باباکانگورو، وارد خانه شد.
فریاد زد:
بیایید که امروز توانستم از معدن یک سنگ قیمتی استخراج کنم.
ده تا بچه کانگورو از خوشحالی بالا و پایین پریدند. مامانکانگورو هم اشک شوق از چشمانش سرازیر شد.
باباکانگورو گفت:
این سنگ، قیمت زیادی دارد. ما کانگوروها به دموکراسی باور داریم و باید برای مصرف این پول، به رأی عمومی رجوع کنیم. نظر من این است که با این پول، میتوانیم خانهی بزرگتری بخریم. حالا شما نظر بدهید.
مامانکانگورو نظر پدر را تأیید کرد.
هر سه بچهکانگورو فکر کردند و فکر کردند. و بالاخره به نتیجه رسیدند. گفتند:
ما ده تا تریلی پفک میخواهیم.
باباکانگورو گفت:
خوب! چون نظر اکثریت این است، فردا همین کار را خواهیم کرد.
همه فریاد کشیدند:
هورااااااا!
علی اشکان نژاد
#داستان
@towardinside