برشی از داستان برزخ، از مجموعه داستان های نجم الدین، شامل ۱۲ داستان کوتاه با نثر مسجع مصنوع و فضاهای امروزی:
شهر ِدود آلود، تُرَنجی* در چادَر ِ کَبودش نهان داشت در آن تنگِ غروب و رَج هایی از آهن پارگان*و مَرکوُب های اَلوان* در میان، چونان مُوُرهای بارکِش به شِتاب، سوی لانه ها و خانه ها جاری و روشن های رنگین ریزه و دُرشت، آهن پاره را چون دانه ای در میان گرفته با خویش همی بُردند و من، گوش در اَوامر ِ*بانوی سیاهپوش، راندم تا مقابلِ عِمارتی* مَرمَرین، که علی الَظاهر* بر بام شهر، چون بُرجِ عاجی* بر خاتم سبز* می درخشید .
پس، بانو، مِفتاحِ* آن سرایِ مُجَلَّل*، که نزدیک منزلِ پدری اَش بود با من سپرد و مرا داخل بُرد و شمارگان خویش در داد و از من نیز ستاند و هزاران سوگند که راحت باشم و این سرای، منزل خویش دانم، که خَدمه ای*بسیار دارد و هر یک گوش به فرمان تا چه اَمر کُنی ایشان را .
پس، مُرَدَّد* مانده و با خویش در جَدَل*، که آیا توان اعتماد نمود بر اَیّمی* چون او و بی هیچ سوابق اُنس*، زمامِ* خرَد بدو سپردن؟! چه دانم اگر در پس این، مُراودَت* و آن مخامِصِ* پیش تر کَز آن ها جان با سلامت در بُرده بودم، این آزمونی تازه نباشد؟!! به هر روی، بعدِ کُلّی َتطویل* و اِطناب*، سر را مُجاب* کرده، دل به دریا زده ، آهن پاره داخلِ مَحوَطه* آورده و، وارد شدم به اَندرون. اقسامِ طَعام* و اَشربه* بر سفره چیده و در و دیوار مملوُ* از آثارِ نفیسِ نقاشان و نگار گران بنام* و هر یک به اَقسام* و سرایی مُزیَّن* و مَفروُش* از قالی های ابریشمینِ زرنگار، کَانَهُ پَّر ِ عَنقا*در قصر کَسرا*.
پس تازه آنجا بود که دانستم آن کِشمَکش ها که شَرحَش شنیده بودم از او، از چه حیث* بوده است که بالقَطع و الَیَقین* این سرای، پاره ای از ماتَرَکِ شویِ* مرحوم است، یا اموالِ اَبَوی*و یَحتَمِل،* اندکی از مایَملَک*!
به هر روی، بانو، علی الحساب، به خدایم سپرد و تنهایی. کوفتگی و مَطاوَتِ* راه آنچنانم دَمار در آورده*بود از روزگار، که تن به آب زده و، دستی بر سر و روی در کشیدم و نَفَسی به راحتی . . .
شباهنگام از بلندای آن کُوشک*و زیر پای، حیاطِ فرو رفته در انبوهِ ریاحین*و اقسام گُل های رنگ با رنگ، در قابِ دیده داشتم و تا خیزجَستِ چشم*، روشن ریزه های مَنقوُش* بر ردای آن، طُرفه بازِ* شیرین کار، در آن شهر دَرَندشت*! که کَنیز مَنزلَم* خبر داد وروُد بانو را . دست و پای از کار نبُرده* گفتم قدَمَش بر چشم و چه چشمی ؟! گوئیا آن که من دیده بودم،پیش، او نیست، که اینک است در پیش!!! جامه ای* چون سَلَبِ* زمُردین، بر یاقوتِ بَدَخشان*، در تنیده بر تن و، به غایت زیبا و رویی بی نهایت رعنا در ساخته و گیسوان از شعر پرداخته و پَرده بَر انداخته و لبخندی نرم بر لب، دعوتم نمود به طَعامی از سرزمینِ چین، در مکانی دِنج* و دلنشین !
حیرت را دهان چگونه بندم، کَز همان نخُست که دیده بودمَش، گویئا این، همان «پَری» است که روزگار جوانی دل و دین بدُو باخته بودم و سیاه بادِ مرگ، سیبِ سُرخم، پیش تر از من، از شاخه چید و بُرده بود و مرا عمری داغ در دل داشت و اینک آن روح در این جسم، حُلول* یافته!!، آن هم در این وَضع و روز که پای در بندِ عائله* دارم و حال و روزی چنین . انگار خدای عَّز و اَعلی*، آن فریشته* را دوّم بار نازِل نموده از آسمان تا، سیاه روزیَم با چشم و، بر زمین بیند !! . . .
پس، در آمدم که؛ اِنصاف نیست، پیش و بیش از من، زیرِ و زبَر ِ هُنر و زندگانی ام بدانی تا چه رسد به شُهرتم، اما هنوز نامَت ندانسته، دَعوتَت پذیرم ؟!
#مشهد
#سال۱۳۹۰
#سعید_تقی_نیا
#مجموعه_نجم_الدین
#داستانهای_کوتاه_مسجع_مصنوع
پ . ن : ایضاحا این که شرح و توضیح برخی واژگان متن که علامت دار شده، در پاورقی هر صفحه، آمده است.
@taghiniasaeed