یک مثنوی از مجموعه سایه روشن های سربی :
از جانماز ترمهٔ مادر بزرگ ها
تا روزگار سازش سگ ها و گرگ ها
قلک خیال دست مرا پیر کرده است
نوروز پشت بهمن و مه، گیر کرده است
ماهی میان تُنگ خودش گیج می خورد
سرمایه ای که داشت،بتدریج می خورد
آتش میان حنجره ها لال مانده است
از هفت سین و حافظ و می، فال مانده است
انگار اجاق زمزمه کور است، ماه من
خورشید خواب و فاصله دور است ماه من
سرما به تاخت می دَوَد از راه دیگری
ضرب است روی سکه ولی شاه دیگری
سگ لرزه می زند سر هر کوچه ای بهار
تقویم چون خری که فرو رفته در دچار
دستم پُر از تگرگ و زمستان و برف هاست
خالی از اسکناس نو و شرم حرف هاست
می ترسم از حقیقت عریان وصله ها
از کوک های وعده و پایان وصله ها
ای روزگار تشنهٔ خون، کو بهار من ؟
کو سهم دانه دانهٔ ما، از انار من ؟!
کو گیسوان وا شده در های و هوی باد ؟
پس کو؟ کجاست حاصلم از جستجوی باد ؟
کو چترهای وا شده از شرم آفتاب ؟
کو دست های سادهٔ بی رنگ و بی نقاب ؟!
ای نردبان خواب سحَر ،آسمان کجاست؟!
باران سکه از لب هر ناودان کجاست ؟!
گندم حلال سفرهٔ ما بود پیش از این
آب زلال نقرهٔ ما بود پیش از این
پیغمبران توسن و طغیان کجا شدند؟
مٌردند، یا بخاطر نان بیصدا شدند
بازم ببر به پولک مهتاب و بوی عید
آن روزهای آبی روشن تر از سپید
آن روزها که آینه با آب دوست بود
دیوار دست های همه هُرم پوست بود
آن روزها که سنگر شیطان خدا نبود
آن جا که پای مصلحتی در هوا نبود
آن روزها که فصل صداقت سه ماه داشت!
ناخوانده، پای سفره نشستن گناه داشت
زندان تَنگ واژه مرا کُشت در گلو
کو چشم های وا شده در شهر آرزو ؟!
نقال قصه ،غصهٔ ما را قلم نگیر
تاثیر گریه های مرا دست کم نگیر
حرفی بزن که خسته شدیم از سکوت ها
از شهر بی پرنده، پُر از عنکبوت ها
با من بگو که هر چه شنیدم دروغ بود
از بس سرت به قافیه بازی شلوغ بود
ما را ببر به پرپر گنجشک، روی دست
حوضی که گُربه بر لب پاشویه می نشست
آن روزها که سایهٔ همسایه راست بود
معنای سفره، خنده و یک کاسه ماست بود
آن روزها که رستم هر خانه مَرد بود
مَردی که بار شانهٔ او، کوه درد بود
مَردی که خشم تَرکه بدستش بهانه داشت
آنکس که خانه با نفسش، بوی خانه داشت
آن روزها که برف و ترازو حساب داشت
هر خانه، قدر بام خودش رختخواب داشت
آن روزها که برنو چوبی تفنگ بود
حتا صدای تق تق مردن، قشنگ بود !
آن روزها که فِرفِره در باد می دَوید
اما به گَرد اسب خیالم نمی رسید
بیدار کن بلوغ مرا از خیال ها
بازم ببر به لحظه تحویل سال ها
از رقص تازیانه بر اوهام کودکی
تا انعطاف عاطفه های عروسکی
آن قصه ها که گم شده در هاله ای کبود
آنجا که جز کلاغ و خدا هیچکس نبود
شش بیت نخست این مثنوی مربوط به شعری نیمه تمام از سال ۱۳۶۳ است و ادامه آن در سال ۱۳۹۲ به پایان رسید، این مثنوی به خواننده بزرگ ، زنده یاد فرهاد، تقدیم شده است.
مشهد. زمستان ۹۲ سعید تقی نیا.مجموعه سایه روشن های سربی
@taghiniasaeed