ماریانا، قرار بود روان رود شیرینی باشم جاری سینهی دشتی سبز. حوضچهی تاریک و کوچک پرورش ماهی آبهای شور شدهام، بس گریه کردهام.
ماریانا، آنچه میخواستم را دنیا پرسیده بود که بداند چه را از من بگیرد؟ همان خواستهها را هم دیگر نمیخواهم. دیگر هیچ چیز نمیخواهم. برای که بخواهم؟ کدام من؟ هنوز هم یکی از آن هفت میلیارد آدمم؟ نه، دیگر شب گریه صدا کن مرا.
ماریانا، بیا پشت نیمکتی بنشین و قلم به دست بگیر، با هر فرمولی بلدی اثبات کن من وجود دارم.