🔴 افتتاحیه المپیک .vs ماجرای ایمان خلیف الجزایری
المپیک تمام شد و من یک دنیا حرف داشتم که بگویم. حتی برخی را بصورت اولیه و پیشنویس نوشتم ولی فرصت نکردم ویرایش کنم و اینجا منتشر کنم. دلیلاش علاوه بر مشغله زیاد، این بود که در ایام المپیک حیفم میآمد وقتم را به چیزی جز دیدن رقابتهای به غایت جذاب خود المپیک صرف کنم! لذا الان مجبورم مُشتی مطلب بیات شده را اینجا بنویسم.
یکی از موضوعاتی که همه در مورد آن نوشتند و دیدید و خواندید، حواشی افتتاحیه المپیک بود و موضوع داغ دیگر که از اول تا آخر المپیک در رسانهها مطرح بود، ماجرای ایمان خلیف، بوکسور زن(؟) الجزایری بود که در نهایت هم مدال طلا گرفت.
محور هر دو، مساله LGBTQ، یعنی ترنسجندرها، تغییر جنسیت، اقلیتهای جنسی و... بود که به نظر من در یک دههی آینده، موضوع اول اخلاقی، فلسفی و علمی بشر معاصر خواهد بود. در عین حال، این دو موضوع از یک جهت کاملا در مقابل هم بودند. یعنی ماجرای ایمان خلیف شاهدی بود علیه مدافعان افتتاحیه المپیک.
قبل از اینکه بگویم چرا، به مقدمهای از تاریخ علم روانشناسی اشاره میکنم.
🔹همه نظریات روانشناسی (شامل دیدگاه فروید) تا قبل از رفتارگرایی، به چیزی تحت عنوان "غریزه" قائل بودند و غالب حالتهای ذهنی و روانی انسان را براساس آن توضیح میدادند. البته غرائز، متعدد و متفاوت بودند ولی هرچه بود، موضوعی بود که ربطی به "یادگیری" نداشت. بچهی انسان بصورت غریزی از مار میترسد نه اینکه به او یاد داده باشند.
اما رفتارگرایان که جنبشی جدید و محصول قرن بیستم بودند، یادگیری را مبنا قرار دادند. آنها میگفتند همه چیز بر پایه یادگیری است. نظریه معروف "شرطیسازی" همین را نشان میداد.
تفاوت این دو رویکرد خیلی مهم است. براساس نگاه غریزی، ما انسانها تفاوتهای اندک و روبنایی و شباهتهای زیاد و بنیادین باهم داریم، بطوریکه نمیتوانیم این شباهتها را نادیده بگیریم. مثلا نمیتوانیم ادعا کنیم بچهی آسیایی ذاتا خانوادهدوست است و بچهی اروپایی ذاتا به زندگی فردی علاقه دارد.
اما براساس رفتارگرایی، برعکس این درست است. یعنی تفاوتها در زندگی انسانها واضح، بنیادین و غیرقابل تقلیل است. تفاوت در خوردن، پوشش، زبان و... در قومی نسبت به قوم دیگر، نشان میدهد که همه چیز وابسته به یادگیری است.
برهان فیصله بخش یا knockdown argument در این دعوا را داروین ارائه کرد. البته خود داروین که از حدود صد سال قبل از این دعوا در جوار حق آرمیده بود، ولی میراث او، رویکرد جدیدی را در روانشناسی به وجود آورد که به "روانشناسی تکاملی" مشهور شد. در 1975 ادوارد ویلسون کتاب مقدس روانشناسی تکاملی را منتشر کرد.
این دیدگاه با شواهد علمی نشان میداد که اکثر آنچیزی که ما فکر میکنیم براساس یادگیری است، ریشه در رفتار نیاکان ما در 200 هزار سال قبل دارد؛ و چون 99 درصد عمر انسانِ خردمند در دوره شکارچی-گردآورنده بوده است، تقریبا ما هرچه داریم برای آن دوره است.
یعنی انسانِ آن دوره برای بقا هرکاری کرده، از طریق ژن به ما رسیده است. مثلا اینکه زنها به مردِ قدبلند و پولدار گرایش بیشتر دارند، ویژگی سازگاری آنهاست برای تولید مثل بهتر؛ و اینکه مردها دنبال زن زیباتر هستند، باز ریشه در انتخاب جنسی دارد که قبلا داروین هم گفته بود. اینها هیچکدام فرهنگی و ناشی از یادگیری نیستند.
🔹خب برگردیم به المپیک. افتتاحیه المپیک یک پرفورمنس فرهنگی بود برای اینکه نشان دهد انسانِ مدرن باید کلیشههای سنتیِ دوره پارینه سنگی در مورد تفاوت زن و مرد را کنار بگذارد. باید یاد بگیرد که این تفاوتها، "ذهنی" است و چشمها را باید شست و اینها.
اما اولین مُشتی که بوکسور زن ایتالیایی از ایمان خلیف خورد، گویی انسان معاصر را از خواب LGBTQ بیدار کرد و نگران شد که نکند تفاوتیهای ذهنی به اندازه تفاوتهای جسمی، پایدار و غیرقابل تجدید نظر باشد؟
نکند همانطور که مشتِ ایمان خلیف از یک زنِ معمولی سنگینتر بود، ترجیحات، احساسات، علائق، باورها و عواطف او هم با یک زنِ معمولی متفاوت باشد؟
نکند اگر فرهنگ و رسانه امر کردند که زن، مردانه فکر و احساس کند و مرد، زنانه؛ به این راحتیها دستورشان عملی نشود!؟