View in Telegram
#من_او #فصل_پنجم #قسمت_هفتم 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 شاطر على محمد صورتش را با دستمال یزدی پوشانده بود. از زیر دست مال ریش سفیدش بیرون زده بود. موهای سفیدش که روی پیشانی ریخته بودند قطره‌های عرق را نوازش می‌کردند. کریم دو - سه بار شاطر را صدا زد اما شاطر به روی خودش نیاورد انگار منتظر بود تا کریم لوده‌گی‌اش را شروع کند. کریم با صدایی زنانه و با آب و تاب خواند.  -بچه‌م خفه شد شاطر علی ممد  برنجم کته شد، شاطر علی ممد  چند تا از جوان‌های داخل صف که کریم حالشان را جا آورده بود و از کسالت صبح بیرونشان آورده بود، همراه او دم گرفتند.  - بچه‌م خفه شد شاطر علی ممد  برنجم کته شد شاطر علی ممد  كَانَ الْخَبَّازُ عَلِي مُحَمَّد قَدْ غَطَّى وَجْهَهُ بِمِنْدِيلٍ يَزْدِيٍّ، وَظَهَرَتْ لِحْيَتُهُ الْبَيْضَاءُ مِنْ تَحْتِ الْمِنْدِيلِ. كَانَ شَعْرُهُ الْأَشْيَبُ الْمُتَسَاقِطُ عَلَى جَبِينِهِ يُدَاعِبُ قَطَرَاتِ الْعَرَقِ. نَادَى كَرِيمٌ الْخَبَّازَ مَرَّتَيْنِ أَوْ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، لَكِنَّ عَلِي مُحَمَّد لَمْ يَكْتَرِثْ، وَكَأَنَّهُ يَنْتَظِرُ أَنْ يَبْدَأَ كَرِيمٌ مُزَاحَهُ. بَدَأَ كَرِيمٌ بِغِنَاءٍ بِصَوْتٍ نِسَائِيٍّ وَمَرِحٍ: - مَاتَ طِفْلِي يَا عَلِي مُحَمَّدٍ - احْتَرَقَ الْأَرْزُ الْمَطْبُوخُ يَا عَلِي مُحَمَّدٍ انْضَمَّ بَعْضُ الشَّبَابِ فِي الصَّفِّ الَّذِينَ أَخْرَجَهُمْ كَرِيمٌ مِنْ رِتَابَةِ الصَّبَاحِ إِلَى الْغِنَاءِ: - مَاتَ طِفْلِي يَا عَلِيُّ مُحَمَّدٍ - احْتَرَقَ الْأَرْزُ الْمَطْبُوخُ يَا عَلِيُّ مُحَمَّدٍ ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ شاطر خندید. از پشت دستمال یزدی هم معلوم بود که چه‌گونه می‌خندد. شاطر حرف نمی‌زد انگار لال بود. دستانش را بالا آورد و انگشتان دو دستش را باز کرد، یعنی ده تا؟ کریم سرش را تکان داد. در دل تعجب کرد و با خود گفت:«شاطر از کجا می دانسته من ده تا نان می‌خواهم؟ شاید آقا دیشب سفارش کرده بوده!» کمی بعد ده سنگک خشخاشی را از شاطر گرفت و خواست برود که شاطر مقداری پول خرد به او پس داد. کریم تعجب کرد. از شاطر پرسید: - برای چی؟ شاطر هفت انگشتش را باز کرد و چشم هایش را بست.کریم نفهمید چه می‌گوید اما یکی از جوان‌های داخل صف به کریم فهماند که پول خردها را به هفت کور بدهد. کریم سری تکان داد و به سمت کوچه‌ی مسجد قندی خیز برداشت. ابْتَسَمَ الْخَبَّازُ. كَانَتْ ابْتِسَامَتُهُ وَاضِحَةً حَتَّى مِنْ وَرَاءِ الْمِنْدِيلِ. كَانَ صَامِتًا كَأَنَّهُ أَخْرَسُ. رَفَعَ يَدَيْهِ وَفَتَحَ أَصَابِعَهُ إِشَارَةً إِلَى عَشْرَةِ أَرْغِفَةٍ. هَزَّ كَرِيمٌ رَأْسَهُ. فِي نَفْسِهِ تَسَاءَلَ: «مِنْ أَيْنَ عَرَفَ الْخَبَّازُ أَنَّنِي أُرِيدُ عَشْرَةَ أَرْغِفَةٍ؟ رُبَّمَا يَكُونُ الْحَاجُّ أَوْصَى بِذَلِكَ اللَّيْلَةَ الْمَاضِيَةِ!» بَعْدَ قَلِيلٍ، تَسَلَّمَ عَشْرَةَ أَرْغِفَةٍ خَشْخَاشِيَّةٍ مِنَ الْخَبَّازِ وَأَرَادَ الْمُغَادَرَةَ، فَأَعَادَ لَهُ الْخَبَّازُ بَعْضَ النُّقُودِ. تَعَجَّبَ كَرِيمٌ وَسَأَلَهُ: - لِمَاذَا هَذِهِ النُّقُودُ؟ فَتَحَ الْخَبَّازُ سَبْعَةَ أَصَابِعَ وَأَغْمَضَ عَيْنَيْهِ. لَمْ يَفْهَمْ كَرِيمٌ شَيْئًا، لَكِنَّ أَحَدَ الشَّبَابِ فِي الصَّفِّ أَوْضَحَ لَهُ أَنْ يُعْطِيَ النُّقُودَ لِلْعُميان السَّبْعَةِ. هَزَّ كَرِيمٌ رَأْسَهُ وَانْطَلَقَ نَحْوَ زُقَاقِ مَسْجِدِ قَنْدِيٍّ. 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 ادامه دارد... #أناه #الفصل_الخامس #آموزش_عربی https://t.center/taaribedastani
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily