🔍 بررسی شخصيت
#حافظ 7⃣1⃣✅ حافظ، ترکیبی از #خيام و #سعدی و آناتولفرانس و ابیقورس(این نوشتار از اهمیت بالایی برخوردار است، زیرا دکتر "قاسم غنی" حاصل مطالعه محققانه چندین کتاب را در این چکیده گنجانده و جریانشناسی بسیار خوبی به دست میدهد. ابتدا کلام نامبرده را عینا از نظر بگذرانیم، سپس نکاتی خواهم گفت)
👈🏻 دکتر قاسم غنی مینویسد:
هرکس پس از سالها ممارست در کتب ادبی اعم از عرفانی یا غیر عرفانی، با نویسندگان طراز اول انس گرفته، به این نتیجه رسیده است که نویسندگان ملل مختلف و صاحبنظران قدیم و جدیدی که آثار و کتبی برای ما باقی گذاشتهاند ممکن است بطور کلی به چهار طبقه قسمت شوند:
١- يك دسته
بدبینان هستند که عالَم خلقت و کارگاه هستی را از بالا تا پائین فاجعهٔ غمانگیزی دانسته و مثل این است که همه عمر گریسته باشند. امثال "پیروس و ابوالعلاء مَعرّی و عمر خیام و شوپنهاور" نوعا مردمانی بسیار بدبین هستند، اینها که بطور کلی مردمان بسیار بزرگی هستند تکیه گاه کلامشان غالبا علم و منطق و استدلال است، سخنان آنها محكم و متين است، عمری را در جستجوی حق و حقیقت عملی گذرانیدهاند،
ولی نه به آغاز جهان پی بردهاند و نه از انجام آن خبری یافتهاند، نه از خلقت و زندگانی مردم دنيا و سعی و کوشش ابناء بشر سر در آوردهاند، نه میزان و مقیاس عاقلانهئی یافتهاند، و نه هیچ چیز را شرط چیزی یافتهاند. مثل آن است که قوانین قاهره کلی فوق اختیار و اراده و میل و انتظار مردم بر آنها مسلط باشد و مردم در دائرۂ گردش ایام، مانند پرگاری که از پی دوران میرود، روانند و خود نمیدانند به کجا میروند و چرا میروند. حس کنجکاوی آنها را برانگیخته که دنبال حل هزار و يك قِسم چون و چرا بدوند، اما به حل هيچ يك موفق نشده، در پایان دوندگیِ ممتد و هزاران نوع خستگی، زبان حالشان این شده که: "معلوم شد که هیچ معلوم نشد." این است که فيالمثل عمر خیام با کمال تُرشروئی و آزردگی و خستگی میگوید:
"دوری که در او آمدن و رفتن ماست
آنرا نه بدایت به نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست.
آنها که محیط فضل و آداب شدند
ره زین شب تاريك نبردند برون
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
گفتند فسانه ئی و در خواب شدند."
یا این رباعی منسوب به خیام یا از متفکر دیگری که یک دنيا يأس و خستگی و بدبینی از آن هویداست:
"يك چند به
کودکی به استاد شديم
يك چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاك بر آمدیم و بر باد شدیم."
این طبقه نوعا اهل علمند و در اندوختن علم و دانش زحمت فراوان کشیدهاند، و از خصوصیات کسب علم یکی همین خستگی و سرگردانی و شك و تردید است، یعنی پایان علم همين حيرت و سرگردانی است، اگرچه در اول، علم اندوزی برای آنها دلفریب بوده، امیدواریها داشتهاند و با کمال شور و حرارت در این دریای ناپیداکرانه فرو رفته به شناگری و غواصی پرداختهاند
، اما نتیجهئی عائدشان نشده است. از یکدسته
مردمان سطحی
و کوتاه فكر بگذریم که با یک پیاله سرمست میشوند و غروری پیدا میکنند و تصور میکنند به معلوم رسیدهاند، اما خواص و بزرگان که این راه را تا هرجا توانستهاند رفته و سیر کردهاند جز نادانیِ صِرف چیزی احساس نمیکنند و اگر جرأتی بخود داده خواستهاند اظهار دانائی کنند، به هر عبارتی گفته باشند نتیجهاش این است که: "
تا بجائی رسید دانش من، که بدانم همی نادانم."
خیام در هر چیزی یکی از مظاهر نیستی و نابودی و ناچیزی و بی اعتباری میبیند. بهار و منظره سبز بھاری هر دلی را به نشاط میآورد، اما او درباره آن با کمال تأثر میگوید:
"ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده ارغوان نمیشاید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاكِ ما تماشاگه کیست؟"
همه فکرش در تحولات طبیعت و تغییرات عارض بر ماده است، و هیچ دلیل منطقی هم نمییابد که بتواند علت غائی معقولی بیاندیشد که این مردم چرا میآیند، چرا میروند، چرا ساخته میشوند، چرا خُرد میشوند، چرا اجزائی ترکیب میشود، چرا دوباره آن اجزاء ترکیب شده، تحلیل و تجزیه میشود، چرا؟! چرا؟! چرا؟! الى ما لانهايه.
گاهی به کارگاه خلقت طعن میزند و میگوید:
"اجزای پیالهئی که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و دست نازنین از سر دست
با مهر که پیوست و بِكين که شکست؟!"
و بعد از مطالعه دور و دراز با دلی مجروح و لحنی غمزده و مأيوس میگوید:
"چندان که به صحرای عدم مینگرم،
نا آمدگان و رفتگان میبینم."
ادامه در مطلب بعد
@tazvir2