رها "ر" را "ی" تلفظ میکند. به سورن میگوید سویِن. در اوج شیطنت است این روزها. باید هر روز با بابا برود پارک. آنها که بچهی چهار ساله دارند میدانند اگر یک روز بابا کارش طول بکشد و دیر بیاید یا به هر دلیلی پارک سرش گرد شود، بچه دماری از روزگارتان در میآورد که حاضرید نصفشب، تنها، پر از ترس، ببریدش تابسواری. حالا فرض کنید فردا هم قرار است وضع همین باشد. پسفردا هم. جمعهغروب هم. روز اول مهد هم. قرار است بابا نباشد. قرار است پنج سال نباشد. اولین روز مهد سورن، من بودم اما فرشید نبود. دو ماه بود که نبود. قرار بود پنج سال نباشد. غمگین بودم. زیاد. سورن هم غمگین بود. مامان میبردش پارک. سوگل هم. سورن اما از ته دل نمیخندید. بردمش مهد. تا با بچهها بازی کند. روز سوم دوام نیاورد. مریض شد. گفت نمیروم دیگر. مجبور شدم با خودم ببرمش دادسرا. دنبال شمارهپرونده. صد تا دست از لای نردهها سمت مردکی، که صداش میکردند ت، دراز بود. من هم آن وسط مشخصات فرشید را، که روی کاغذ نوشته بودم، دراز کردم و هرچه بقیه گفتند، گفتم. ت اما هر از گاه، لای جمعیت از یکی خوشش میآمد و کاغذ را از دستش میگرفت و با لبخندی زرد و کثیف، کیفور از قدرت ابلهانهای که داشت، میرفت تو. دوباره دستها ناامید میآمدند پایین تا نیم ساعت بعد که مردک پیداش میشد. این بار غرورم اجازه نداد حرف بزنم. ایستاده بودم که یکهو سورن، بلند داد زد آقای ت، تو رو خدا میشه شمارهپروندهی فرشید قربانپور رو بدین؟ دهها سر چرخید سمت سورن، و ناگهان دهها صدا از ت خواستند کار بابای این بچه را راه بیندازد. ت برگشت سمت من و بیمقدمه، بیآنکه حتی نگاهمان کند گفت مامانش یادش داده، اینم بچهی همون ننهباباست... سورن نفهمید اما من بغضم شکست. برگشتم سمت سرپایینی اوین و عهد کردم روزی از خجالتش درآیم... حالا فکر رها مدام توی سرم چرخ میخورد؛ یعنی دارد آماده میشود پا جای پای سورن بگذارد؟ یعنی دخترک قرار است چهارشنبهها، دوشنبهها، یا روزهای مزخرف دیگری از هفته برود پشت نردهها، گوشی را بردارد و با بابا حرف بزند و درک نکند چرا بابا آنجاست، چرا پارک نمیآید دیگر، چرا شبها تنها میگذاردمان، چرا من هی بزرگتر میشوم اما بابا نیست؟ یعنی میشود آن روز را نبینم من؟ نه برای رها، نه سورن، نه هیچ بچهی دیگری...