شهدا شرمنده ایم

#خاطرات
Channel
Logo of the Telegram channel شهدا شرمنده ایم
@shahidsharmandeimPromote
57
subscribers
8.72K
photos
2.02K
videos
638
links
سلام عزیزان هی دم زدیم از یاد یاران و شهیدان اما وفای بر شهیدان را یادمان رفت ادمین کانال @arainezhad 🌷ثبت کانال در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی🌷 http://t.center/itdmcbot?start=shahidsharmandeim
Forwarded from 🌹شهیدمحمدنکاحی🌹 (🌷 خادم الشهدا 🌷)
🍃🌷🍃🌷🍃🌷

❤️ #شهیدی که چهره اش بعد ۸ماه سالم ماند..❤️


💚حتما مطالعه کنید
👇👇👇

💥بهرام احمدپور فرزند یکی از #سرداران_شهیدی است که بعد از ۸ ماه پیکر مطهرش بدون آنکه تغییری در چهره اش ایجاد شود، شناسایی می شود. خاطرات ایشان را که در دیدار با سردار باقرزاده ، بیان نموده است، تقدیم می کنیم:
بنده بهرام احمدپور فرزند #شهید_سردار_ناصر_احمدپور هستم. ۲ سال پیش بنده به خواستگاری دختر سرداری رفتم و ایشان به این دلیل که پدر ندارم و پدرم #شهید شده است، جواب رد دادند و این موضوع خیلی برایم سنگین تمام شد و اگر ایراد دیگری می گرفت برایم قابل قبول بود.

🌟همه خواستگاری هایی هم که رفته بودم در شمال تهران بود و چون پدرم معاون وزیر بازرگانی بود در زمان وزارت آقای جعفری، دوست داشتم با خانواده ای در این سطح وصلت صورت گیرد.

💥بعد ما به منزل برگشتیم و بدون این که موضوع را برای کسی تعریف کنم رفتم در اتاق و با عکس پدرم شروع کردم به نجوا کردن. در همان لحظات اشکی جاری شد و بنده رفتم به خواب. در رؤیای صادقه، #حضرت_امام(ره) را دیدم، ایشان با حالتی ناراحت آمدند و خطاب به بنده گفتند که شما باعث شدید پسرم ناراحت شود. گفتم بنده کاری نکرده ام. فرمودند شما باعث شدید پسر من « پدرم در کنار امام (ره) ایستاده بود»، از دست شما ناراحت شده است. پدرم خندید و امام به من گفت که شما چه می خواهید؟ گفتم که واقعیتّش ما یک همسر خوب می خواهیم. ایشان گفتند من تک تک شما را دعا می کنم، کسانی که رفتند بخاطر خدا رفتند و ما کسی نبودیم و ... . بعد #امام خطاب به #شهید_سردار_محسن_بهرامی گفتند که آقا محسن بیا و بنده هم اصلاً ایشان را نمی شناختم، بعد #شهید_بهرامی آمدند و (مذاکره ای بین آنها صورت گرفت) امام هم خندید و رفت.

💫 #شهید_بهرامی خطاب به بنده فرمودند که شما می روید شهر ری، ضلع جنوبی حرم #حضرت_عبدالعظیم الحسنی، ۲۳ خانه بیشتر در آنجا نیست، درب وسطی را می زنید، رنگ درب را هم گفت، آنجا منزل ماست و از دختر بنده خواستگاری کنید.

💥من از خواب بلند شدم و موضوع را به مادرم گفتم و او در ابتدا باور نکرد. به هر حال ایشان را متقاعد کردیم و رفتیم ضلع جنوبی حرم و درب را زدیم (حتی پلاک هم نداشت) #همسر_شهید آمد درب را باز کرد و مادرم را در آغوش گرفت. مادرم اخمی به من کرد و گفت: ای کلک به من دروغ گفتی؟ گفتم نه مادر ...(کنایه از اینکه این دیدار از قبل هماهنگ شده بود) بعد فهمیدیم همان شب #شهید_بهرامی به خواب همسرشان رفته و گفته این پسری که فردامیاید من فرستادم یه وقت جواب رد ندید

#خاطرات_ناب‌_شهدا 🌹

# شهدا_را_یاد_کنید_با_صلوات
🌹 #کانال_شهیدمحمدنکاحی
🍃🌹 🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
💠 #خاطرات_شهدا

#براى_لو_نرفتن ....

🌷در منطقه #فكّه، پيكر شهيدى اول ميدانِ مين روى زمين بود. اطرافش مملو از #مين_منور بود.

🌷 مين منور شعله بسيار زيادى دارد. به حدى كه مى گويند كلاه آهنى را #ذوب مى كند. حرارتى كه در نزديكى آن نمى توان گرمايش را تحمل كرد.

🌷خوب كه نگاه كردم، ديدم آثار #سوختگى به خوبى بر روى #استخوانهاى اين شهيد پيداست. در همان اول فهميدم كه چه شده ....

🌷او نوجوانى تخريب چى بوده كه #شب عمليات در حال باز كردن #معبر بوده است تا گردان از آنجا رد شود. ولى مين منورى جلويش #منفجر شده و او براى اينكه عمليات و محور نيروها لو نرود، بلافاصله خودش را روى مين منور سوزان انداخته تا شعله هاى آن، منطقه را #روشن نكند و نيروها به عمليات خود ادامه دهند.

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات

⚘شهید گمنام⚘:
@shahidsharmandeim🌸🌸🌸
#خاطرات_شهدا 🌷

💠
#شهید_محمدابراهیم_همت❤️

🌹

ساعت یڪ و دو نصف شب بود
صدای شُرشُر آب می آمد
یڪے ظروف رزمنده ها رو جمع کرده بود
و خیلے آروم ،
به طوری که کسے بیدار نشود ،
پای تانکر آب مےشست...

جلوتر رفتم...

دیدم حاج ابراهیم همتِ ،
فرمانده ی لشڪر ...

انسانهای بزرگ هر چه بالاتر می روند
خاڪے تر می شوند....

این خصوصیت مردان خداست، خدایےشویم...

#شهید_حاج_محمدابراهیم_همت
#سردار_خیبر 🌷

🌷شهید گمنام🌷:
@shahidsharmandeim🌷🌷
#خاطرات_شهدا🌷

💠شهیدی که شماره تابوتش را خودش گفت.
🌹

🔹از منطقہ زنگ زدن و خبر دادن علی اڪبر شہـید شده و ۹ روز قبل جنازه شو فرستادن مشہـد ، چرا نمے‌رین تحویل بگیرین ؟!

🔸مردهای فامیل رفتیم برای تحویل گرفتن بدن علی اڪبر . روی انبوهے از بدنہ تابوت‌ها اسم شہـدا رو نوشتہ بودن ڪه بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود .

🔹بعد از زمانے طولانے ڪم ڪم داشتیم از پیدا ڪردن جنازه علی اڪبر نا امید مے‌شدیم . ڪه یہ هو صداشو شنیدم .

🔸« حـاج آقـا ! حـاج آقـا ! من اینجام ! یازدهمین تابوت از همین ردیف ڪه جلوش وایسادین » .

🔹چنان یڪہ خوردم ڪه نتونستم تعادلمو حفظ ڪنم . شڪسته بسته بہ پسرم حالے‌ ڪردم ڪه تابوت یازدهم رو بیارن پایین .

🔸وقتے در تابوت رو وا ڪردیم علی اڪبر رو دیدیم . باور میڪنین ؟! بعد ۹ روز از شہادتش دونه‌هاے عرق مثل شبنم رو صورتش نشسته بود !

#شہـید_علـےاڪبـر_بـازدار🌷
شادی روحش #صلوات

🌷شهید گمنام🌷:
@shahidsharmandeim🌷🌷🌷
‍ ‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠

#خاطرات_شهدا

#شیعه_امیرالمومنین

🍂 یکبار در یکی از مناطق درگیری، متوجه چهار زن شدیم که مقابل یک خانه روی زمین نشسته بودند. یکی از رزمنده‌های سوری که همراه ما بود گفت:
«اینها مشکوکند و شاید انتحاری باشند.»

🍂 محمودرضا گفت:
«شاید هم نباشند. بگذارید با آن‌ها صحبت کنیم.»
بعد رفت جلو و شروع کرد به زبان عربی با آن‌ها صحبت کردن.

🍂 خودش را معرفی کرد و به آن‌ها گفت:
«نترسید، ما شیعه امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب هستیم و شما در پناه مایید»

🍂 وقتی این را گفت آرام شدند. بعد با آن‌ها حرف زد و اعتمادشان را جلب کرد. بعد از آن بود که شروع به همکاری کردند و در آن حوالی محل تجمع تعدادی از تکفیری‌ها را هم در یک خانه نشان ما دادند.

🌷شهيد محمودرضا بيضايی🌷

─┅═ঊঈ🌹🥀🌹ঊঈ═┅─
🥀 @shahidsharmandeim
─┅═ঊঈ🌹🥀🌹ঊঈ═┅─
#خاطرات_جبهه

ته صف بودم، به من آب نرسید.
بغل دستیم لیوان آبش را داد دستم.
گفت من زیاد تشنه‌‌ام نیست.
نصفش را تو بخور.
فرداش شوخی شوخی به بچه‌ها گفتم از فلانی یاد بگیرید، دیروز نصف آب لیوانش را به من داد.

یکی گفت:
لیوان‌ها همه‌اش نصفه بود...


شهدا اینگونه مارا شرمنده کردند.....
@shahidsharmandeim
ڪانال شهدا شرمنده ایمـــــ😔
🌹خاطرات طنز🌹

😂اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً😂


⭕️استاد سرکار گذاشتن بچه‌‌ها بود.
روزی از یکی از برادران پرسید:
«شما وقتی با دشمن روبه‌رو می‌شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟»😳😎😳

آن برادر خیلی جدی جواب داد:
«البته بیشتر به اخلاص 😝برمی‌گردد
والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند.
اولاً باید وضو داشته باشی،
ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی:😁😁

اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم‌الراحمین»
😂😂😂😂😂
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: 😆😃😂
«این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است»
اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:
«اخوی غریب گیر اوردیا؟😉😁😂»⭕️


#خاطرات_طنز_شهدا

@shahidsharmandeim
شهدا شرمنده ایم
عشق است اینڪہ #یڪ نــــفر آغـــــاز مے‌ ڪند... هــــر روز صبح را بہ #هــــــواے سلام بـــــر شما شهیدان ... #شهید_میثم_نجفی 👉 @Shahidsharmandeim
🔗 #خاطرات_ماندگار

روزهای آخر فقط در حال نوشتن بود خیلی خاکی و تو دار بود.
همش خنده رو لباش بود چند روز مونده بود که بابا بشه خیلی ذوق داشت حلما کوچولوشو ببینه. 
اما همش از یه کار نیمه تموم حرف میزد که باید انجام بده و بعد برگرده...
بالاخره کاری که باید میکرد رو انجام داد و برگشت اما بدون دیدن دخترش.

#شهید_میثم_نجفی

شـ‌هدارایادڪنیدباذڪر #صلوات
👉 @Shahidsharmandeim
شهدا شرمنده ایم
شهید امیر سیاوشی🌹 🌸شادی روح شهید صلوات🌸 @shahidsharmandeim
🌹شهید مدافع حرم امیر سیاوشی🌹


💠کمک به فال فروش💠


ظهر شده بود. برای ناهار کنار یک رستوران ماشین رو نگه داشت. رفت ناهار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخوریم.چند دقیقه ای که گذشت یکی از این بچه های فال فروش به ماشینمون نزدیک شد. امیر شیشه رو پایین آورد و از کودک پرسید که غذا خورده یا نه. وقتی جواب نه شنید، غذای خودش رو نصفه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران....وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود...

راوی:همسر شهید

#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_امیر_سیاوشی
@shahidsharmandeim
🔻آرزویــش ایـــن بود: یڪ قبــــر در کربلا، یکی در قطعه ۲۶ بهشت زهــــراداشته باشد. در عملیات جــــُرُف الصَخَرعـــــراق پیکرش متلاشی شد و جــــامانــــد ۳روز بعد ســـــرو دستش پیدا شد آوردن قطعه ۲۶ و بعد، بـــــدن بی ســـــر را هم کشف و کربلا خاک کردند....

#شهید_حمیدرضا_زمانی
#خاطرات_شهدا

@shahidsharmandeim
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#خاطرات_شهدا

📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله‼️

در تفحص شهدا،

دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد

گناهان یک هفته او اینها بود ؛

شنبه : بدون وضو خوابیدم .😴

یکشنبه : خنده بلند در جمع 😆

دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .🤔

سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم .📿

چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .🗣

پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .☝️

جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات .😔

📝راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد :

⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...

⁉️ما چی⁉️

کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️

1⃣غيبت…
تو روشم ميگم🗣

2⃣تهمت…
همه ميگن🔕

3⃣دروغ…
مصلحتي📛

4⃣رشوه...
شيريني🍭

5⃣ماهواره...
شبکه هاي علمي📡

6⃣مال حرام ...
پيش سه هزار ميليارد هیچه💵

7⃣ربا...💸
همه ميخورن ديگه🚫

8⃣نگاه به نامحرم...🙈
يه نظر حلاله👀

9⃣موسيقي حرام...🎼
ارامش بخش🔇

🔟مجلس حرام...💃
يه شب که هزار شب نميشه

1⃣1⃣بخل...
اگه خدا ميخواست بهش ميداد 💰


🌷شهداواقعاشرمنده ایم که بجای #باتقوا بودن فقط #شرمنده_ایم 😢😢😢



@shahidsharmandeim
#گوجه_سبز😍😋

عاشقانه دوستم داشت
خیلے لوسم ڪرده بود ...
هر سال همان اول هر چہ نوبرانہ مے آمد برایم میخرید...😋
جورے ڪه فڪر میڪردم اولین نفرے هستم ڪه امسال فلان نوبرانہ را مے خورم...😎
از همه بیشتر عاشق #گوجه_سبز بودم!
عاشق ڪ نه!
دیوانه اش بودم...😍
سال آخر اولیڹ نوبرانه اے ڪه آمد گوجه سبز بود...
آن روز را هیچ وقت یادم نمیرود...
ظهر بود...
نیمه یا اواخر فروردین...
بسته اے ڪادو گرفته و ربان پیچ شده به طرفم گرفت.🎁
آن را با احتیاط باز ڪردم.
بسته اے گوجه سبز ریز ڪه معلوم بود واقعا نوبر هستند را ڪادو گرفته بود...
هم بسیار خوشحال بودم و هم متعجب!😳😍😍
زودتر از آنڪه خود لب باز ڪنم نجوا ڪرد:
خواستم امسال برات خاطره بشہ!❤️
به طرفش رفتم گونہ هایش را بوسیدم و تشڪر ڪردم...
گذشت...
مهربان #پدرم شهید شد!
از آن سال به بعد ڪسے را نداشتم ڪه برایم نوبرانه بخرد...!
از آن سال به بعد هر وقت #گوجه_سبز میبینم
مے شڪند...
قلبم و بغضم!💔😭
مے دانست ڪہ سال آخرے هست ڪه برایم گوجہ سبز نوبرانہ میخرد!
از آن سال بہ بعد
مزه ترش و دلچسب گوجه سبز،
برایم تلخ ترین شد...!
مے بینید؟
#منم_روزی_بابا_داشتم...😔

📝|ڪ.م|



@shahidsharmandeim

#فرزندان_شهدا
#فرزند_شهید #خاطرات
#دلتنگی #گوجه_سبز
‍ بعضی عکسها فقط ثبت یک #لحظه نیست، جریان یک #زندگی است و #ماندگار شدن #خاطرات بی پایان است

#ساسان_مویدی پسر بچه ای #هفده_ساله نظرم را جلب کرد روی #لودر کار می کرد بچه ها شروع کردن ازش مصاحبه گرفتن و او فقط می خندید و من با #عصبانیت بهش گفتم بسه دیگه...
خودشو نگه داشت چند دقیقه بعد هواپیماها اومدن و #بمباران کردن و من #تیکه پاره های بدنش را #ثبت کردم و باز هم #خنده تو صورتش همچنان بود ⚘

جهان با #خنده هایت صورت #زیباتری دارد
بخند این خنده های #ماه ،کلی #مشتری دارد...

@shahidsharmandeim
‍ از #خاطرات آن همه خورشید سینه چاک
صد شهر در تعجب و #حیران هنوز هم

از یک #پلاک و #چفیه و #پوتین عاشقی
از #نخلهای سر به گریبان هنوز هم

حس می شود چقدر عبور #پرنده ها
از هور از #شلمچه و مهران هنوز هم

پ.ن:شهید بهروز مرادی، خالق تابلوی "به خرمشهر خوش آمدید، جمعیت ۳۶ میلیون نفر" در حال عکاسی

اینان ثبت کنندگان لحظه به لحظه #حماسه و مقاومت هستند...

@shahidsharmandeim
Forwarded from عکس نگار
#خاطرات_عاشقانه _شهدا
#و_من_عاشق_شدم...💜 پدر بزرگم خیلی دوسش داشت و...
همیشه به پدر و مادرم میگفت...
"اگه این پسر اومد خواستگاری دخترت...
نکنه جواب رد بهش بدید..."
آقا مهدی که بالاخره دلو به دریا زده بود…
موضوعو با داییم در میون گذاشت...
دایی هم به پدر و مادرم گفت و اونام به من...
این وسط همه راضی بودن...😯
بجز من...!😶 که اصلا تو این چیزا نبودم و ازدواج فامیلی رو هم کلاً دوست نداشتم...😣 بابام میگفت:
"تو همه رو ندیده رد میکنی حداقل بذار اینا بیان...
اول خوب بسنج بعد جواب بده..."
بالاخره یه روز دمدمای ظهر بود...
که آقا مهدی با مادرش اومد
خونه مون...
سربه زیر و با حیا...
اونقد به گلای قالی خیره شده بودیم که گردن درد گرفتیم...😅 من که از قبل تصمیممو واسه جواب منفی دادن گرفته بودم با یه قیافه بی تفاوت نشستم ،هیچ شناختی ازش نداشتم...
با اینکه فامیل بودیم...
احساس غریبی میکردم و معذب بودم...
اضطراب و دلهره ی زیادی داشتم صحبتاشو با معرفی کلیات اخلاقی شروع کرد...
از اخلاقیاتش گفت و...
توقعات که از همسر آینده ش داره...💕
کم کم هر چی بیشتر از خودش میگفت دید من نسبت بهش عوض میشد...
اصلا طوری شده بود که با اشتیاق تموم...
مجذوب حرفا و برنامه هاش شده بودم...
تا جایی که دو ساعت از
صحبتامون گذشت و...
من اصلا متوجه گذشت زمان نشدم‌...
در عرض این دو ساعت منی که هیچ شناختی ازش نداشتم و با کلی اضطراب پیشش نشسته بودم...
به شخصیتش علاقه مند شده بودم...
انگار سالهاست که میشناسمش...
.
(همسر شهید مهدی خراسانی)
.

🥀💔 @shahidsharmandeim
Forwarded from عکس نگار
#خاطرات عاشقانه شهدا
شب قبل از شهادتش قران را باز کردم....
وایه هفده سوره انفال امد《 به کشتن دشمنان
بر خود مبالید شما انان را نکشتید بلکه خدا انان را
کشت(ای پیامبر)هنگامی به سوی دشمنان تیر
پرتاپ کردی ، تا انان را هلاک کند و مومنان را از
سوی خود به ازمایشی بیازمایدم زیرا خدا شنوا
داناست....شهادت پیامد خوشی است...اما برای
باز ماندگان بسیار زجرآور است.... گاهی انسان دوست دارد یک دروغ را باور کند😔

به خودم میگفتم حمید سالم است و باز میگردد....
وقتی پیکرش را اورده بودند با خودم زمزمه میکردم که او حمید نیست.... تابوت خالی است....
صورتش را که لمس کردم...😢 سردی جسمش
جانم را گرفت،تنش خیلی سرد بود ...هرگز سردی صورتش را فراموش نمیکنم.....😢😢 در گوشش گفتم که مرا ببخش ان شب بخاطر من
لحظه ای تردید کردی😔...
ان پانزده دقیقه با هم بودیم را نمیدانستم چه کنم ...فقط در اغوش گرفته بودمش و میگفتم دوستت دارم....😭😭 همیشه وقتی از سرکار به منزل می امد،برایم
گل میخرید.....⚘⚘
وقتی با پیکرش صبحت میکردم با گریه گفتم از این به بعد من باید برای تو گل بخرم....😢😢
پس چرا وقتی برگشتی برایم گل نیاوردی؟؟😔 شهید علمدار میگفت《این که وقتی به معشوقت
فکر میکنی و نمیدانی او هم به تو فکر میکند خیلی ازار دهنده است》

تمام لحظه های حضورش را حس میکنم اما با این چشم خاکی نمیتوانم او را ببینم و بسیار ازار دهنده
هست....😔😔 به خاکش گفتم تو چقدر از من خوشبخت تر هستی که میتوانی تا قیامت حمید را در آغوش
بگیری...😭😭 هر بار به دیدنش میروم برایش گل نرگس میبرم،
حمید گل نرگس خیلی دوست داشت....
گاهی از دنیا خسته میشوم کفشهای حمید را میپوشم و حس میکنم پاهایم به پاهایش میخورد... با همه ی دلتنگی خوشحالم که حمید شهید شده.... حمید همیشه به هر چیز که دوست داشت رسید...
کربلا را دوست داشت به ان رسید....
مرا دوست داشت به من رسید....
شهادت را دوست داشت وبه شهادت رسید.... من بخاطر همسرم از تمام خواسته هایم میگذرم ...
و خداوند را شاکرم
خاطرات این شهید بزرگوار گفته شد برای شهدای مدافع حرم و دفاع مقدس و شهرای سربازان مدافع وطن .....برای شادی روحشان صلوات ختم کنین⚘⚘⚘

🥀💔 @shahidsharmandeim
Forwarded from عکس نگار
#خاطرات عاشقانه شهدا
نامزدی بودیم که فهمیدم که هرگز برای ابد حمید را نخواهم داشت 😔😢 او عکسهایش را به من نشان می داد و میگفت: ببین چقدر برای بنر اعلام شهادت مناسب و زیبا است....😢جالب است که خیلی از همان عکس ها برای بنرهای او استفاده شده است....😔😔 بخاطر دارم عصر روز شانزده ابان که از دانشگاه به منزل باز گشتم حمید خانه بود و به من گفت بیا کنارم بنشین....این جمله را شنیدم بند دلم پاره شد😓...
نشستم و گفتم باز هم سوریه؟؟؟،حمید خندید😑 گفت افرین خیلی باهوش هستی.....😏
با هم صحبت کردیم لازم بود با لباس نظامی عکس بگیرد ....همین که پایش را از خانه بیرون گذاشت گریه امانم نداد به هرکس میشناختم زنگ زدم ... تا بلکه ارام شوم امانشد😢...انگار که میدانستم دیگر بر نمیگردد... بعدا هرگز نتوانستم گریه کنم میترسیدم گریه کنم نزد اهل بیت شرمنده شوم😔...یه طرف ایمانم یه طرف دیگر احساسم.....احساسم میگفت اجازه نده برود....اما ایمانم عکس احساسم بود....😑گفتم برو با مادرت خداحافظی کن....و برگرد اما زود بر نگرد..... از او پرسیدم مادرت چه گفت جواب داد هیچ کلامی نگفت ...فقط گریه کرد😭....من هم این را شنیدم خیلی گریه کردم 😭....دستانم را گرفت و اشک ریخت😢...
گفت دلم را لرزاندی ...بعد از چند دقیقه گفت اما نمیتوانی ایمانم را بلرزانی.... وقتی که برای اخرین لحظات در خانه بود ارزو میکردم جایی از تنش درد بگیرد....تا دلیلی باشد تا به سوریه نرود....اما با خودم گفتم هرگز راضی به درد کشیدنش نیستم😔اشکالی ندارد برود.... نفسم را میگرفت وقتی در راه پله داد میزد یادت باشد یادت باشد😢😔 《همسر شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی》⚘
ادامه دارد.....
🥀💔 @shahidsharmandeim
Forwarded from عکس نگار
#خاطرات عاشقانه شهدا
حمید روحیه لطیف و دوست داشتنی داشت...🙂
همیشه وقتی در کارهای منزل کمکم میکرد از او تشکر میکردم اما میگفت این حرفهای یه همسر به همسرش نیست....😑
شما باید بهترین دعا را در حق من کنید شهید شوم ....
اوایل من از گفتن این دعا ممانعت میکردم
ودلم نمی امد اما انقدر اسرار میکردتا مجبور میشدم...دعا کنم شهید شود....ولی از ته دل راضی نبودم...😔
همیشه خیلی راحت جمله های احساسی بیان میکرد....
اما صبح روزی که قرار بود برود به من گفت شاید من در کناردوستانم شاید بتوانم بگویم ....دلم تنگ شده....اما نمیتوانم بگویم دوستت دارم ......باید چیکار کنم؟؟😑
من نیز برنامه ای را دیده بودم که همسر یه شهید تعریف میکرد....وقتی به همسرش نامه مینوشت احتمال میداد کسی ان را بخواند....بین خودشان رمز گذاشتند.... ما هم 《دوستت دارم 》را 😊یادت باشد😊گذاشتیم .... وقتی از پله های خانه پایین میرفت بلند داد می زد:یادت باشد ،یادت باشد
منم میگفتم یادم هست😢😢 《همسر شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی》

🥀💔 @shahidsharmandeim
#خاطرات_ماندگار

نوجوان شهید حمید رضا روغنی می‌گفت:
من جای دو برادر شهیدم را خالی نمی‌گذارم، لباس رزم آن‌ها را می‌پوشم و سلاح دستشان را به دست می‌گیرم و راهشان را ادامه می‌دهم.
او خود در ماه مبارک رمضان از جبهه پیچ انگیزه به دیدار برادران شهیدش شتافت.

مدافعان حرم
@shahidsharmandeim
#خاطرات_ماندگار
آمریکا که بودیم، #عباس_بابایی هیچوقت پپسی نمی خورد.
چند بار بهش گفتم برام نوشابه_پپسی بخر، اما نخرید
یکبار بهش اعتراض کردم و گفتم:
این نوشابه ها تفاوت قیمت ندارند، پس چرا پپسی نمی خری؟
عباس گفت: چون کارخونه پپسی متعلق به اسرائيلي هاست...


📚 منبع: کتاب پرواز تا بی نهایت

_________________
@shahidsharmandeim
More