآیند و حتی گاهی که از سر تصادف چیزی تو را به تصویر محوشان برمیگرداند، باز میبینی که جزییاتشان را فراموش کردهای. مثلاً نوجوانی پرحوصلهات را یادت هست که میتوانست شش ساعت بیوقفه کتاب بخواند و حتی فراموش میکرد چراغ اتاق را روشن کند تا بعدها ضعف بینایی نگیرد، ولی فراموش کردهای که چطور کلمات را در ذهنش میبلعید و میل به خیالبافیاش را جاندارتر میکرد. با اینکه هنوز به اندازه آن دخترک شانزده ساله کلهام پر از کلمه و مغزم در احاطهی ابرهای تخیل است؛ اما چیزهای بسیاری از جهان خودم را فراموش کردهام. انگار گذشت سالها، لایههای حافظهام را به تصویرهایی تقلیل داده که امنیت اکنون و ثبات این لحظه را فدای چیزهایی کنم که زمانی در من بودهاند و حالا نیستند. اما من انگار آن نسخههای کمسنوسالتر و بیتجربهتر خودم را به خویشاوندانی تبدیل کردهام که مثلاً در خلال جوانی از سر بیاحتیاطی و حماقت از دست دادهام. ولی حالا فرصت دارم آثار باقیماندهشان را مرور و در گرمای محو یادآوریها و تداعیها، دلتنگی را مزهمزه کنم. دور زدن حافظه و ساختن قصههای نیمهواقعی و نیمهخیالی، شاید از آن دست خصلتها باشد که در هر نسخه از من، بهجای پسنشستن بزرگتر شده و چه کسی میتواند برای این چیزها از خودش خجالتزده شود؟