یک مسمط از فرخی یزدی ( ۱ )
فرخی یزدی این مسمط را زمانیکه ضیغمالدوله قشقایی در سال ۱۳۲۸ قمری حاکم یزد بود، سروده و همین شعر سبب دوختن دهان و زندانی گشتن او گردیده است. در روزگار فرخی رایج بود که در روزهای عید، شاعران قصیدههایی در ستایش فرمانروایان میسرودند و در پیشگاهشان میخواندند؛ فرخی در نوروز ۱۲۸۸ مسمط بالا را سرود و در گردهمایی آزادیخواهان و دموکراتهای یزد خواند. این کار مایهٔ خشم ضیغمالدولهٔ قشقایی، فرماندار یزد گردید و وی دستور داد دهان فرخی را با نخ و سوزن بدوزند و به زندان افکنند. ( فرخی را بدین سبب شاعرِ لبدوخته میگویند).
آزادیخواهان و دموکراتهای یزد پس از رویارویی با این فرمان شرمآور، در تلگرافخانه گرد آمده، تلگرافی به مجلس و دیگر مقامات فرستادند که بیشتر وکیلان مجلس شورای ملی را برانگیخت. جالب اینجاست که وزیر کشور این رویدادِ جنایتآمیز را دروغ خواند!
عیدِ جم شد ای فریدونخو بتِ ایرانپرست
مستبدی خویِ ضحاکی است این خو نِهْ ز دست
حالیا کز سَلْم و تورِ انگلیس و روس هست
ایرجِ ایران سراپا، دستگیر و پایبست
بِهْ که از راهِ تمدن ترک بیمهری کنی
در رَهِ مشروطه اقدامِ منوچهری کنی
این همان ایران که منزلگاه کیکاووس بود
خوابگاهِ داریوش و مأمنِ سیروس بود
جای زال و رستم و گودرز و گیو و طوس بود
نی چنین پامالِ جورِ انگلیس و روس بود
این همه از بیحسی ما بود کافسردهایم
مردگانِ زنده بلکه زندگانِ مردهایم
این وطن رزمآوری مانند قارن دیده است
وَقعهٔ گرشاسب و جنگ تَهَمتَن دیده است
هوشمندی همچو جاماس و پَشوتَن دیده است
شوکتِ گشتاس و داراییِ بهمن دیده است
هرگز این سان بیکس و بییار بییاور نبود
هیچ ایامی چو اکنون عاجز و مضطر نبود
رنجهای اردشیر بابکان بر باد رفت
زحمت شاپورِ ذوالاکتاف حال از یاد رفت
شیوهٔ نوشیروانی رسمِ عدل و داد رفت
آبروی خاکِ ما بر بادِ استبداد رفت
حالیا گر بیند ایران را چنین بهرام گور
از خجالت تا قیامت سر برون نارد ز گور
آخر ای بیشور مردم عِرقِ ایرانی کجاست؟
شد وطن از دست، آیین مسلمانی کجاست؟
حشمتِ هُرمُز چه شد؟ شاپور ساسانی کجاست؟
سنجر سلجوق کو؟ منصور سامانی کجاست؟
گنج بادآور کجا شد؟ زر دست افشار کو؟
صولتِ خصمافکنِ نادر شَهِ افشار کو؟
ای خوش آن روزی که ایران بود چون خُلدِ بَرین
وسعتِ این خاکِ پاک از روم بودی تا به چین
بوده از حیثِ نکویی جنّتِ روی زمین
شهریاران را بر این خاک از شرف بودی جبین
لیک فرزندان او قدرِ وُرا نشناختند
جسمِ پاکش را لگدکوبِ اَجانِب ساختند
شد ز دستِ پارتی این مملکت بیبوی و رنگ
پارتی زد شیشهٔ ناموسِ ایران را به سنگ
پارتی آورد نامِ نیکِ ایران را به ننگ
پارتی بنمود ما را بندهٔ اهلِ فرنگ
این همه بیهمتی نبود جز از اهل نفاق
چارهٔ این درد بیچاره است علم و اتفاق
خواهی از توضیح عالم ای رفیقِ هموطن
گوشِ خود بگشا و توضیحات آن بشنو ز من
تا نگویی علم باشد منحصر در لا و لن
یک فلزی کان مساوی هست در قدرِ ثَمَن
عالم آن را موزر و توپ و مسلسل میکند
جاهل آن را صرف خاکانداز و منقل میکند
ور ز من خواهی تو حسن و اتفاق و اتحاد
جنگ ژاپونی و روسی را سراسر آر یاد
تا بدانی دولتی بیقدر و جاهی با نژاد
خانهٔ شاهنشهی چون روس را بر باد داد
اهل ژاپون تا به هم دیگر نپیوستند دست
کی توانستند روسان را دهند این سان شکست
گر ز باد کبر و نار جهل برتابیم روی
شاید آبِ رفتهٔ این خاک باز آید به جوی
لیک با این وضعِ ایران مشکل است این گفتوگوی
چون که ما کردیم اکنون بر دو چیزِ زشت خوی
نیمهای از حالتِ افسردگی بیحالتیم
نیمِ دیگر کارِ استبدادیان را آلتیم
گَهْ به مُلکِ ری به فرمانِ جوانی با شتاب
کعبهٔ آمالِ ملت را کنیم از بُن خراب
گاه اندر یزد با عنوان شور و انقلاب
انجمن سازیم و نندیشیم از این ارتکاب
غیر ما مردم که نارِ جَهلِمان افروخته
تا به اکنون کی دَرِ بیتالمقدس سوخته؟
این وطن در حالِ نَزع و خَصمَش اندر پیش و پس
وَهْ چه حالِ نَزع کاو را نیست بیش از یک نفس
داروی او اتحاد و همتِ ما هست و بس
لیک این فریادها را کی بود فریادرس
ای هواخواهانِ ایران نوبتِ مردانگی است
پای غیر آمد میان نی وقت جنگِ خانگی است
تا که در ایران ز قانونِ اساسی هست نام
تا دهد مشروطه آزادی به خیلِ خاص و عام
تا ز ظالم مینماید عدل سَلبِ احترام
هر زمان این شعر میگویم پیِ ختمِ کلام
مجلسِ شورای ایران تا ابد پاینده باد
خسروِ مشروطهٔ ما تا قیامت زنده باد
خود تو میدانی نِیَم از شاعرانِ چاپلوس
کز برای سیم بنمایم کسی را پایبوس
یا رسانم چرخ ریسی را به چرخ آبنوس
من نمیگویم تویی درگاه هیجا همچو طوس
لیک گویم گر به قانون مجریِ قانون شوی
بهمن و کیخسرو و جمشید و افریدون شوی
#فرخی_یزدی#انجمن_ادبۍشعرباران