❣﷽
❣#رمان📚#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی
#شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣🔮چه قدر به
#غاده سخت آمده بود این حرف. برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می رفت، نگاه کرد. فکر کرد، مصطفی ارزشش را دارد
👌 مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن
#مادر می آورد. بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد:
🔮امروز دیگر خانه نمی آیم سعی کن
#محبت_مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می آیم دنبالتان. آن شب حال مامان خیلی بد شد
😣 ناراحتی کلیه داشت. مصطفی که آمد دنبالم. گفتم: مامان حالش بد است. ناراحتم. نمی توانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان دید چقدر
#درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد
😢 دست مامانم می بوسید و می گفت: دردتان را به من بگویید.
🔮دکتر آوردیم بالاي سرش. گفت باید برود
#بیروت بستري شود، آن وقت ها "اسرائيل" بين بيروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود، مصطفی گفت: من می برمتان
🚗 مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت.
🔮مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نكنيد
❌ حتى شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید
#مصطفی آن جا است می گفت تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشته ای، ببرش! من مراقب خودم هستم،
🔮مصطفی می گفت: نه، ایشان بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم
🙂 دست مادرم را می بوسید و اشک می ریخت. مصطفی خیلی
#اشک می ریخت، مادرم تعجب کرد، شرمنده شده بود از این همه
محبت♥️ مامان که خوب شد و آمدیم خانه و من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آن که ماشین را روشن کند، دست مرا گرفت و
#بوسید.
🔮می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد
😭 من گفتم برای چی مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به
#مادرش خدمت كردی برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم از من تشکر می کنید؟ خب، این که من خدمت كردم
مادر من بود و
مادر شما نبود، که این همه کارها می کنید
☺️ گفت: دستی که به مادرش خدمت می کند
#مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این
محبت و عشق
💖 به مادرتان خدمت کردید.
ادامه_دارد ...