«عنکبوتها دیگر تار نمیزنند»
از آخرین آبادی هم خیلی دور شده بودم. دور و برم فقط زمین خشک بود. نمیدانم چه مدت در راه بودم که به شهری متروکه رسیدم.
وارد شدم، فکر میکردم شاید کسی آنجا باشد. با حیرت در کوچه پس کوچههای شهر گشتم، خالی بود. به نظرم رسید سکنهاش شاید به خاطر بیماری همهگیر یا جنگ یا چه میدانم چه، آنجا را ترک یا فرار کردهاند. خانههای نیمه ویران اما پا برجا، لباسهای پوسیده بر روی بند، سبدها و وسایلی که باد با خود اینسو و آن سو میبرد، اینطور میگفتند.
هیچ جنبندهای نبود حتی پرنده. تنها صدای پایم که مرا دنبال میکرد بود و زوزهی باد.
شب داشت فرا میرسید. باید جایی برای ماندن پیدا میکردم. اولین در چوبی قفل نشده را باز کردم. صدای دلخراشش حاکی از آن بود که مدتهاست کسی بازش نکرده بود.
حیاطی با تنهی خشک درخت گردوی تقریباً چسبیده به زمین و یک حوض خالی، به استقبالم آمد. درِ اولین اتاق را باز کردم، اتاقی غبارآلود با پنجرههای چوبی که از لولا آویزان بودند، تارهای تنیدهی عنکبوتهای مرده همه جا را پوشانده بود.
میترسیدم اما شب را، شاید هم شبها را، باید آنجا سپری میکردم. به گوشهای از اتاق خزیدم و روی تلی از خاک که از نرمیاش حدس زدم احتمالا زمانی رختخواب بوده نشستم و به دیوار تکیه دادم. احساس امنیت کردم.
در تاریکی غلیظ اتاق چیزی دیده نمیشد. سرد بود، انگار هرگز اجاقی در آن روشن نشده بود. خانه با همهی ویرانگی اما آشنا بود، یک آشنای قدیمی. صدایی از ته چاه انگار گفت بخواب، صبح که شد با هم از اینجا میرویم.
چشمهایم را بستم در حالیکه خوب میدانستم که رفتنی در کار نیست. آمدهام تا در ویرانههای خودم بمانم.
#سداـآذریان
#عنکبوتها_دیگر_تار_نمیزنند
https://t.center/sedaazarian