🌷به مناسبت ۲۶ آبان ولادت
#شهید_امیرحسین_صمدیان :
🌿 با امیر حسین در دبیرستان خوارزمی (ارشاد) درس می خواندیم.
اگر چه به دلیل اینکه ایشان رشته ی ریاضی بود و من رشته تجربی بودم، توفیق همکلاسی با او را نداشتم، ولی شخصیت معصوم و ساکت و بی حاشیه اش همیشه او را برایم شخصیتی جذّاب کرده بود.
اهل سرو صدا نبود، مثل بقیه نه در بسیج نه در انجمن اسلامی نبود، هیچ وقت ندیده بودم مثل ما مثلا لباس پلنگی بسیج بپوشد و در مراسمات حاضر شود.
بچه ای درس خوان بود. خانواده ای فرهنگی بودند، خودش چیزی نمی گفت ولی می گفتند پدرش مدیر تنها موسسه کنکور آن زمان بود.
او بود و یک چرخ کورسی که گاهی باهم پس از ساعات مدرسه در خیابان های شهر همراه می شدیم...
وقتی برای آموزش اعزام به جبهه به پادگان شهید محلاتی افسریه تهران رفتم، حضور او در آنجا برایم غیرقابل پیش بینی بود.
چند روز بعد از دوره صبح زود رسیده بودم پادگان، داشتند گروهان را برای صبحگاه آماده می کردند، که دیدم امیرحسین که پایش را باند پیچی کرده و در گوشه ای خوابیده بود را معاف از صبحگاه کرده اند.
شیطنتم گل کرد و باندی از امیرحسین گرفتم و به پایم بستم و کنارش خوابیدم تا مسئول گروهان مرا که تازه رسیده بودم به صبحگاه نبرد، که با لگد او هوش از سرم پرید و او حتّی امیرحسین بنده خدا را هم با پای مجروح راهی صبحگاه کرد، ولی امیرحسین که شدید می لنگید ذره ای به رویم نیاورد...
در منطقه هم توی خلوت خودش بود...
اوائل مرداد سال ۶۷ به
#دوکوهه رسیدیم، پس از تک ابوقریب لشگر جور تمام خط ها را می کشید و بین جبهه ی جنوب و غرب تکه تکه شده بود.
گردان ما (
#گردان_کمیل ) با چند
گردان دیگر مأمور شده بود برای مقابله با تک سنگین جاده اهواز خرمشهر که ماشین جنگی صدام
#اهواز و
#خرمشهر را شدید تهدید می کرد.
ولی چند
گردان دیگر برای مقابله با حمله ی گروهک رجوی برای اعزام به اسلام آباد آماده می شدند، و میدان صبحگاه دوکوهه پر شده بود از بالگردهای شینوک، می گفتند خود شهید صیاد هم آمده بود.
ساعتی تا اعزام باقی نمانده بود، کنار میدان صبحگاه مقابل مخابرات آمده بودم، که امیرحسین با صدا کردنم مرا به خودش متوجه کرد، برعکس همیشه سر و زبون دار شده بود و می گفت بیا بریم مخابرات می خواهم به مادرم بگویم آمده ام جبهه، معلوم بود که بی خداحافظی آمده بود، در صف مخابرات بودیم و گرم صحبت، عجب لحظات بی تکراری بود، بچه های گردانش که اگر اشتباه نکنم
گردان حمزه یا مسلم یا انصار بود آمدند داخل مخابرات گفتند هلکوپتر ها دارند پرواز می کنند جا نمانید !
امیر حسین که چفیه ای سفید و بی خط بر گردن داشت آماده ی پرواز بیرون دوید و به محوطه ی میدان صبحگاه و کنار هلکوپترها رفت و من هم دنبالش، سر از پا نمی شناخت و چنان می دوید که در باد پروانه ی بالگردها چفیه اش چندین متر به پرواز در آمد و به زمین افتاد، دویدم چفیه را بهش بدهم کاغذی بهم داد و گفت: شماره خونه مونِ زحمت بکش به مادرم بگو حالم خوبه. و چفیه را هم نگرفت و گفت: مال خودت شفیعی!
کنار میدان صبحگاه ایستادم و آخرین پروازش را دیدم و به مخابرات که خلوت شده بود رفتم و با مادرش تماس گرفتم و گفتم امیرحسین خوب و سالم است و چون الان سوار هلکوپتر شده من به جایش تماس گرفتم، مادرش خیلی با لحنی مؤدبانه تشکر کرد ...
ساعتی بعد ما هم به جاده اهواز خرمشهر و کوشک و پاسگاه زید رفتیم، حدود دو هفته نبرد بی امان که شهادت
#شهید_خانجانی و خیلی از رزمندگان مخلصِ
گردان آخرین ارمغان روزهای آخر جنگ بود.
چفیه ی زیبای امیرحسین را هم نتوانستم حفظ کنم و در دژ جمهوری پاسگاه زید جا گذاشتم، چون مجبور شدم آنرا روی سر از بالای لب ها پریده ی
#شهید_غلام_حدادی بیاندازم و...
وقتی برگشتیم به دوکوهه آنچه داغ عملیات غدیر را بیشتر کرد، اعلامیه شهادت امیرحسین بر در حسینیه حاج همت بود.
دست تو جیبم کردم، هنوز کاغذ تلفن منزلش در جیبم بود، گمان کنم تماس هم گرفتم و کسی غیر از مادرش برداشت و من هم توان سخن گفتن نداشتم ...
🔸 بله سی سال گذشت و امثال امیرحسین ها پرواز کردند و ما دلخوش به جامعه ای آرمانی که شهیدان می خواستند، گرفتار کلاف سردرگم فساد و دنیاطلبی و آقازاده زده گی و ... شده ایم که چون پیله همه ی بال و پر پرواز کشور را بسته اند.
ای نفرین و هزاران لعنت بر مسببان گرفتاری این مرز و بوم به نااهلان و نامحرمان که چنین به خون صدها هزار امیرحسین خیانت کرده اند...
🌷 شادی روح امیرحسین ها و جهت آمادگی مان و تعجیل در
#ظهور ولی أمرمان
#امام_زمان صلوات.
💐 أللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم و أهلک أعدائهم و ٱحشرنا معهم في الدّنیا و الآخرة .
💐#تبریٰ
#تولیٰ
http://www.imgurl.ir/uploads/h9044___.jpg@shafieikia