عارفی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجو به هم خورد: پیرمرد،
#بهشت و
#جهنم را به من نشان بده!
عارف به او نگاهی کرد و لبخندی زد. جنگجو از این که میدید عارف بیتوجه به شمشیرش فقط به او لبخند میزند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن او را بزند.
عارف به آرامی گفت:
#خشم تو نشانهای از
#جهنم است.
مرد با این حرف آرام شد
نگاهی به چهره پیر عارف انداخت و به او
#لبخند زد.
آنگاه عارف گفت: این هم نشانه
#بهشت#پندار_نیک@smsu43