شبي رسيد كه در آرزوي صبح اميد
هزار عمر دگر بايد انتظار كشيد
در آسمان سحر ايستاده بود گمان
سياه كرد مرا آسمان بيخورشيد
هزار سال ز من دور شد ستارهي صبح
ببين كزين شب طلمت جهان چه خواهد ديد
دريغ جان فرورفتگان اين دريا
كه رفت در سر سوداي صيد مرواريد
نبود در صدفي آن گوهر كه ميجستيم
صفاي اشك تو باد اي خراب گنج اميد
ندانم آن كه دل و دين ما به سودا داد
بهاي آن چه گرفت و به جاي آن چه خريد
سياه دستي آن ساقي منافق بين
كه زهر ريخت به جام كسان به جاي نبيد
سزاست گر برود رود خون ز سينهي دوست
كه برق دشنهي دشمن نديد و دست پليد
چه نقش باختي اي روزگار رنگآميز
كه اين سپيد سيه گشت و آن سياه سپید كجاست آن كه دگر ره صلاي عشق زند
كه جان ماست گروگان آن نوا و نويد
بيا كه طبع جهان ناگزير اين عشق است
به جادويي نتوان كشت آتش جاويد
روان سایه كه آيينهدار خورشيد است
ببين كه از شب عمرش سپيدهاي ندميد
#ابتهاج
@vir486