دست های زیادی در باغ با لمس بالهایم رشد می کند دست هایی که از مخمل نرم من به گل ها رسیده و از میان شاخک هایم به نقطه های پر رنگ چشمم من کور می شوم اما دنیا هنوز دور سرم می چرخد من از حرکت بال ها خسته می شوم و خال های رنگیم را سفید می بینم آنقدر که به نرده های باغ می خورم می افتم حالا مرده ای هستم که لای کتاب های شعر سنجاق شده حالا صاف بر روی نوشته هایت دست و پا می زنم و می دانم برای بوییدن آن گل چه گلهایی را زیر پا گذاشتم تا عطر تو مشامم را خوشبو کند می دانم دیگر وسط دفتر تو جایی ندارم وقتی آن گل هم به سرنوشت بد من دچار شده