دلتنگیکودکانه
وقت خواب است. عصبانیست که چرا مامان بابا، او را که هنوز مملو از انرژیست به اتاق خواب فرستادهاند.
هرشب قصه همین است.اما مکالماتش این بار بوی دلتنگی میدهد.
او دلخورانه در تختش دراز کشیده است و با برادرش حرف میزند.
حتی نمیداند برادرش بیدار است یا نه فقط دلش را خالی میکند:
«من دوست دارم یه خونه داشتیم چسبیده به خونهی مامان جون و باباجون.
نمیخوام خونشون زندگی کنما؛ میخوام خونه بخریم نزدیکشون.
اینجا را دوست ندارم. ۹ ساعت فقط باید بخوابم تو هواپیما تا برسم ایران.
اصلاً خیلی وقته ایران نرفتم.
اینجا مامان بابا همش کار دارن. هی به من میگن این کارو نکن این کارو بکن.
من دوس دارم هر وقت دلم خواست برم خونه مامانجون باباجون. اصلاً چرا ما اینجاییم؟
من این شهرو دوس ندارم.
دوس دارم دوستهای زیادی داشته باشما؛ اما خونمون چسبیده باشه به مامانجون باباجون.
آره خوب، اینجا مامان و بابا کار میکنند، کامپیوتر دارن، خیلی هم عالیه! اما خوب اونجا، هم باید خونه بخرن، هم باید کار پیدا کنن.
عوضش اونجا، من هروقت دلم بخواد میرم پیش مامانجون و باباجون!
میشنوی داداش؟!»
مهین شریفی
@SharifiDaricheh