🔻شیخ بهایی در حکایت نهم از داستان «موش و گربه» ماجرای مردی را روایت میکند که زنش حامله بود و به نزد یکی از مشایخ صوفی آن زمان رفت و به او گفت که «یا شیخ! زن من حامله است، میترسم دختری بیاورد، توقع اینکه دعا کنی که از برکت انفاس شما خدای تعالی پسری عنایت کند.»
شیخ میگوید: «برو چند خربزه بسیار خوب با نان و پنیر بیاور تا اهل الله بخورند و در حق تو دعا کنند.»
مرد میرود، نان و پنیر و خربزه میآورد، شیخ و مریدانش میخورند و در حق او دعا میکنند. شیخ به مرد میگوید که «ای مرد! خاطر جمع دار که خدای تعالی البته تو را پسری کرامت خواهد فرمود که در ده سالگی داخل صوفیان خواهد شد.»
مدت حمل گذشت و مرد به جای پسر وعده داده شده صاحب دختری کریهالمنظر شد. پیش شیخ آمد و گله کرد که تو وعدهی پسری دادی و نوزاد دختر شد.
شیخ گفت چون آن سفره را برای «اهلالله» از اکراه انداختی و با صدق و صفای درونی نبود دعا موثر نیفتاد اما حال به تو مژده میدهم که این دختر علامهای خواهد شد و بیش از پسر به تو نفع خواهد رساند.
از قضا دختر دو ماه بعد از دنیا رفت. مرد پیش شیخ رفت و شکایت برد که دعاهای تو هیچ اثر نکرد. شیخ گفت: «ما گفتیم این دختر بیش از پسر بتو نفع میرساند؛ اگر زنده میماند بر مشغلهی دنیاداری و آلودگی تو میافزود پس
ِّبهتر آنکه برحمت ایزدی پیوسته شد.»
مریدان شیخ چون این سخن شنیدند دست و پای شیخ را بوسه زدند و شکر خدای گفتند که شیخشان آنها را حیات تازه بخشیده و نفس و دم پیر کم از دم عیسی نیست.
/پایان حکایت
🔻شیخ این داستان را در مذمت صوفیه و روابط مرید و مرادی صوفیان نقل میکند، اما پرواضح است که ماجرا محدود به صوفیان نیست.
@soofar_channel