جسورترت میکنند. وقتی قاتلی زنجیرهای دارد با پوستت لباس میدوزد، روی تختت لمیدهای و پفک میخوری.
*پژوهشگرانی ثابت کردهاند وقتی اتفاقی را در کتابی میخوانیم، همان بخش از مغزمان فعال میشود که اگر واقعن آن اتفاق را تجربه کنیم فعال میشود. بنابراین با کتابها چیزهایی را تجربه میکنیم که شاید در زندگی واقعی هرگز نتوانیم تجربه کنیم: مثل پفک خوردن بعد از مرگ و هنگام مثله شدن. ______________________________________________
مدتی کشتهمردهی عادتسازی بودم. در پی راهوچاه ساختن عادتهای جدید، هر محتوایی دربارهاش ساخته بودند را میبلعیدم. جدولهای ۲۱خانهای میکشیدم که هر وقت ۲۱ روز جلوی کاری تیکِ انجام شدن زدم، کیف کنم که عادتی تازه و سازنده را نهادینه کردهام. (که البته نهادینه کردن به آسانی ۲۱ تیک نیست.)
حالا اما با اینکه میتوانم راحت خیلی بیشتر از ۲۱ روز به کارهایی پایبند بمانم، خودخواسته خانههای جدول را خالی میگذارم. حالا لذت را در این مییابم که صبح که چشم باز کردم، ایدهای جدید در سرم جرقه بزند، تمرینی که دو سه روز انجامش میدادم را ول کنم و بروم سراغ تمرینی جدید. مدتی شببیدار باشم، مدتی در کوشش کامروایی؛ اما نمیخواهم به یک متری باشگاه پنجصبحیها یا هر باشگاه دیگری نزدیک شوم.
به تکرار خو نمیگیرم دیگر. نمیخواهم بگیرم. فعلن میخواهم هر روز که بیدار میشوم، پرندهای باشم که انتخاب میکند رو کدام شاخه بپرد، نه اینکه خودش را موظف کند به اینکه دوباره به آن شاخهی ثمردِه برگردد و باقی لانهاش را بسازد. بی تجربه کردن، بی آزمون و خطا، چطور میتوانم مطمئن باشم آن شاخه همان ثمری را میدهد که برای من مناسب است؟ ______________________________________________
گفت: «کار میکنم که خودم رو یادم بره.»* دیدم همین را میخواهم: چنان مشغول کار باشم که مجالی برای خود نماند. اما کاری که حالا بهش مشغولم؟ نوشتن من را بدتر به جان من میاندازد. نوشتن چیست جز خودنگری و خودکاوی بیپایان؟ نوشتن چاقویی است که من در خودم میگردانم.**
نوشتن پناه است، از هر چیز، از همه چیز، جز از خودم، خودم، خودم که جز در خواب ازش گریزی ندارم، و گاهی حتا در خواب هم ندارم.
تنها فیلم و سریال میتوانند مرا از یادم ببرند. آن هم، بعد از تمام شدن فیلم یا قسمتی از سریال، خودم را در سالن سینمایی دربسته مییابم، که دوباره با خودم تنها شدهام، آن هم با حس بیاننشدنی سنگینی که نمیدانم کجا زمینش بگذارم. تو از خودت به کجا میگریزی؟ کجا از دست خودت میآسایی؟ کجاست آسودهگاه؟
______________________________________________
*دیالوگی از سریال در انتهای شب **با الهام از جملهی کافکا: عشق یعنی تو چاقویی هستی که من در زخمهایم میگردانم.
کاستوم هالووین نیافتهام؛واژه میپوشم. از آن واژههای هولآوری که لرزه بر اندامت میاندازند. واژهپوش، درِ هر داستان را میزنم و ازشان شیرینی میگیرم؛ اگر هم تلخی یا ترشی نصیبم شد، آزرده نمیشوم.
خود را در واژههای هدایت میپوشانم که خودم را به سایهام توضیح بدهم، که با واژهها اعماق تارعنکبوتبستهی وجودم را بکاوم.
شمع میافروزم و شب را با واژههای نعلبندیان میگذرانم، کلمههایی که هوس قتل در سر مردی میاندازند و از سرش درمیآورند، جانش را میگیرند و بهش پس میدهند، و او را در تنگنای انتخابی قرار میدهند که داشتنش به اندازهی نداشتنش زجرآور است: انتخاب بین مرگ و زندگی.
سرکی به دنیای وهمانگیز گونتر گراس میزنم که در آن جیغها شیشه میشکنند، یا به جهان مارکز که چنان گوشه گوشهاش پر از شگفتی است که دیگر عادی مینماید و جهان واقعی ما غیرعادی.
شاید هم در غرقاب هائل کتابهای کافکا فرو بروم، در ارعاب دنیایی که در چنگ مستبدترین دیکتاتورهای تاریخ اسیر است، یا کابوس صبحهایی که بیدار میشوی و میبینی ملخ شدهای.
با داستانها جشن میگیرم، نه داستانهای ترسناک، که داستانهای اندیشناکی که میتوانند مو بر تنم راست کنند. ______________________________________________
اگر تنهایی فیلم دیدن را دوست ندارید، در مترو فیلم ببینید. احتمال دارد سر و چشم فرد کناری به گوشیتان متمایل شود و همراهی بیابید. اگر مسیر طولانی بود، حتا میتوانید دربارهی فیلم با هم حرف بزنید.
اما از مصائب فیلم دیدن در مترو:
گاهی فیلم جنجالبرانگیزتری حواستان را از فیلم خودتان پرت میکند. شاید وقتی محو حرفهای جورابفروشان بعد از دعوا با مامور مترو شدهاید، فیلمِ همچنان در حال پخش برای توجهتان دستوپا بزند.
گاهی ناخواسته وارد فیلمهای جنجالبرانگیزتر مترو میشوید، مثل فیلمهای: دزدی در مترو، شهروندی که زیر دست و پا له شد یا ترمزی جانستان.
شاید فیلم ناتمامتان را یک دزد موفق تا آخر ببیند. شاید هم تا تهِ ته فیلم را ببینید، اما ناگهان خودتان را در ایستگاه آخر، در قطاری تاریک بیابید.
در جای شلوغ که فیلم میبینی، آرزو میکنی فیلم را سانسورشده دانلود کرده بودی. در مترو، عشاق فیلم از هم سیر نمیشوند؛ تو هم باید این میان برای وصال اینها سختی بکشی: باید هر دو ثانیه یک بار گوشی را کج و نورش را کم کنی که کسی چشمش به آنچه میبینی نخورد. در مترو، حتا میتوانی آن فیلمهای صداوسیما را بیابی که از دست سانسورچی دررفتهاند. ______________________________________________
نشستهام. بر سنگریزهها. سقوطکرده. راست میگفتی. یک جورهایی تسلابخش است که بدانی سقوط کردهای و دیگر نمیتوانی بیش از این سقوط کنی. نشستهام. زیر درخت بید. بید مجنون. بید و مجنون. پاییز که پاییز شود، میخشکد. همیشه سبز نمیماند، من هم، تو هم. و من از هر سقوطی به ادبیات میپناهم، به جایی که تو را مییابم، توها را مییابم، توها را که خودم را درشان یافتهام.
بادی میآشوبد موهایم را، برگی میلغزد بر پوستم، و حشرهی قرمز کوچکی آبی رگهایم را میپیماید. و این سکون و سکوت را تنها وزوز مگسهای در سرم است که میشکند. من هم پی بردم که نمیتوانستم خوب بنویسم، تمام این مدت. و این روزها، من هم آن روزهای تو را زندگی میکنم که خوششانس بودی اگر حتا فقط یک صفحه مینوشتی.
ننوشتن. آسودن از نوشتن. آسودن از همه چیز. یادت هست؟ گفته بودی «نفس عمیقی کشیدی و به صدای قدیمی قلبت گوش دادی: من هستم، من هستم، من هستم.» آسودهام. به صدای بودنم گوش میدهم. من هستم. من هستم. من هستم. چه اینجا، چه هرجای دیگر، من هم همیشه در حبابی شیشهایام. از این حباب شیشهای به دنیا مینگرم. و برایت مینویسم، داستان حباب شیشهایام را. ______________________________________________
*داستانی کوتاه را پاره پاره مینویسم و اینجا هوا میکنم. و هر پاره، نامهای است به استر گرینوود، شخصیت داستان حباب شیشه، نوشتهی سیلویا پلات. این پارهی آغازین، و شاید پیشدرآمدی بر داستان بود.
برای نویسنده، نوشتن به زبانی دیگر، مثل این است که بخواهد با فرهنگ لغات نامهای عاشقانه بنویسد.*
به فرانسوی که مینویسم، زبان به این خوشآوایی را میکنم زمختترین زبان دنیا. هیچ سر درنمیآورم چطور میشود چنین بلایی را سر یک زبان آورد، با کلمات به این شیرینی، آش زهرمار بار گذاشت.
به انگلیسی که مینویسم هم انگار در سطح کلام یا نوشتار زیادی خودمانی گرفتارم و دستم برای خلاقیت بیشتر یا امتحان کردن انواع متن، مثلن متن ادبی، باز نیست.
اما مطمئنم حتا وقتی بتوانم بهترین متنها را به زبانهای دیگر بنویسم، شور فارسینویسی دست از کلهی کچل قلمم برنمیدارد، حتا اگر فارسینویسیام هم چنگی به دل نزند. هر جا ماجراجویی کنیم، عشق وطن از سرمان نمیافتد. و وطن منْ زبان فارسی است. ______________________________________________