در این سالها خیلی تلاش کردهام تا گیاهخوار شوم یا حداقل مصرف گوشت را کم کنم
و نتوانستهام، اما هیچوقت دلم نیامده خودم حیوانی را شکار کنم.
از همان بچگی هم همین بودم. بچهها که میرفتند شکار گنجشک
و پروانه
و قورباغه! من مینشستم توی اتاقم
و دعا میکردم که موفق نشوند.
اکبر میخندید که نه به آن کلهپاچه
و سوسیس خوردنت، نه به این دلسوزیات برای حیوانات!
من فکر میکنم که اتفاقاً خیلی هم طبیعی هستم.
هزاران نفر را میشناسم که خوشحال میشوند در یک جنگ احمقانه، سربازهای کشورشان، سربازهای بیچارهی دشمن را بکشند، اما خودشان حتی توان چاقو زدن به دیگران را هم ندارند.
هزاران نفر را میشناسم که از اعدام فلان قاتل یا متجاوز لذت میبرند، اما خودشان نمیتوانند آن آدم را شکنجه کنند یا بکشند.
من هر روز گوشت میخورم، اما هم حالم از شلیک کردن توی سر گوزن
و گراز به هم میخورد
و هم از ماهیگیری
و هم از ذبح گوسفند جلوی پای عروس.
شیدا به من میخندد
و میگوید که خدای به این دلرحمی نوبر است! به من میگوید که یعنی اینهمه حیوانی که همدیگر را شکار میکنند تا سیر شوند
و زنده بمانند، جنایتکار جنگیاند؟
شیدا عاشق کشتن است. یک بار پرسیدم که دوست داشته کدام شخصیت تاریخی باشد؟ زل زد توی چشمهایم
و خیلی جدی گفت که یک گلادیاتور در روم باستان!
ولی من فکر نمیکنم شیدا حتی قادر باشد مگسی را بکشد. خودم آن روز دیدمش که عنکبوت گوشهی اتاق را گرفت
و برد زنده توی حیاط ولش کرد، اما بعید هم نیست که عنکبوتها را از آدمها بیشتر دوست داشته باشد!
#هزار_و_چند_شب 📚#مهدی_موسوی