فیل خاکستری، در بین خانوادهی فیلها ارج و قربی پیدا نکرد.
هر چه تلاش کرد و زحمت کشید، دیده نشد.
یک روز مأیوس دراز کشیده بود کف زمین، که ناگهان با تماشای مسیر حرکت مورچهها فکری به ذهنش رسید.
رفت خرطومش را پر از آب کرد و آمد بالای لانهی مورچهها ایستاد. فریاد زد:
اگر از این به بعد به فرمانهایم گوش نکنید، لانهتان را سیل خواهد برد.
نمایندهی مورچهها فوراً حاضر شد. به فیل قول داد که مورچهها هر فرمانی را اجرا خواهند کرد. فیل هم گفت:
هر صبح، مورچهها باید صف بکشند و در پیشگاه عظمت من شعارهای حمایت بدهند.
فرمان فیل، بلافاصله پذیرفته شد. از ترس.
از فردای آن روز، فیل میآمد جلوی لانهی مورچهها، و این حشرات بیچاره هم با صدای بلند فریاد میزدند:
درود بر فیل خاکستری!
درود بر فیل خاکستری!
و فیلهای دیگر، وقتی فیل خاکستری را میدیدند، خرطومهایشان را به نشانهی تأسف تکانتکان میدادند.
علی اشکان نژاد
#داستان
@towardinside