برای هر مرد یا زنی سخت است که ببیند کسی در آتش عشق او میسوزد و او نمیتواند متقابلاً حتی ذرهای از آن احساس را در خود ببیند. چنین وضعیتی شخصیت بسیاری از افراد را متزلزل میکند و حتی انسانهای خوشقلب و مهربان در چنین شرایطی رفتاری بیرحمانه از خود نشان میدهند. با این اوصاف, میتوان گفت که ماتیلد بیرحمی را در حق او به کمال رساند. ظاهراً او به استعدادهای بینظیر
استاندال پی نبرده بود. تقصیری هم نداشت;
استاندال هر وقت با او تنها میشد زبانش بند میآمد و او را کلافه میکرد. با اینهمه, ماتیلد مسلماً میدانست که عاقبت این ماجرا چیزی نیست جز از دست دادن مردی چون
استاندال; آن هم برای همیشه.
جستجوی خوشبختی, حتی با وجود ماتیلد که بهترین وسیله برای رسیدن به این هدف بود, دستاورد چندانی برای او نداشت. گرچه او تا پای مرگ دست از کار نکشید, اما تنها چیزی که در این راه نصیبش شد شناخت عمیق خود بود; نوعی خودشناسی شعرگونه یا ترکیبی از تخیلات پرشور و تحلیلهایی که در نوع خود منحصربهفرد بود. منحصربهفرد کلمهای است که نمیتوان آن را به نویسندگان زیادی نسبت داد, حتی نویسندگانی با نبوغ فوقالعاده, اما کتاب دربارهی عشق, حاصل دوران افسردگىِ
استاندال پس از ماجرای ماتیلد, این ویژگی را بهخوبی درمورد او اثبات میکند.
ردپای نامههایی که
استاندال قصد داشت برای ماتیلد بنویسد و او مانع میشد را میتوان بهراحتی در این کتاب دید. او بهشکلی تأثیرگذار و عاجزانه به توجیه رفتارش میپردازد و خود را معذور میدارد. چطور ممکن است مردی که عشق چشمهایش را کور کرده است بتواند رفتاری عادی داشته باشد؟ عادی یعنی چی؟ او اعتراف میکند که حضور ماتیلد احساس عجز و ناتوانی را در او تشدید میکرد. ماتیلد هیچوقت او را در حالت طبیعی ندیده بود;《او [مرد عاشق,
استاندال] فقط وقتی میتوانست عادی رفتار کند که عشق هنوز بهطور کامل هوش و حواسش را از بین نبرده بود.》
متن: رئالیستها, سی. پی. اسنو
#استاندال #سی_پی_اسنو@volupte