در این عمر به تو رسیدن، ظلمت و عزلت، فرید راکب من هستند، خموشی مرگ زا که گشتگاه را فرا گرفته، همانند اجلی رزین، روح ام را میگیرد، بن این گذرگاه تنگنایی جاودانه شکیبایی ام را میکشد، لکن قلب ام تنها رهبر من است، رهبری که دگر ظهورش را احساس نمیکنم.
از دستانم خون میچکد، خونی از جنس روح، خونی از جنس تو، من قاتلت را در چشمانت میبینم، او عجیب شبیه من است، چشمان بازت روحی ندارند و دگر قلبم را به بازی نمیگیرند. من قاتل مسیحم، حال مردم میدانند...