#خاطره_بازی#نوستالژی#تراژدی خوابگرد
عینا به خوابگردی می مانم. شاید هم آنچه می بینم یکسر خواب است.شاید.چه فرق می کند؟ یکدست ماسه زار را خار و خَسَک گرفته است. اما هنوز ردِ رودخانه آشکارا پیداست؛ با دو ردیف بید های تشنه از دو سمت و ریگزار خشک در وسط.پیچ و خمِ مسیر را دنبال می کنم و می روم.شاید خیال می برد مرا، شاید هم خواب، چه فرق می کند؟
★
روی علف، لبِ گَهَر نشسته ام . خورشید رودخانه و قلمستان را روشن کرده است.در خلوتِ قلمستان تنها صدای غلتِ آب روی شن شنیده می شود؛ غلتِ زلالِ آب روی شن، و قور قورِ فاخته. گاهی صدای قورباغه ای هم می آید.بالای شاخه ای چکاوکی چیو چیو می خواند، و می پرد.کرکی سفید و نرم، از شاخِ بید تنبل و کاهل پایین می آید و روی آبِ رودخانه پخش می شود.از دور تر صدای دارکوب می آید.
قلاب را از توبره بیرون می آورم، نان را در آب خیس می کنم، و ورز می دهم، خمیر می شود.یک گوله از خمیر می زنم نُکِ قلاب، و پرت می کنم در آب.قلاب در آبِ زلالِ گَهَر غوطه می خورد و می رود پایین، تا روی ماسه های کف.یک گله ماهیِ ریز و درشت دورش را می گیرند.اول در اطرافش هی دور می زنند و دُم می جنبانند.دُم ها و باله هایشان قرمز رنگ است، یا سبز، سبزِ روشن.ِ گاهی یکی از آن ها در آب غلت می خورد و پولکِ نقره ایِ شکمش در نور آفتاب برق می زند. یک ماجراجوی کوچک، نزدیک می شود و با دهانِ کوچکش نُک می زند به گولهٔ خمیر.اما حریفِ طعمهٔ بزرگ نیست.آن وقت یک ماهیِ بزرگ تر با احتیاط جلو می آید، و گولهٔ خمیر را نُک می زند.یک لحظه لرزشی به سیم می افتد، و آب موجِ کوچکی بر می دارد.اما انگار او هم از خیر طعمه می گذرد، و می رود.
نوبت به نوبت ماهی ها می آیند. نُک می زنند و می روند.تا عاقبت یکی از آن ها دل می زند به دریا و طعمه را فرو می بلعد.یک لحظه گردبادِ کوچکی از ماسه قلاب را احاطه می کند و سیم محکم کشیده می شود.من مثل برق و باد قلاب را سریع می کشم، و صید را پیش از فرار می اندازم بیرون. آراسته است؛ مثل عروسی با توری از پولک هایی براق و نقره ای.روی شنِ ساحل می غلتد و به پهلو می افتد، بر می جهد، و باز می افتد. قلاب را که از دهنش بیرون می آورم، سُر می خورد و باز روی شن ها می افتد، و رو به من دهنش را هی باز و بسته می کند.روی لباسِ نقره نشانش خطی خون راه افتاده است؛ خونی که از زیر آبشُش هایش بیرون می آید. از روی ماسه ها برش می دارم و توی توبره می اندازم.قلاب را از نو خمیر می زنم و پرت می کنم در آب.
ظهر است. این را سکوتِ حوالی می گوید.خورشید عدل روی رودخانه ایستاده است.بالا تر از گَهَر، تُنداب است.موجابه های کوچک بر هم می غلتند، و خوش خوشک صدای هلهله شان می آید.آن دستِ رودخانه از کنارِ بید ها رنگین کمان کوچکی عبور می کند؛ سبزه قبایی از میانِ علف ها پریده است. قلاب را از آب می کشم، و جمع می کنم.ماهی ها را در توبره نگاه می کنم، شش تا ست.دو تا بزرگ و چهار تا کوچک تر.دُم ها و باله هایشان خشکیده و شاخه شاخه شده است.یک لحظه فکر می کنم شاید بهتر بود در آبِ رودخانه رهاشان می کردم.اما حالا که مرده اند، دیگر چه فرق می کند؟ ماهی هایم را بر می دارم، و از کنار رودخانه رو به آبادی بر می گردم.
پشت درخت ها صدا می آید.جاده است. برزگری سوار بر الاغ از باغ بر می گردد.از لابه لای تبریزی ها او را می بینم.در سایه روشنِ مسیر برقِ بیلش گاهی پیدا ست. در راه با صدای پای من خرگوشی از میانِ علف جَست می زند، و تند وتیز لایِ بوته های گَز دوباره ناپدید می شود، و من هم از قلمستان بیرون می آیم.
★
اکنون دو باره خوابگردی تنها هستم، در ریگزارِ خشک.شاید هم آنچه می بینم یکسر خواب است.ردِ قدیمِ رود، این جا و آن جا زخمی ست.انگار غولی مهیب پنجه بر تنش کشیده است، و تکّه تکّه کنده و بلعیده. جای ردیفِ ناخن هایش پیداست.، با ریشه های خشکِ بید ها، مثل رگِ بریده و بی خون مانده.احساس می کنم گناه از من بوده است.آن روز ماهی ها را باید رهاشان می کردم.اما حالا چه فایده دارد؟ حالا که خوابگردی تنها هستم، در ریگزارِ خشک، دیگر چه فرق می کند؟
#سعید_شیری@barsakooyesokoot@sharraTelegram