پس از تو، سهمِ قلبم نبضِ ناآرامِ دوری شد.. و تقدیر نگاهم، اشک، در شبهـای کوری شد.. تــحمل میـکنم، ایـن بـُـغـضها را با دلِ تــنگم.. ندارم چاره، چون درمانِ غمهایم صبوری شد..
حال دور از تو، کنارم قهوهی سردِ خیال،، با غمت سرمیکشم، پیمانهی اندوه را.. آنقدر دلتنگیات سنگین شده بر سینهام،، تازه میفهمد دلم، دردِ گرانِ کوه را..
در سکوتِ سایههای خیال،، با جانی، خستهتر از رود،، همقدم با نسيم تنهایی،، شانه به شانهی حسرت،، و دست در دست خاطرات،، با توشهای از ابرهای پُر باران،، که قطرهقطره از نگاهِ یخ بستهام میچکند،، و در کنارم، گامهای بیرمقِ قلبی،، که فراموش شده،، و نایی برای تپیدن ندارد.. آرام آرام طی میکنم،، ناهمواریهای این جادهی غریب را.. به سوی مقصدی به وسعتِ هیچ.. میروم و میروم،، چون باید رفت.. چون، من یک مسافرم..