با من از خستگی عقربه ها می گویی . از سکوتی که تو را بامن از این دنیا برد .از تو می پرسم و از آئینه ، دلتنگی چیست ؟ و کسی هست که در این شب بارانی نیست . و تو گویی: که دلم تنگ کسی هست که نیست .ضربان خسته از این عقربه ها می داند که دل تنگ من او را همه جا می خواند . ضربان تند به آئین نگاهی بیدار منه باران زده را باز پریشان کرده و تو می دانی و من یک غزل بی تابم. که ردیفی نگران بی تو چه طوفان کرده و سکوت تو و بغض همه ی ثانیه ها و شکوه غزلی مست و من در باران . و شب از پنجره ها رفته نمی دانی تو ؟ به من آرام بگو ! باز. پریشانی تو؟ من و این ثانیه ها این دل بارانی مست . به من آرام بگو فرصت دلتنگی هست ؟