📎 با خود گفت همین است که منتظرش بودم. پس باید تحملش کنم. با خود گفت تاوان ریسمان رو ازش بگیر. ازش بگیر.
جهش های ماهی را نمی دید، فقط صدای شکافتن دریا را می شنید و صدای سنگین پاشیدن آب را هنگام فرو افتادن ماهی. سرعت ریسمان داشت دستش رامی برید، ولی همیشه می دانست که این پیش می آید و می کوشید که برندگی را روی پینه ی دستش نگه دارد و نگذارد که ریسمان توی کف دستش بلغزد یا انگشتانش را ببرد.
گفت اگر پسر اینجا بود می توانست روی چنبرها آب بپاشد. بله اگر پسرک اینجا بود. اگر پسرک اینجا بود....
پیرمرد اکنون با دست چپ و شانه ها یش او را نگه می داشت. با دست راست یک کف آب برداشت که گوشت لهیده ی پیسو را از صورتش پاک کند. می ترسید دلش بهم بخورد و بالا بیاورد و قوتش کم شود..
گفت : «اون قدر هم بد نیست. درد هم که برای مرد مساله ای نیست.»
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#پیرمرد_و_دریا #ارنست_همینگوی ترجمه
#نجف_دریابندری