عجب حقیقت تلخی، نگاه بدرنگی!
«جمشید پیمان»
گروهی از ایرانیان که اگرچه فراوان نیستند اندک هم نیستند، یا از سر نومیدی و یا از معبر خودخواهی های متوهمانه و با شیوه ی خود فروشانه ، برای پایان بخشیدن به جمهوری اسلامی دل به حمله ی اسرائیل به رهبری بیامین نتانیاهو، نخست وزیر این کشور، خوش کرده اند. درست مانند انبوهی که برای رهایی از نظام شاهنشاهی آریامهری به دامان خمینی آویختند وُ شد آنچه نه باید و نه شاید!
انگار باورشان شده بود که حریف عقرب جهنم مارغاشیه است!
باری این سروده بیان حال این جماعت است!
شکست شوکت خورشید وُ چیره شد ظلمت
فرو شدند همه راستان به گمراهی
وزید بادِ تباهی ز هر طَرف ناگاه
برآمد از دل مغرب دوباره ذُژخویی
کشید تیغ کجآیین خود به چهره ی ماه
و کرد جان اهورا به کعبه قربانی
نبود کاوه که شورد به هیبَت صحّاک
نبود در تن شَاهان فَرِ فریدونی
نشسته مرگ و تباهی هزار وُ اندی سال
به خاک خوب اهورا به جانِ ایرانی
نصیب خلق نشد غیر مرگ و ُویرانی
نه عزّتی،نه شکوهی،غرورمان افسرد
گشود انگره بال و پَر وُ سپنتا مُرد
به چنگمان نفتادهست غیر ویرانی
نصیبمان نشد اینجا بجز پریشانی
حریف اینهمه زشتی نگشته آیینی
چه نسک های اوستا چه آیه های قرآنی
دریغ وُ درد سپردند دل به اهریمن
از اهرمن پی اهریمنی دگر رفتند
شکست عزّتشان و غرورشان افسرد
گشوده بال به هر سوی مرغ نومیدی
وَ مردمی که به لب جانشان رسیده میخوانند:
" عصای موسویات را بیاور ای نِتانیاهو! *
اگر که نیست فَرّ اهورا و شوکتِ زرتشت "
به حیرتم که چنین میخورد به سندان مشت!
عجب نگارهی زشتی، نُتِ بدآهنگی
عجب حقیقتِ تلخی،نگاهِ بدرنگی!
وَ برده اند ز یاد اینکه در کویر تشنه ی خشک
توّهم است خواهش آب از هوای توفانی!