.
خوابِ سفید
شبهای آخرِ پاییز است. در خانهٔ قدیمیمان هستم ، در دهکده. از شب سهچار ساعتی گذشته و خوابم میآید. خوابِ کنارِ کرسی دلچسب است. اول کمی ادامهٔ بازی در کوچه است. و بعد، پشت پلکهایم گویی از بامِ خانه خوشخوشک صدای بالِ کبوتر میآید. من روی بام ایستادهام، و دستهدسته هی کبوترِ سفید از هوا فرو میآید و، آرام روی بام مینشیند و... باز از نو؛ آرام و ساکت و پیوسته. تا اینکه نرمنرم، بام و حیاط از فرودِ کبوترها یکدست ساکت و سفید میشود؛ یکدست، ساکت و سفید و تماشایی. خوابم لبالبِِ کبوتر است و پر از پرواز.
آهسته پلک باز میکنم. صبح است. نورِ زلالِ پشتِ پنجره این را میگوید؛ نورِ سپیده و سفیدیِ صریحِ برف؛ برفی که بر حیاط و پشتبام نشستهاست و، توتِ حیاط را سفیدپوش کرده است. از سمتِ جادهٔ قلمستان، تکتک صدای برفیِ کلاغها شنیده میشود. یکدست کوچههای دهکده سفیدِ سفید است؛ یکدست، ساکت و سفید و تماشایی. گویی ادامهٔ خوابم را میبینم، اما کنارِ پنجرهٔ صبح و، با پلکهای بازِ باز.
✍ استاد
#سعید_شیری📸 #میلاپ_رفیعی #روستای_صالحی@barsakooyesokoot@sharraTelegram